زندگی و مرگ هدی صابر در گفت‌وگو با همسرش فریده جمشیدی

«۶۴ نفر شهادت دادند که او را در زندان زدند»

زیتون: «تاکنون چنین مسئله‌ای سابقه نداشته که ۶۴ نفر شهادت بدهند که نخبه این مملکت را در زندان ضرب و شتم کرده‌اند و کشته‌اند». این بخشی از روایت فریده جمشیدی از چند و چون مرگ و یا به گفته او شهادت هدی صابر، روزنامه‌نگار و فعال ملی مذهبی، در گفتگو با «زیتون» است.

در خرداد ماه سال ۱۳۹۰ زمانی که دیگر عمر اعتراض‌های زنجیره‌ای «جنبش سبز» به آن قد نمی‌داد، دو شوک به حامیان این جنبش و نیروهای تحول‌خواه وارد شد. هاله سحابی، فعال سیاسی که برای شرکت در مراسم ترحیم پدرش عزت‌الله سحابی، رهبر شورای فعالان ملی مذهبی ایران، در مرخصی از زندان به سر می‌برد به گفته شاهدان در جریان درگیری با نیروهای امنیتی و به ادعای منابع حکومتی به دلیل سابقه بیماری قلبی و گرمای هوا درگذشت.

یک روز بعد از اعلام خبر درگذشت هاله سحابی، هدی صابر که در زندان اوین و در بند ۳۵۰ به سر می‌برد به همراه امیرخسرو دلیرثانی، در اعتراض به مرگ مشکوک  هاله سحابی دست به اعتصاب غذا زدند.

«از گاه غروب پنجشنبه ۱۲ خرداد ماه در بند ۳۵۰ زندان اوین بدون طرح هیچ گونه مطالبه و خواسته شخصی، دست به اعتصاب غذای تر می‌زنیم… شاید این اقدام ما به سهم خود در شرایط وانفسای وطن مانع از تکرار این بیدادگری‌ها علیه انسان‌های بی‌دفاع شود.»

در بخشی از نامه اعلام اعتصاب آنان آمده است: « ما دو عضو خانواده فکری – سیاسی ملی – مذهبی در اعتراض به فاجعه روز چهارشنبه ۱۱ خرداد ماه ۹۰ و تهاجم منجر به مرگ فرزند اول سحابی بزرگ که مادرصفت و خواهرگونه در خدمت مردمان و آسیب‌دیدگان وقایع دو سال اخیر میهن بود، از گاه غروب پنجشنبه ۱۲ خرداد ماه در بند ۳۵۰ زندان اوین بدون طرح هیچ گونه مطالبه و خواسته شخصی، دست به اعتصاب غذای تر می‌زنیم و با آب و چای و قند و نمک، سر می‌کنیم… شاید این اقدام ما به سهم خود در شرایط وانفسای وطن مصدق – سحابی، مانع از تکرار این بیدادگری‌ها علیه انسان‌های بی‌دفاع شود».

اما برخلاف آنچه به آن امید بسته بودند، این «بیدادگری» تکرار شد و صابر نیز بعد از ۸ روز اعتصاب، به گفته زندانبانان با عارضه قلبی و به گفته همبندیانش بر اثر ضرب و شتم و تعلل برای انتقال به بیمارستان جان سپرد.

هدی صابر در صدا و سیما

فریده جمشیدى همسر هدی صابر، در گفتگویی با «زیتون» درباره سابقه آشنایی‌شان و فعالیت‌های صابر در سال‌های آغازین انقلاب ۵۷  چنین می‌گوید: «ما در دانشگاه علامه با هم آشنا شدیم و کلاس‌ها و پژوهش‌هاى متعددى با هم داشتیم که به نزدیک‌تر شدن روابط‌مان انجامید. پس از یک سال من و آقای صابر در سال ۵٨ با هم زندگى مشترک‌مان را تشکیل دادیم. چون آن موقع هم ابتدا جنگ بود و شرایط نیز سخت بود، آقای صابر مجبور شدند از ١٩ سالگى در صداوسیما کار کنند تا بتوانیم زندگى مشترک‌مان را زیر یک سقف آغاز کنیم، کارهای ایشان آنجا بیشتر پژوهشی بود و این اواخر هم تهیه‌کنندگی فیلم‌های مستند.»

