محمد، قرآن، اسلام و مسلمانان در «حدیث دیگران»؛ گزارش یوحنا دمشقی

حسن یوسفی اشکوری

درآمد

خوانندگان سلسله مقالات «جستارهایی در تاریخ هفتاد سال نخست اسلام» به یاد دارند که در سال گذشته نوشتار بلندی با عنوان «پیامبر و خلفای نخستین در حدیث دیگران» در «زیتون» انتشار یافت و اندکی بعد در کنار دیگر مقالات آن جستارها، در جلد دوم کتابی با همین عنوان، بازنشر شد. آن مقاله سپس بسط یافته و اکنون به صورت رساله ای مستقل درآمده و شاید جداگانه منتشر شود. فصلی از این رساله، گزارش یوحنا دمشقی است در باره نبی اسلام و اجزای مرتبط با قرآن و اسلام و احوال مسلمانان در قرن هفتم و هشتم میلادی. این فصل به انضمام تحقیق یکی از سردمداران گروه «اِناره» یعنی آقای هاینتس اولیگ در باره افکار یوحنا و نقد و بررسی اجمالی آن، در اینجا منتشر می شود.

این نوشتار در دو فصل تنظیم شده است:

الف. گزارش یوحنا دمشقی

یکی از اسناد مهم و قابل اعتنا در باره پیامبر اسلام و دین اسلام و پیروانش در نیمه اول قرن دوم هجری (قرن هشتم میلادی) اقوال و دیدگاههای یوحنا دمشقی مسیحی است که از وجود تاریخی محمدِ پیامبر و دینِ او و به ویژه کتاب قرآن به روشنی حکایت می کند و این در هرحال در تعارض کامل با دعاوی افرادی است که مدعی اند نه محمد واقعیت تاریخی دارد و نه دینی به نام اسلام در قرن هفتم و حتی هشتم میلادی متعین بوده و همه چیز از روزگار عباسیان و عمدتا در قلمرو تمدنی ایران آن روزگار آغاز شده است.[۱]

برای درک اهمیت آرای یوحنا در باب اسلام، لازم است در آغاز اندکی با شخص و شخصیت وی آشنا شویم.

شخصیت یوحنا دمشقی

یوحنا دمشقی، که شخصیت دینی و دیوانی مسیحی شناخته شده ای است، از خاندان نامدار و اثرگذار «منصوربن سرجون» در قرن اول و در عصر فرمانروایی اموی در شامات است. دمشق از شهرهای مهم و اثرگذار بیزانس (روم شرقی) در روزگار از پیش فتح آن به دست مسلمانان بوده است. این شهر به سال ۱۴ هجری (۶۳۵ میلادی) به دست مسلمانان و با فرماندهی خالدبن ولید گشوده شد و با شتاب نواحی دیگر آن مانند فلسطین و بعدتر بخش هایی از شمال آفریقا نیز گشوده شده و به قلمرو خلافت عربی – اسلامی پیوست.

منصور از مقامات مهم دینی و دیوانی آن روزگار بود که در آغاز با سپاه اسلام همکاری کرد و حتی گفته شده باب شرقی دمشق را به روی جنگاوران مسلمان گشود و در برابر با انعقاد صلحی بین او و خالدبن ولید برای مردمان دمشق امان گرفت و آزادی های مذهبی و حرمت کلیساها و معابد مسیحی نیز تضمین شد.

پس از مرگ خالد در سال ۱۸ هجری به فرمان خلیفه عمر امارت شامات به یزیدبن ابی سفیان وانهاده شد و پس از مرگ یزید امارت به فرزند دیگر ابوسفیان یعنی معاویه انتقال یافت. در روزگار امارت معاویه، منصور، که به دلیل همکاری­هایش با سپاه اسلام در گشودن شامات مورد احترام و توجه بود و نیز به دلیل دانش و صلاحیتش در امور دیوانی و مدیریتی، در دستگاه فرمانروایی معاویه جایگاهی بلند یافت و به امور مهمی چون خزانه­داری و رسیدگی به دفاتر مالی و نیز سپاهی برگزیده شد. پس از آن که معاویه در سال ۴۰ هجری به خلافت دست یافت، بر نقش و اعتبار منصور مسیحی افزوده شد. منصور در روزگار معایه درگذشت ولی فرزندش سرجون بن منصور کم و بیش همان مقام را احراز کرد. سرجون (که نامدار نیای خود بود) در تمام امور مهم از مشاوران امین و معتمد معاویه بوده است. سرجون همین اعتبار و موقعیت را در زمان خلافت کوتاه یزید و بعد مروان و بعدتر در بخش اصلی خلافت عبدالملک بن مروان حفظ کرد. اینان سهم مهمی در امور دیوانی و کتابت و حتی تا حدودی سیاسی در روزگار امویان دمشق داشته اند. البته یکی از دلایل احراز چنین موقعیتی، آن بود که تا اواخر قرن نخست هجری، مسلمانان نواحی شامات به کتابت و دانش­هایی چون علم ارقام و تنظیم دفاتر و به طور کلی امور دیوانی چندان آشنایی نداشتند. در سال ۸۱ بود که عبدالملک برای نخستین بار سکه دینار ضرب کرد (در این باره در همان مقاله خلفای نخستین شرحی آمده است) و فرمان داد تمام دفاتر از خط یونانی، خطی که منصور و پسرش[۲] بدان تخصص داشتند، به عربی برگردانده شود و از آن پس خط عربی (که در این زمان به پختگی لازم رسیده بود) در دفاتر دیوانی جایگزین خط یونانی و نیز در شرق (عراق و ایران) جایگزین خط پارسی ایرانی بشود.