تقریبا دو دهه بعد از این بود که دستگیری‌های زنجیره‌ای این فعال سیاسی آغاز شد و به گفته خانم جمشیدی اولین دستگیری هدی صابر در سال ٧٩ و در زمان دولت اصلاحات اتفاق افتاد. بهانه دستگیری مقاله‌اى بود درباره حکومت حزب موتلفه بر اقتصاد ایران. «این مقاله ۶ بهمن چاپ شد، ٩ بهمن برایشان احضاریه آمد.»

اولین دستگیری هدی صابر در سال ٧٩ و در زمان دولت اصلاحات اتفاق افتاد، بهانه آن مقاله‌اى بود درباره حکومت حزب موتلفه بر اقتصاد ایران.

شرح این بازداشت در روایت همسر هدی صابر این‌گونه آمده که: «ریختند داخل منزل و همه چیز را هم بردند. آن موقع ما در اختیاریه مستاجر بودیم. وقتی به خانه‌ی ما ریختند، خیال کردند ما آنجا را بازسازی کردیم یعنی صحنه‌آرایی کردیم. چون ظاهر زندگی‌مان خیلی ساده بود. آن افرادی که آمده بودند می‌گفتند خانه واقعى آقای صابر کجاست؟! این‌قدر مزاحمت ایجاد کردند که مالک بعد از سکونت ١٣ ساله ما در آنجا، از ما خواست که برویم. برای خانواده خیلی سخت بود؛ چون آن موقع ما با این چیزها آشنایی نداشتیم. بعد ما کم‌کم با شرایط آشنا شدیم.»

این آشنایی با هزینه تکرار چهار باره بازداشت این فعال سیاسی به دست آمد، که آخرین آن مرگش را در پی داشت.

زندانِ اوایل دهه ۸۰

در بازداشت سال ۷۹ هدی صابر و یدالله سحابى به اتهام براندازى نظام به بند ۵٩ زندان نظامى عشرت آباد منتقل شدند.

به گفته خانم جمشیدی، صابر یک سال و نیم در آنجا در بازداشت انفرادی بود. «در تمام طول روز در سلول با یک پروژکتورِ ثابت، مستقیما نور به چشم‌‌شان انداخته بودند که منجر به تیک عصبى چشم‌شان شده بود. سلولی که در آن بودند آن قدر کوچک بود که حتی امکان دراز کشیدن و خوابیدن را نداشت. سخت‌ترین دوره بازداشت ایشان هم همان زمان بود، چون‌که فشارهاى زیادى براى گرفتن اعتراف تلویزیونى به ایشان و خانواده من وارد کردند که با توکّل به خدا این امر تحقق نیافت و هدى در آن تنهایى محض با نزدیکى و بِده بِستان با خداىِ پاکش، آن سختى‌ها را از سر گذراند.»

زندان‌های ایران با آنکه در آن سال‌های آغازین دهه ۸۰، در پی اعدام‌ها سراسری دهه ۶۰ و فضای بسته و ترس‌خورده دهه ۷۰ بعد از قتل‌های زنجیره‌ای، کمتر رنگ زندانی سیاسی به خود می‌دید، اما قوانین سفت و سخت خود در برخورد با این زندانیان کم تعداد را حفظ کرده بود.

جمشیدی در این باره می‌گوید:« آن وقت‌ها شرایط مثل حالا نبود و بسیار سخت بود. اجازه تماس تلفنی هم بسیار کم و تعداد ملاقات‌ها بسیار بسیار کم بود. حتی وقتی ١٩ روز بعد از دستگیری‌شان مادرم به رحمت خدا رفتند هم به ایشان مرخصی ندادند. فقط همان روز اجازه دادند یک تلفن بزنند. ولی من چیزی در این مورد نگفتم. تمام مدت این بازداشت در انفرادی بودند.»

در سال‌های میان بازداشت‌های اواخر دهه ۸۰، صابر به اجرای طرح‌های کارآفرینى در زاهدان مشغول شد.

فیروزه صابر، خواهر هدی صابر در یادداشتی در روزنامه شرق در شرح فعالیت‌های او در زاهدان می‌نویسد:«در حوزه فعالیت های اجتماعی می توان به اجرای دو طرح «توسعه مهارت های پایه» و «تشکیل گروه های کارآفرینی و آموزش بانک پذیری» در سکونتگاه های غیررسمی زاهدان از خردادماه سال ۱۳۸۸ اشاره کرد. هدف اصلی طرح، توسعه مهارت های پایه توانمندسازی و ظرفیت سازی جوامع هشتگانه سکونتگاه های غیررسمی شهر زاهدان (شیرآباد، کریم آباد، کارخانه نمک، باباییان، مرادقلی، چلی آباد، پشت گاراژ و پشت فرودگاه) به منظور ارتقای سازماندهی، بهبود و توسعه مدیریت شهری و سازگار با اولویت های محلی مناطق مورد نظر بود. به عبارت روشن تر، هدف که ۹۰۰ نفر از ساکنان سکونتگاه های غیررسمی زاهدان (با تاکید بر زنان و جوانان) با کسب مهارت و آموزش های فنی و حرفه ای بر قابلیت هایی دست یابند تا بتوانند برای خود در بازار کار محلی یا شهر زاهدان فرصت های شغلی و درآمدزایی ایجاد کنند.»

اما همین کارها هم تحمل نشد و به گفته همسرش خیلی زود مبدل به بهانه برای بازداشت‌های بعدی شد.

هدی در ۳۵۰

بعد از یک بازداشت کوتاه در روزهای ابتدایی بعد از انتخابات سال ۸۸، صابر به سرکار خود در زاهدان بازگشت. با این وجود این آخرِ کار نبود و بار دیگر در اول مرداد ماه سال ۱۳۸۹ «بدون حکم قانونى با توسل به زور در خیابان دستگیر شد و براى آخرین بار روانه زندان شد.»

همسر هدی صابر می‌گوید هنوز هم دلیل بازداشت آخرش برای آنان نامشخص است و او به گفته هم‌بندانش قریب به یک سال بدون هیچگونه قرار قانونی و محکومیت در زندان بود.

در توصیف زندان اوین اوایل دهه ۹۰ همسر هدی صابر به نقل از او می‌گوید: « در این زندان اخیر چهره‌هاى سرشناش در طبقه بالای بند ٣۵٠ اوین مستقر بودند ولی آقای صابر در طبقه پایین که امکاناتش کمتر بود ماندند چون احساس می‌کردند بچه‌‌های پایین که گمنام‌اند و به قولى کفِ خیابانى‌اند، در سه کنج قرار مى‌گیرند و فراموش مى‌شوند. اکثر جوانانی که در تظاهرات‌ها دستگیر می‌شدند بچه‌‌های کم سن و سال و در معرض خطر و تهدید بودند، هدی خودش را موظف می‌‌دانست که حمایتشان کند فرقى هم برایش نمى‌کرد آن شخص به چه گروهى وابسته است و یا چه عقیده‌اى دارد، او تنها برایش انسانیت مطرح بود. یعنی می‌شود گفت که آقای صابر روی همین ساده‌زیستی و همراه بودن با جوان‌ها و توده مردم، جان‌شان را گذاشتند. با اینکه خیلی از روش‌های جوان‌ها مورد پسند ایشان نبود ولی با همه مدارا می‌کردند. در همین زندان اخیر هنگام ملاقات‌ها آقای صابر می‌آمدند یک سلام می‌دادند و بعد می‌رفتند از بقیه خانواده‌های زندانی احوال‌پرسی می‌کردند. ما هم که می‌رفتیم در سالن انتظار همه می‌آمدند و با ما سلام می‌کردند بخاطر اینکه بچه‌ها از آقای صابر پیش خانواده‌هایشان تعریف می‌کردند. اکنون هم که فوت کردند بیشتر از رفتار ایشان در زندان گفته‌اند. در زندان هم ایشان کلاس‌هایی داشتند. این بار در این زندان آخر خیلی به ایشان سخت گذشته بود. هر چه هم که ما به ایشان می‌گفتیم به طبقه‌ی بالا برود اصلا گوش نمی‌کردند.»