یوحنا دمشقی فرزند سرجون است که پس از مرگ پدر جانشین او در دستگاه دیوانی عبدالملک شد و پس از او در دوران سه خلیفه اموی بعدی (ولیدبن عبدالملک، سلیمان­بن عبدالملک و عمربن عبدالعزیز) مقامی بلند در امور دیوانی داشت. پس از آن بود که یوحنا به کلی از دمشق و دستگاه اموی برید و به بیت­المقدس رفت و به عنوان یک مقام دینی و الهی دان در دیر قدیس سابا مقیم شد و تا پایان عمر در آنجا زیست. ظاهرا دلیل اصلی بریدن یوحنا از دستگاه خلافت آن بود که پس از عبدالله، سختگیری­هایی در مورد اهل ذمه (پیروان دینهای ابراهیمی) آغاز شد و در زمان عمربن عبدالعزیز گسترش یافت و به همین دلیل روابط مسلمانان با پیروان دین­های دیگر (از جمله مسیحیان) تیره شد و یوحنا نیز به شدت آزرده شده و از دمشق گسست و به مکان مذهبی و مقدس دیگر یعنی بیت­المقدس (مکانی که مورد احترام و حرمت سه دین ابراهیمی یهودیت مسیحیت و اسلام بود) رفت.

تاریخ زادن و مرگ یوحنا دقیقا دانسته نیست. اکثر تاریخ­نگاران زمان زایش یوحنا را بین سالهای ۶۷۴ تا ۶۷۶ و زمان مرگ او را بین سال­های ۷۴۹ تا ۷۵۴ دانسته­اند. بدین ترتیب وی حدود هفتاد سال زیسته است.   در هرحال آنچه در مبحث کنونی ما اهمیت دارد، این است که یوحنا درست در اواخر نیمه اول هجری در سرزمین اسلامی و در یک خانواده مسیحی و در عین حال درباری و بسته به دستگاه خلافت اموی – اسلامی زاده شده و بالیده و آنگاه خود دورانی را (حدود نیم قرن) در مرکز خلافت اسلامی و در متن و بطن اندیشه و فرهنگ اسلامی زیسته و از این رو بی تردید با متون و منابع دست اول اسلامی آشنایی درخوری داشته است و به همین دلیل اقوال وی در مبحث کنونی ما اهمیت به سزایی دارد.

برای درک اهمیت شخصیت و آرای یوحنای دمشقی لازم است بدانیم که او در نیمه دوم زندگی اش در بیت المقدس، هم از منظر الهیاتی دارای اعتبار مهمی بوده و آثارش نشان می دهد که در زبان یونانی (زبان مورد استفاده مسیحیت شرقی و اردتدوکسی کلیسای رومی) تخصص داشته و هم با دانش های یونانی مانند فلسفه و منطق و ریاضیات به خوبی آشنا بوده و از این رو دارای ذهنی و بیانی جدلی و منطقی و فلسفی بوده و هم از نظر دینی مقام بلندی داشته و از نفوذ و اعتبار کلام زیادی برخوردار بوده است. بعدها کلیسا او را در شمار قدیسین شناخت و بدین ترتیب اعتبار او را تا عالی­ترین مرتبت دینی کلیسایی برکشید. یوحنا در مقام دینی خود مدافع سرسخت مسیحیت شرقی بود و از این منظر به نقد و رد دگراندیشان مسیحی و غیر مسیحی اهتمام داشته است و از جمله بیشترین خرده گیری­ها و تندترین نقدهایش معطوف به اسلام و آموزه های اسلامی بوده است. چنان که پیش از این گفته شد، محتمل است این نوع حملات تند و مستمرش بر ضد اسلام و آئین مسلمانی، بیشتر علت داشته و نه دلیل یعنی برآمده از تجربه تلخ سختگیری­های چند خلیفه اموی در اواخر قرن اول با مسیحیان بوده باشد؛ به گونه­ای که او ناگزیر جلای وطن کرده و به سرزمینی دیگر کوچ کرده است. با این حال انگیزه­های وی در این نقادی­ها در مبحث کنونی ما اهمیتی ندارد؛ آنچه مهم است اقوال وی در باب محمد و اسلام و قرآن است که به روشنی گواه است که محمد پیامبر و قرآن و دین اسلام در قلمرو عربی- مسیحی قرن هفتم میلادی وجود داشته است.