ملاقات آخر

آخرین ملاقات هدی صابر با خانواده‌اش در روز ۱۶ خرداد، یعنی ۴ روز بعد از آغاز اعتصاب غذا و ۵ روز بعد از مرگ هاله سحابی بود.

خانم جمشیدی در توصیف آن ملاقات می‌گوید:« هر دو گریه می‌کردیم آقای صابر در آن طرف شیشه و من این طرف، به او می‌گفتم هدی اعتصابت را بشکن، می‌گفت نمی‌توانم، هاله مظلومانه کشته شده این تنها کاری است که از دستم بر می‌آید، نگران نباش حالم خوب است. حتی صبح همان روز با بچه‌ها ورزش کرده و دویده بودند. واقعا نمی‌دانم در بهداری چه اتفاقی افتاد که به اینجا کشیده شد…»

بعد از اعلام خبر مرگ هدی صابر، ۶۴ نفر از زندانیان سیاسی بند ۳۵۰ زندان اوین با ارسال شهادت‌نامه‌ای اعلام کردند که که او در هشتمین روز اعتصاب غذای خود در بهداری زندان اوین از سوی مامورانی که حدس می‌زنند ماموران امنیتی و اطلاعاتی بوده‌اند، به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفته است.

بر اساس این شهادتنامه هدی صابر ساعت چهار بامداد جمعه ۲۰ خردادماه برای نخستین بار به بهداری مستقر در زندان اوین جنب بند ۳۵۰ منتقل شد، اما دو ساعت بعد در حالی که از درد به خود می‌پیچید به بند بازگردانده شد و از صدای فریاد او هم اتاقی‌هایش بیدار شده و دور او حلقه زدند در این هنگام صابر گفت :«در بهداری نه تنها هیچ رسیدگی به وضعیتم نشد بلکه مورد ضرب و شتم و توهین قرار گرفته‌ام و توسط مامورانی در لباس پرسنل بهداری از اتاق درمان بیرون انداخته شده‌ام.» «ما شهادت می‌دهیم هدی صابر که از درد به شدت می‌لرزید و به خود می‌پیچید و در اتاق یک بند ۳۵۰ با صدای بلند اعلام کرد که : «از دست آنها شکایت خواهم کرد.»»

در بخش دیگری از این شهادت‌نامه آمده است که هدی صابر در طی مدت یک سالی که در زندان بود هیچگونه عارضه و بیماری‌ای نداشت.

صابر گفت :«در بهداری نه تنها هیچ رسیدگی به وضعیتم نشد بلکه مورد ضرب و شتم و توهین قرار گرفته‌ام و توسط مامورانی در لباس پرسنل بهداری از اتاق درمان بیرون انداخته شده‌ام.»

همسر او می‌گوید: « من خودم آدم سیاسی نیستم و کاری به سیاست ندارم، امّا هیچ گاه نخواهم گذاشت که خون همسرم هدر برود. در تاریخ ایران تاکنون چنین مسئله‌ای سابقه نداشته که ۶۴ نفر شهادت بدهند که نخبه این مملکت را در زندان ضرب و شتم کرده اند و کشته‌اند.»

خبر مرگ تا ۲۴ ساعت به خانواده داده نشد.

ده نماینده اصلاح طلب مجلس، در طی روزهای بعد از آن  طی تذکری از وزیر دادگستری خواستند تا دلایل فوت هدی صابر را بررسی و اعلام کنند.

حتی عباس جعفری دولت آبادی، دادستان وقت تهران هم در واکنش  به مرگ هدی صابر تلویحا از مقام‌های زندان انتقاد و تاکید کرده بود که باید وضعیت زندانی پس از وخامت حال با سرعت بیشتری گزارش می‌شد. دولت آبادی گفت: «ما پس از مرگ به کالبدشکافی تاکید داشتیم تا فوت این فرد مانند فوت هاله سحابی به کشور هزینه وارد نکند.»

حالا و با گذشت ۹ سال از آن روزها خانم جمشیدی می‌گوید که «روز به روز غم از دست دادن او را بیشتر احساس می‌کنیم و هر چه زمان می‌گذرد داغمان تازه‌تر می‌شود، آن هم با این مظلومیتی که از دست رفت…من و فرزندانم یک لحظه هم نمی‌توانیم یاد او و مظلومیتش و ستمى که به خانواده من رفت را فراموش کنیم.»

او در توصیف روزگاری که از سرگذراند، می‌گوید:« سال‌ها به این زندان و آن زندان رفتن، سال‌ها تحقیر و بى‌مرامى چشیدن و سرآخر دیدن جسد غرق درخون هدی بر اثر ضرب و شتم در زندان، روحم را مچاله کرده و فرارى‌ام داد و مرا خلاص کرد از دستگاه بى‌قوه قضا. حال هم در سرزمینى غریب، در حباب خودساختهِ، منهاى سیاست و منهاى مردمِ بى‌حافظه تاریخى سخت مشغول مداواى دردِ کهنه خویشم و دیدن موفقیت فرزندانم مسکنى است بر ترکشهاى ناشى از آن.»

تلاش این خانواده برای دادخواهی، مانند بسیاری دیگر از پرونده‌های باز و نادیده گرفته شده در دستگاه قضای ایران، هنوز به جایی نرسیده است، به گفته خانم جمشیدی: «طی ۹ سال گذشته دستگاه عدلّیه کشور به جای رسیدگی به فاجعه شهادت هدى و برخورد با عاملان این جنایت، مدام در صدد عادی جلوه دادن قتل او و مختومه کردن پرونده است. ما انتظار داشتیم که هر چه زودتر او از زندان آزاد شود اما به این شکل اسف بار جسد صابر را به من تحویل دادند. صابر هیچ کار خطایى نکرده بود و فقط دغدغه‌دار مردم این مَرز و بوم بود، این واقعا دردناک و ناجوانمردانه است.»

تلگرام
توییتر
فیس بوک
واتزاپ

8 پاسخ

  1. روحش شاد؛ هیچوقت تسلیم جمهوری اسلامی نشد. آرزوی سلامتی برای فریده خانم و حنیف و شریف عزیز.

  2. عباس سلیمی‌نمین: قتل فریدون فرخزاد کار مجاهدین بود! ۶۴ نفر شهادت دادند که هدی صابر را در زندان مجاهدین زدند: بروید خجالت بکشید من داغ و خوشان شده ام. همه اش از اسلام و تشیع و تقیه و فتوای قتل می آید. همه اش از دروغ مصلحت انگیز این اسلام و تشیع است. دلم میخواهد برتمامی مقدساتتان و ائمه تان ناسزا روانه کنم. اما ادب مانعم میشود. اما ای مسلمانان ای دین باوران بروید با این دین و این ایمانتان خجالت بکشید. بروید یک پرتستانتیسم اسلامی برپا کنید. آیا این همه جنایت در این ۴۱ سال و در این ۱۴۰۰ سال برای مطرح کردن یک پرسش اساسی کافی نیست؟ و آن این است: برای کدام کیفیت از این دین و آئین دفاع میکنید. برای کدام!؟ دینی که رومینا ۱۳ ساله را به اذن خدا با داس در شمال ایران سر می برد و دینی که دیروز در جنوب برای انعکاس صدای قطرات خون رومینا دخترک ۱۹ ساله را به جرم خیانت در جنوب کشور سر می برد. در کشور اسلام زده و شیعه زده ای که اکثریت غریب به اتفاق مردانش خائن به زنانشان هستند. و اما گیرم که شما نظر مر ا سانسور کنید اما اگر حداقلی از شرف و انسانیت غیر مذهبی اسلامی شیعی داشته باشید میدانید که ذره ای اغراق و ذره نادرستی و ناراستی در نوشته ام نیست بله با بسیاری اغماض واقعیت را نوشته ام. بزودی برای مصلحت نظام تمامی جنایات و غارتگریها و سرقت ها و تخریبهای فرهنگی و تاریخی و تمدنی ایران زمین را که از اسلام می آید به کافران و مجاهدین و منافقین صهیونیستها و سلطنت طلبهاو مرتدان و ملحدان و مفسدین فی الارض نسبت خواهید داد. این اسلام شماست و شما ها همگی پیروان آن هستید! من دارم منفجر می شود. و بزودی ایران منفجر خواهد شد. و شماها که پیروان این دینید و حاضر به ترک سیاست دینی و دین سیاسی نیستید مجرم و مقصرید. من اسلام شما را و پدر روحانی خودم را به خوبی می شناسم. چندی پیش برالتان نظری نوشتم که منتشرش نکردید. ولی میدانم که میدانید که نظرم وارد بوده. به آمید آن انفجار ثانیه شماری می کنیم. من با صدای بلند و شما در پنهان! ای ایران به لرزه درآ!