آثار و افکار یوحنا

یوحنا دارای تألیفات پرشماری است و در برخی از این آثار مستقلا و مستقیما به اسلام پرداخته است. برای مستند کردن دعاوی خود ناگزیر گزارشی از اقوال و آرای وی در این باب ارائه می­شود. او رساله­ای دارد با عنوان «مناقشه بین مسلم و مسیحی» که مترجمی ناشناس آن را به عربی برگردانده و در عنوانی مستقل به نام «الهرطقه المئه» (صدمین بدعت) در سلسله «منشورات­النور» در بیروت به چاپ رسیده است. این رساله مناظره ای فرضی است میان یوحنا با یک مسلمان و در آن کوشیده شده است تا به ایرادهایی که مسلمانان در آن زمان به مسیحیان می­گرفتند، پاسخ دهد. در این مناظره فرضی مطالبی پیرامون شرّّ، آزادی اراده انسان، کلمه الله، تجسّد، رنج­های مسیح و مقایسه عیسی با یوحنا معمّدان (یحیای تعمید دهنده) مطرح شده و به شیوه ای «ان قلتَ، قلتُ»، هر ایراد با پاسخ یوحنا کنار هم قرار گرفته است.

افزون برآن، یوحنا در بخشی از کتاب «ینبوع­المعرفه» (که از بهترین آثار اوست)، فصل ۱۰۱ را به دین اسلام اختصاص داده و آن را بدعت اسماعیلیان خوانده است. وی بخش عمده­ای از این فصل را به احکام نکاح و رفتارهای جنسی در اسلام اختصاص داده و از آیات سوره نساء و دیگر سوره­ها و  و آیات قرآن در این قسمت استفاه کرده و در آخر، به احکام ختنه و برخی مسائل مربوط به اطعمه و اشربه در اسلام پرداخته است.

نقدهای تند و تیز یوحنا عمدتا حول محور قرآن و با استناد به شماری از سوره­ها و آیه­های قرآنی است. وی بارها آیات قرآن و حتی نام های سوره­های آن را خنده دار، ناپسند و جاهلانه توصیف کرده و سجده مسلمانان در برابر کعبه و تقدیس حجر­الاسود را به سخره گرفته است. از جمله او نقل کرده که مسلمانان معتقدند پیامبر آن­ها قرآن را در خواب دریافت کرده است. وی سپس از باب خرده­گیری می­افزاید: این خواب باید به غایت طولانی بوده باشد که تمام قرآن در آن جای داشته شود و نتیجه گرفته که مطالب قرآن یافته­های خوابی طولانی است نه وحی الهی.

با این حال یوحنا هرگز اسلام را به عنوان یک دین مستقل به رسمیت نشناخته و نام اسلام را نیز برای این دین به کار نبرده، بلکه مسلمانان را اسماعیلیان یا هاجریان خوانده و آنان را پیشگام دجال معرفی کرده و دین اسلام را بدعت اسماعیلیان نام نهاده است. منظور از این نام، انتساب پیامبر اسلام و قبیله او به اسماعیل، فرزند ابراهیم و هاجر است و در واقع تحقیر پیروان این آئین را در نظر داشته است.

نام دیگری که یوحنا در باره پیروان اسلام به کار برده «ساراسییّن» است که پس از او در نوشته­های قرون وسطی هم بسیار به کار رفته است. منظور از این نام کسانی است که سارا همسر ابراهیم آنان را از ارث محروم کرد. یعنی هاجر و اسماعیل و نسل آنان که بر اساس کتاب مقدس (سفر پیدایش، ۲۱ – ۱۸) از میراث ابراهیم و از نزد او طرد شدند. این تعبیر، که گویا نخستین بار یوحنا دمشقی آن را به کار برد، به تدریج در ادبیات قرون وسطی به معنای وحشی شمرده می­شد و به­همین معنا به­مسلمانان و یا افراد عرب زبان اطلاق گردید. چنین مفهومی از کلمه عبری «پراآدام» به معنای مرد وحشی دریافت شده بود که در کتاب مقدس (سفر پیدایش ۱۶: ۱۲) در توصیف اسماعیل به کار رفته است و به صحرانشینی او اشاره دارد (سفر پیدایش ۲۱: ۲۰-۲۱).[۳]