  3. مختصری از وابستگی مرحوم صابر با نیروهای ملی مذهبی می دانستم لیکن شرح حال گذشته بر او و مرام انسانی و آزاده خواهی ایشان معرف روح بلند و آزادگی اش بوده است چنین انسان هایی نادر اند ،اما صد حیف برای او افسوس بسیار بحال ما.

  4. یادش گرامی!
    متاسفانه جانیان ولایی انسان های با ارزشی همچون هدی صابر و دختر زنده یاد سحابی را کشتتد، تا کسانی بی ارزش بر طبل تسلیم و سازش بکوبند.
    بقول معروف سنگ ها را بستند و سگ ها را رها کردند.

  5. باسلام و عرض ادب
    من این نوشته را که تفسیر آیۀ «إنّ رَبِّکِ لَبِالمِرصاد» قرآن و بازنمایی از بخش دانیال کتاب مقدس [قدیم] است تقدیم هاله سحابی و هدی صابر [که از برایم زنده اند] و دو خانوادۀ گرامی شان می کنم.
    می نویسد: فرمانروای مقتدر بابل به نام نَبُوکَد نَصَر حمله به اورشلیم برد و شاه یهودا را به اسارت بُرد و ظروف مقدس خانۀ خدا را نیز با خود به یغما برد. وی آنگاه گفت تا چند جوان شایان آموزش را از میان یهودیان برگزینند و به آنان آموزه های بایسته را بیاموزند. دانیال از جوانانی بود که به این گاه به آموزشگاه ویژۀ دربار راه یافت.

    می نویسد: دانیال توانست همه علوم روزگار خود را در سه سال بیاموزد و افزون بر آن توانمند به تعبیر خواب و رؤیا گردید و آنگاه به کار در دربار [در ردۀ حکیمان] گماشته شد و دیری نپایید که به برخورداری از حکمت و دانایی شهره گشت و در کار تدبیر و چاره جویی بر جادوگران و منجمان دربار پیشی گرفت.

    می نویسد: باری نبوکد نَصَر خوابی هراسناک دید و سراسیمه از خواب پرید و بخواست تا منجمان، جادوگران، طالع بینان و رمالان را به نزدش فرا خوانند. چون همه بیامدند بدانان گفت: خوابی دیده ام که مرا به هراس افکنده است. گفتند اگر باز ش گویی همه به تعبیرش بپردازیم. گفت: شمایان راست تا چنین کنید. کُشت فرمایم اگر چنین نکنید! و چون آنان ابراز ناتوانی کردند کُشت فرمود.

    می نویسد: دانیال به نزد جلادان آدمکُشان شد و بدانان گفت که اگر او را مهلت دهند خواهد توانست که خواب پادشاه را به او واگوید. و مهلت یافت و پس به نزد دوستانش شد و از آنان خواست تا برایش دعا کنند و آنگاه خواب پادشاه را آن شب در رؤیا دید.