یوحنا در یکی از آثار خود نوشته است: اسماعیلیان در آغاز بت پرست بودند، تا آن که رهبر آنان تحت تأثیر یک رهبر آریوسی[۴] ادعا کرد که کتابی از آسمان بر او نازل شده و در آن مطالبی در باره خدا و خلقت آمده است. وی در اینجا از اشاره به برخی تعالیم قرآن مانند یگانگی خدا، خلقت همه چیز به دست او، کلمه­الله و روح­الله بودن مسیح، انکار الوهیت مسیح و این که او فرزند مریم است، محمد را مبلّغی می­شمارد که دلیلی برای تصدیق نبوت خود ارائه نکرده است. به نظر برخی از پژوهشگران، یوحنا اولین کسی بود که در آن دفاع از آموزه­های مسیحی به اسلام و قرآن حمله کرد و آثار وی، از قدیمی­ترین اسناد مسیحی مربوط به اسلام است.

یوحنا تنها از طریق متون با اسلام آشنا نشد، بلکه سالها در میان جامعه مسلمانان زندگی کرده و اسلام را از طریق معاشرت با حاکمان سرزمین­های اسلامی، در زمانی نزدیک به زندگانی پیامبر اسلام شناخت. در هرحال دیدگاه­های وی در باره اسلام و قرآن مورد توجه قرار گرفت و تا قرنها سرمشق بسیاری از اسلام شناسان غربی شد.

البته وی در ارزیابی قرآن، هیچ اشاره ای به معادشناسی، انسان شناسی، گناه شناسی، نجات شناسی و پیغمبرشناسی قرآن نکرده است. همچنین با وجود این­که وی ار مریم شناسان بزرگ کلیسای شرق به شمار می رود و آثار و اشعار بسیاری در باره مریم مقدس داشت، هیچ اشاره به وصف حضرت مریم در قرآن نکرده است.

چنان که گفته آمد، یوحنا دمشقی دارای آثار پر شماری است. در منبع مورد استفاه من گفته شده آثار یونانی یوحنا دمشقی در جلد ۹۴ تا ۹۶ از مجموعه ۱۶۱ جلدی «پدران یونانی» همراه با ترجمه لاتین به چاپ رسیده و شماری از آنها نیز به عربی ترجمه شده است. برخی از این آثار را یونس شیخو در «المخطوطات­ العربیه النصرانیه»، ۲۱۷) نام برده است. شماری از این آثار مخطوط در کتابخانه های «المکتبه­المشرقیه» بیروت و کتابخانه ملی پاریس، حلب و کتابخانه واتیکان موجود اند.

آنچه در این گزارش آمد برگرفته و در واقع گزیده­ای است از مقاله­ای بلند با عنوان «بررسی تاریخی زمینه­های اجتماعی و فکری یوحنا دمشقی»، به قلم محمدعلی میرصانعی، در نشریه «پژوهشنامه تاریخ تمدن اسلامی»، سال پنجاهم، شماره دوم، پاییز و زمستان سال ۱۳۹۶. گفتنی است که نویسنده از منابع معمول کهن و جدید اسلامی به عربی و نیز از برخی منابع فرنگی استفاده کرده است که علاقه­مندان می­توانند هم به منابع ایشان مراجعه کنند و هم به آثار منتشر شده و مخطوط یوحنا به زبانهای مختلف و موجود در کتابخانه­های مختلف جهان بنگرند. اما اینجانب به نوشته پژوهشگرانه نویسنده اعتماد کرده و تحلیل و جمع­بندی خود را بر این اساس استوار کرده ام.

اما بیفزایم که در جستجوی اینترنتی مقاله­ای یافتم با عنوان «یوحنا دمشقی» به قلم مسعود امیرخلیلی که در آن نیز ایشان متن مقاله­ای به زبان انگلیسی را خلاصه کرده و مطالب کم و بیش نزدیکی با مقاله بالا در آن آمده است. در این مقاله می­گوید یوحنا در مقام برشمردن بدعت­ها و اراتدادها صدمین را به بدعت­های اسماعیلیان اختصاص داده است. اما یوحنا بر این گمان است که نگرش اسماعیلیان به دین اشتباه بوده و یک نوع ارتداد به شمار می­آید. به نظر نویسنده، این خبر ارتداد در کتاب یوحنای دمشقی نشان می­دهد که اسماعیلی­ها پیرو نوعی از دین مسیحیت بودند، اما از نظر دمشقی از نوع اشتباه آن. دمشقی پس از آن توضیح وا ژه­ها اسماعیلی­ها و سارازن­ها (شرقیون)  [ظاهرا مراد همان دو واژه اسماعیلی­ها و سارازن­هاست – که دومی همان انتساب به سارا همسر ابراهیم است و گویا به اشتباه شرقیون ترجمه شده است-] به یک پیغمبر دروغین به نام محمد اشاره می کند و ادامه می دهد که آموزه­های محمد بدعتگذاری (ارتدادی) است.