    می نویسد: دانیال به نزد پادشاه شد و او را گفت: خدای دانا خوابت را بر من آشکار ساخت تا ترا از آینده ات با خبر کنم. تو در خواب تندیس بزرگی دیدی که بسیار درخشان و هولناک بود. سرش طلایی و دست هایش از نقره و شکم و پاهایش از مفرغ بود. ساق هایش از آهن و بخشی از آن از گِل بود. تو به آن خیره شده و می نگریستی که سنگی از کوه جدا شد و به زیر غلطید و به پاهای تندیس خورد و آن را داغان کرد. آنگاه تندیس ـ به سان ذرات گَرد ـ به زمین ریخت و باد آن را به سان کاه چنان پاشاند که اثری از آن بر جای نماند. این خواب توست و تعبیرش این است که دورۀ فرمانروایی ات به سر آمده است.

    می نویسد: نَبوکد نَصَر بگفت تا تندیس او را از طلا ساختند و از همگان خواستند تا به آن سجده برند. چند تن از دوستان دانیال چنین نکردند. نَبُوکد نَصَر بگفت اگر چنین نکنید بفرمایم تا شما را در آتش اندازند و بسوزند. گفتند چنین نکنیم. نبُوکد نَصَر شگفت زده با کارگزارانش همی گفت: ستایش آن خدای راست که این کسان با توکل به او فرمان پادشاه را فرو نهادند و از آتش و مرگ نهراسیدند.

    می نویسد: نَبُوکَد نَصَر چندی بعد خوابی دیگر دید. نخست درختی بسیار بلند دید که سر به آسمان می سایید و چندان بزرگ و بلند بود که همه عالمیان و جانوران و پرندگان در سایه سار آن می زیستند و از برگ و بار تازه آن بهره مند می شدند. سپس دید که فرشته ای از آسمان به زیر آمد و به فریاد گفت: درخت را و همه شاخ و برگش را ببرید و فرو ریزید و اما کُنده اش را در اعماق به بند کشید و آن را آنگاه به خود وارهانید تا از تری شبنم خیس خورد و چون حیوانات علف خورد.

    می نویسد: دانیال را نَبُوکَد نَصَر بخواست و بخواست تا خوابش را تعبیر کند. دانیال گفت: دوست تر می داشتم این خواب را دشمنت می دید. آن درخت ـ که چنین تنومند است ـ تویی. آنچه آن فرشته در بارۀ آن درخت گفت حکم خدا در بارۀ توست. تو را از اجتماع آدمیان بیرون خواهند راند. تو را واخواهند داشت تا با جانوران به سر بری. همچون گاوان علف خواهی خورد و اندامت از تری شبنم خیس خواهد خورد. تو را به این حال واخواهند انداخت تا بدانی که این خداست که خدایی می کند.

    می نویسد: باری شنیده شد که نَبُوکَد نَصَر می گفت: آری! من ۷ سال در صحرا همچون گاوان می بچریدم. علف می بخوردم. موهایم مثل پرهای عقاب دراز شد و ناخن هایم شکل چنگال پرندگان به خود گرفت. آنگاه بود که به سر عقل آمدم و دریافتم که این خداست که خدایی می کند.

    می نویسد: باری پادشاه بابل به نام بلشصر ـ نوادۀ نَبُوکد نَصَر ـ بزرگان شهر را به جشن بزرگ شبانه ای فرا خواند. بگفت تا در جام های طلا و نقره ای که جدش نَبُوکَد نَصَر از خانۀ خدا در اورشلیم آورده بود باده گردانی کنند.

    جشن بر دوام بود و همگان غرق عیش و نوش بودند که ناگاه انگشتان دستی انسانی در مقابل چراغدان آشکار گردید و خطی بر دیوار نبشت. بلشصر این را بدید و از ترس رنگش پرید و در حالی که زانوانش به لرزه افتاده بود فریاد برآورد و جادوگران و طالع بینان و منجمان را بخواست و چون بیامدند بخواست تا آن خط را بخوانند. آنان همگی به خط نگریستند و آن را ناخوانا یافتند. چون این با بلشصر گفتند نگرانی اش دو چندان شد. گفتند کسی به نام دانیال تواند که این رمز با تو خواند. بگفت تا بیامد.