وفق گزارش امیر خلیلی، یوحنا به چند سوره (سوره های ۲ و ۴ و ۵) اشاره می کند. اما دمشقی نه از قرآن نام می برد و نه از اسلام. همچنین دمشقی به کتاب «شتر خدا» که به محمد نسبت داده می شود اشاره می کند. اما این کتاب (سوره) در قرآن مشاهده نمی­شود. به نظر می­رسد که قرآن در زمان نوشتن نامه دمشقی در سال ۷۳۰ هنوز کامل نشده بود. برای دمشقی محمد و آموزه­های او اختلاف بین مرتدان مسیحی (پیغمبر دروغین محمد) و مسیحیان بود و نه یک دین جدید (اسلام).

تحلیلی از آموزه های یوحنا دمشقی

البته در این گزارش ها موضوعات قابل بحث و مناقشه ای وجود دارد که می­توان در باره آنها با جزئیات بیشتر تحقیق و داوری کرد اما  جمع بست این گزارش­ها یک امر را قطعی می­نماید و آن این­که، با توجه به این واقعیت غیر قابل انکار که یوحنای دمشقی عرب بوده و حدود پنجاه سال (دوسوم عمرش) را نه تنها در میان مسلمانان زیسته بلکه در مرکز خلافت عربی – اسلامی و در دربار اموی سمت مهمی داشه است، در زمان او (نیمه دوم قرن اول و نیمه اول قرن دوم هجری) هم پیغمبری (ولو آن که یوحنا به رسم مألوف یهودیان و مسیحیان آن روزگار) او را پیغمبر دروغین و دجّال دانسته مطرح بوده و هم گروهی خود را پیرو و مؤمن به او می دانسته­اند و عنوان رسمی اینان مسلمان بوده است. مجموعه اقوال و آرای یوحنا به روشنی گواه است که او به اسلامی و مسلمانانی اشاره مستقیم دارد که در آن روزگار وجود داشته و حداقل غالب مدعیاتش کاملا منطبق است با منابع اسلامی تولید شده در قرن دوم به بعد و موجود به ویژه استنادات وی به شماری از سوره­ها و آیات قرآن، خود گواه صادقی است بر صحت این مدعا. از آن­جا که قرآن متن اولیه و اصیل دین اسلام و سنت مسلمانی است، تصریحات یوحنای دمشقی به قرآن و آیات آن، از یک سو از وجود کتابی مقدس و وحیانی (یوحنا به وحیانی بودن آن در نزد مسلمانان تصریح می­کند) و هم واقعیت تاریخی آورنده آن به عنوان ابلاغ کننده وحی الهی را نشان می­دهد و هم در نهایت از دین اسلام و آئین مسلمانی پرده بر می­دارد.

قابل تأمل این که ریموند دکوین نامه­ای را می­آورد که لئون سوم (۷۱۷-۷۴۱) امپراتور بیزانس به عمربن  عبدالعزیز (خلافت ۹۹-۱۰۱ هجری) نوشته و در آن به دعوی وحیانی بودن قرآن تصریح شده است: «. . . شما با فریبکاری این فکر را گسترش داده­اید که خدا این کتاب را از آسمان نازل کرده است».[۵] تصریح یوحنا به تأثیرپذیری نبی اسلام از آریوس، مقام مسیحی، خود گواه آن است که مراد او محمد نبیِ اسلام است و بس. این که یوحنا از حجرالاسود و سجده مسلمانان بر آن یاد می­کند مهم و جالب است. زیرا این خود نشان می­دهد که کعبه در قرن اول و دوم وجود داشته و به عنوان یک مکان و مرکز دینی قابل احترام رسمیت داشته است.  افزون برآن­ها، بخش قابل توجهی از تعابیر و ادبیات یوحنا، با تعابیر و دیدگاه­های مسیحیان قرن اول و دوم هجری در باره محمد و اسلام منطبق است. مانند استفاده از تعابیری چون «اسماعیلیان» و «هاجریان». بیفزایم برخی از رویدادنگاران مسیحی مهم و معتبر همروزگار یوحنا نیز به وجود تاریخی محمد پیامبر گواهی داده اند که لازم است در جای خود بدانها اشاره شود.

اما در برابر این پرسش که چرا یوحنا از محمد و یا از اسلام به عنوان یک دین یاد نکرده است، چه می­توان گفت؟

در ارتباط با این پرسش، می­توان به دو نکته اشاره کرد. نخست این­که وفق اسناد دیگری (اسنادی که این قول را برجسته­تر و مقبول­تر می­نماید)، یوحنا به نام محمد به عنوان پیغمر عرب تصریح کرده است. به­ویژه نقل اولیگ (شخصی که اصرار دارد وجود تاریخی محمد به عنوان پیامبر در قرن اول را به کلی انکار کند) مهم است و قابل توجه. او می­نویسد: ««ولی پیش از سال ۷۵۰ میلادی یوحنا دمشقی در «کتاب ارتداد» (البته اگر این پاراگراف اصالت داشته باشد[۶])، ممد (Mamed) (محمت / محمد) را به عنوان نام خاص پیامبری که کتابی نوشته بیان کرده است».[۷] و در مقاله امیر خلیلی نیز تصریح شده که یوحنا از نام خاص محمد ولو به عنوان بدعتگذار در سلسله اسماعیلی­ها و هاجریان و پیغمر دروغین یاد کرده است.  نکته دوم این که، سلّمنا، اگر یوحنا به نام خاص محمد هم تصریح نکرده باشد، باز ایرادی و ابهامی در میان نیست و حداقل آن است که این امر چندان برای منکران وجود تاریخی محمد سودمند نخواهد بود.  با این حال، بنا را بر این می­گذاریم که دمشقی نه به نام محمد تصریح کرده و نه به عنوان «دین اسلام» و، با این فرض نه چندان موجه، شرحی در حول پرسش یاد شده می­آورم.

در پاسخ می­توان گفت چنین رویکردی کاملا منطقی و طبیعی می­نماید. زیرا در سنت دینی سه دین ابراهیمی یعنی یهودیت، مسیحیت و اسلام همین سنت رایج است. دلیل اصلی آن نیز آن است که پیروان این سه دین نمی­خواهند مدعیان نبوت و یا تأسیس دینی تازه و الهی و واقعی را قبول کنند و به رسمیت بشناسند. زیرا اگر فرضا یک یهودی (حداقل در آغاز) می­پذیرفت عیسی همان مسیح موعود است، دیگر انکار و مخالفت و عدم پذیرش وی و عدم تمکین به آموزه­ها و بعدتر سنت دینی وی بلاموضوع می­شد و در واقع یهودیان عملا می­بایست مسیحی می­شدند و حال آن­که می­دانیم چنین نشد (بگذریم که عیسی تا آخرین لحظه خود را یهودی می­دانست). همین طور اگر یک مسیحی در قرن هفتم میلادی در عربستان و یا هرجای دیگر دعوی نبوت محمد را قبول می­کرد، منطقا و عملا می­بایست به دعاوی و آموزه­هایش نیز تمکین می­کرد و از این رو عملا مسیحی ماندن بلاموضوع می­شد. در دوران معاصر همین ماجرا در انشعاب بهائیت از اسلام در دوران اخیر نیز رخ داده است. هرچند مسلمانان به صراحت قرآن به پیامبران ابراهیمی (از آدم تا عیسی) ایمان دارند و از این رو به نص قرآن (سوره حج آیه ۱۷) یهودیت و عیسویت و نیز زرتشیت و صابئین را تحت عنوان «دین» به رسمیت می­شناسند (و این مهم در کلام اسلامی تحت عنوان «نبوت عامه» از آن یاد می­شود) ولی هیچ مسلمان راست کیشی قاعدتا حاضر نمی­شود از کیش بهایی با عنوان «دین بهایی» یاد کند (مگر آن­که محققی مسلمان صرفا از ادبیات جامعه شناختی نوین از عنوان دین استفاده کند). به­ویژه که باید توجه داشت عنوان «دین» در ادبیات اسلامی متأخر بار معنایی مثبت دارد که کم و بیش مساوق با حقانیت و بنیاد الهی و وحیانی داشتن آن است. البته در قرآن واژه دین گاه خنثی و بدون ارزش داوری – آیه ۶ سوره کافرون– به کار رفته ولی غالبا با بار معنایی مثبت به کار رفته است.