    می نویسد: دانیال بیامد و چون خط را دید با بلشصر گفت: پادشاها! نَبُوکَد نصَر ـ پیش از تو ـ چنان قدرتی داشت که همگان از او می ترسیدند. هر که را می خواست می کُشت و هر که را می خواست بر می کشید و منزلت می داد و هر که را می خواست به زیر می کشید و زمینگیر می کرد. و این چنین بود که مست غرور گشت و مستبد و مستکبر گردید و خدا آنگاه گریبانش بگرفت و او را از اجتماع آدمیان بیرون راند. او پس چند سالی را در بیابان با گورخران به سر برد و چون گاوان علف خورد تا آن که دریافت این خداست که خدایی می کند. و تو ای بلشصّر! تو با این که از این احوال با خبر بوده ای از آن هیچ درس نگرفته ای و مست غرور گشته ای و در پی سیادت بر آدمیان بر آمده ای که خدا این را برنمی تابد. این است که به این خط با تو می گوید که روزگارت به سر آمده است. در صحرا همچون گاوان علف خواهی خورد. موهایت مثل پرهای عقاب دراز خواهد شد و ناخن هایت شکل چنگال پرندگان را به خود خواهد گرفت.

    هِله عاشقان بشارت ـ که نماند این جدایی
    برسد زمان دولت ـ بکند خدا خدایی!

    با تعظیم و احترام
    داود بهرنگ

  6. روح بزرگ هدی صابر شاد. با آرزوی شکیبایی برای همسر و خانواده ایشان. امید که مردم ایران قدرشناس باشند و از یاد نبرند. آن سرزمین فقط با وجود دلسوزان و آگاهانی چون ایشان ممکن است روزی از ورطه فقر و تاریکی و جهل به در آید.

  7. روح بزرگ هدی صابر شاد. با آرزوی شکیبایی برای همسر و خانواده ایشان. امید که مردم ایران قدرشناس باشند و از یاد نبرند. آن سرزمین فقط با وجود دلسوزان و آگاهانی چون ایشان ممکن است روزی از ورطه فقر و تاریکی و جهل به در آید.

  8. مدتی است که یک شعار مردم پسند مد شده به نام: “ببخش و فراموش نکن”. چگونه میتوان این جنایات را بخشید؟ سرکرده‌های این جنایات در اروپا و کانادا با پول‌های دزدی مشغول عیش و صفا هستند. برای توجیه این شعار‌ها گاه به زندگی و رفتار نلسون ماندلا اشاره میشود. این یک نوع کلاهبرداری سیاسی است. ماندلا در زندان شکنجه نشد. درس خواند و درجه دکترا گرفت. روز آزادی را با پیام صلح آغاز کرد. در جشن رئیس جمهوری از زندانبان خود برای شرکت در این مراسم دعوت کرد. کمیسیون تحقیق در مورد جنایات زمان اپارتأید تشکیل شد. کجا این کار‌ها شباهتی با نحوه رفتار سران نظام ما دارد؟ بکش، بکش از روز اول شروع شد و هنوز ادامه دارد. ما نیاز به دادگاهی چون نورمبرگ داریم که جانیان نازی را محاکمه کرد. این جانیان باید شناسٔی شده و در محضر ملت ایران محاکمه شوند.

دیدگاه‌ها بسته‌اند.

زندگی و مرگ هدی صابر در گفت‌وگو با همسرش فریده جمشیدی

«دحترِ هفت-هشت ماهه‌ای سرش را گذاشته است روی شانه‌ی چپِ مادر، سرش روی شانه‌ی راست‌ش خم شده است و پنداری خوابیده است. دخترِ هشت ماهه‌ی لچک به سر،…چشمانِ موربِ زیبایی دارد؛ موهایی لخت و پوستی

ادامه »

در طول دورانی که خامنه‌ای رهبری جمهوری اسلامی را در دست گرفته است ایران رو به ویرانی رفته و جمهوری اسلامی بیش از هر

ادامه »

تنها یک روز پس از تصویب قطعنامه شورای امنیت سازمان ملل مبنی بر ضرورت آتش‌بس فوری در غزه، اسماعیل هنیه،

ادامه »