در این صورت ادبیات یوحنا دمشقی در باب نبی اسلام و دین اسلام قابل فهم خواهد بود. وی یک عالم الهی و یک متکلم مؤمن و جدلی مسیحی ارتودوکس بود و به عنوان یک تئولوژیست معتقد از یک سو بر آن بود که از حقانیت کیش خود دفاع معقول کند و از سوی دیگر تلاش می­کرد به هر قیمتی دگراندیشان به ویژه اسلام و مسلمانان را منکوب کند و پیامبرشان را دروغین و بدعتگذار و مرتد اعلام کرده و آموزه­هایشان را مشتی اباطیل و خردستیز معرفی نماید. استفاده از تعبیر «دجّال»، که تعبیر آشنایی در دین­های ابراهیمی است، در نقدنوشته های یوحنا برای محمد و مسلمانان کاملا طبیعی می­نماید. این که گفته شده ادبیات او ادبیات تحقیر و تخفیف در باره محمد و قرآن و اسلام بوده است، نیز کاملا عادی است و هر متکلم دینی مسیحی و یهودی و مسلمان (به ویژه در ادوار کهن که ردیه­نویسی به انگیزه تخریب طرف مقابل باب و سکه رایج بود) چنین کرده و می­کند. از باب مثال بنگرید به ردیه­هایی که یهودیان و مسیحیان در قرون گذشته (حتی تا حدودی در دوران جدید) بر ضد اسلام نوشته­اند و نیز ردیه­هایی که مؤمنان به اسلام (عالمان و متکلمان حتی نامدار) در نقد و رد یهودیان و مسیحیان و به ویژه بر ضد بهاییان نوشته و منتشر کرده­اند (این آثار عموما در دسترس است)؛ ردیه­هایی که عموما مصداق بارز چنین رویکردی است. به عنوان نمونه بنگرید به عنوان یک کتاب در رد بهاییت با عنوان «امشی به حشرات بهایی» به قلم یک عالم دینی حوزه علمیه قم به نام سید محمدمهدی مرتضوی لنگرودی که در دهه چهل خورشیدی منتشر شده است (البته با پوزش از هم­میهنان بهایی). گزیده سخن آن است که یوحنا (جدای از این که آرای او چه اندازه امانت دارانه و منصفانه و عالمانه بوده یا نه)، در موقعیتی بوده که در نهایت نمی توانسته به نبوت محمد و وحیانی بودن قرآن و وجود دینی به نام دین اسلام اذعان و اقرار کند زیرا در این صورت نه تنها قادر نبوده ردیه بنویسد بلکه دیگر مسیحی بودن و ماندنش در دین عیسوی بلاموضوع می شده است.

سخن نهایی همان است که در آغاز این گفتار آمد و آن این است که جدای از هر نوع حرف و حدیثی در باب شخصیت و افکار و آرای یوحنای دمشقی در باب محمد و قرآن و اسلام، یک امر مسلم است و آن این که در زمان او (نیمه دوم قرن نخست و نیمه اول قرن دوم هجری) واقعیتی به نام نبی اسلام و کتابش به نام قرآن و دینی به نام اسلام و پیروانی به نام مسلمان وجود داشته و این آشکارا بافته های پژوهشگران اخیر آلمانی (گروه اِناره) را پنبه می کند.

ب. دیدگاه هاینتس اولیگ در باره یوحنا

در پایان بد نیست اشاره شود که دیدگاه تحلیلی هاینتس اولیگ در باب آرای یوحنا چندان موجه نمی­نماید. او می­نویسد: « . . . این موضوع به بهترین نحو در یکی از نوشته­های یوحنا دمشقی (مرگ پس از سال ۷۴۹ و پیش از ۷۵۴ میلادی) به نام الحاد (De haeresibus) خود را نشان می­دهد. فصل ۱۰۰ این کتاب که همزمان بررسی ۱۰۰مین نوع الحاد است به اسماعیلیان اختصاص یافته است. از نظر یوحنا دمشقی، این یک درک الحادی از مسیحیت است. مانند ۹۹ مورد برشمرده­ی پیشین. البته نسبت به اصالت این متن شک وجود دارد و این فصل در شکلی که به دست ما رسیده – دست­نوشته­ی اولیه مربوط به سده­ی ۱۱ است – قطعا دستکاری و بسط داده شده است. ولی هسته­ی این اظهارات می­تواند از یوحنا باشد که در آنجا درک قرآنی را در ردیف نحله­های مسیحی ولی الحادی طبقه­بندی کرده است. یوحنا، هم حاکمیت عرب و هم محیط زندگی عرب­ها را به خوبی می­شناخت. و حتا اگر کل نوشته­ی یوحنا دمشقی که با قطعیت نمی­توان آن را نفی کرد، توسط نویسندگان یا ویراستاران دیگر کم و بیش زیاد شده باشد، باز هم بدان معناست که حتی در زمان­های بعدی جریان اعتقادی عرب­ها به عنوان گونه­ای از مسیحیت نگریسته می­شد».[۸]

هرچند با توجه به شرح مبسوطی که در این باب آمد، به نظر نمی­رسد دیگر نیازی باشد تا در باره سستی و نادرستی چنین تحلیلی سخنی بگوییم؛ با این حال، جدای از تریدها و رویکرد تضعیفی گفته­های یوحنا به­وسیله اولیگ، در مدعیات او چند نکته قابل تأمل است.

یکم. نخست این که همین نویسنده در جایی دیگر در همان کتاب، تصریح کرده است که یوحنا «محمد [را] به عنوان نام خاص پیامبری که کتابی نوشته بیان کرده است» (متن کامل آن اندکی پیش از این نقل شد)، و این بدان معناست که محمد نامی مدعی پیامبری بوده و کتاب هم داشته نه این­که او رهبر یک فرقه مسیحی بوده است. همین یک جمله تمام مدعیات جناب اولیگ را بر باد داده و منتفی می­کند. گویا وی متوجه این تناقض­گویی نبوده است. نیز همو در جایی دیگر اذعان می­کند که «یک فرمولبندی مشابه («محمدِ عرب») نیز در یکی از وقایع­نگاری­هایی که به توماس پرسبیتر منسوب است، دیده می­شود (نیمه­ی اول سده­ی هفتم».[۹] هرچند وی در ادامه با این جمله که «البته این بخش از نوشته بعدا به متن اصلی اضافه شده و تعیین دقیق تاریخ آن ممکن نیست (شاید پیش از پایان سده­ی ۸ میلادی باشد)»، راهی برای بی­اعتبار کردن این سند مهم گشوده است. می­توان پرسید: دلیل موجه افزایش این متن چیست؟ گفتن ندارد که هر نوع گمانه­زنی منطقا می­بایست موجه و مستند به قراین و شواهد معتبر باشد. وانگهی، انتظار آن است تا زمانی که تاریخ دقیق افزایش احتمالی مشخص نشده باشد، محقق سکوت کند و اگر به متن اعتماد نمی­کند، حداقل لاادری بماند.

دوم. نکته دیگر این است که این دعوی یوحنا که مدعی پیامبری مسلمانان دلیلی برای اثبات نبوتش اراده نداده، خود به تنهایی گواه آن است که او هم محمد را می­شناخته (به عنوان یک شخص و شخصیت و نه به عنوان صفتی برای مسیح) و هم اذعان کرده که محمد مدعی پیامبری بوده است. این نیز به کلی با گزارش اولیگ از گفته­های یوحنا (و به طور کلی با ادعای اصلی اناره­ای­ها) در تعارض است.

سوم. مطلب سوم آن است که یوحنا به صراحت از عقیده به وحی نزد مسلمانان و به ویژه عقیده وحیانی بودن کتابشان یعنی قرآن یاد کرده و این آشکارا با این دعوی که یوحنا «درک قرآنی را در ردیف نحله­های مسیحی ولی الحادی طبقه­بندی کرده است» در تعارض است. هم­چنین گفته یوحنا با دیدگاه لوگزنبرگ مبنی بر قرآن به عنوان خوانش و قرائتی مسیحی – سریانی از یک فرقه مسیحی معارض و ناسازگار است.

چهارم. مطلب آخرین آن است که، گفته­های هرچند انتقادی یوحنا حول محمد و قرآن و شمار قابل توجهی از آیات و آموزه­های اسلامی، عینا و یا با اندک تفاوتی در قرآن کنونی (قرآن مورد اعتقاد و احترام عموم مسلمانان در طول چهارده قرن) هماهنگ است و چنین پدیده­ای آشکارا خوانش مسیحی قرآن و به ویژه دعوی تحول آموزه­های مسیحی به­دینی مستقل در قرن دوم و سوم را منتفی می­کند و حداقل توجیه نظریه مختار اولیگ و دیگر اناره­ای­ها را بسی دشوار می­کند. مثلا یوحنا به سنت حج و کعبه و به طور خاص به سجده بر حجرالاسود اشاره می­کند؛ چنین سخنی را چگونه می­توان فهمید؟ ظاهرا در یک حصر منطقی می­توان گفت: یا او چنین سخنی نگفته و یا گفته ولی به گزاف گفته و مسلمانان چیزی عملی انجام نمی­داده­اند و یا سخنش درست است و منطبق با واقع. با توجه به درستی اغلب گزارش­های یوحنا از اسلام و قرآن و مسلمانان روزگار خود، دلیلی ندارد که این دعوی او را انکار کنیم. بدین ترتیب، لاجرم باید پذیرفت که حداقل در نیمه دوم قرن نخست هجری، دینی به نام اسلام وجود داشته و قرآن وحیانی نیز برای پیروان اسلام مطرح بوده و سنت حج نیز برقرار بوده و این مجموعه به هیچ وجه با ادعای خوانش مسیحی قرآن و انکار وجود دین مستقلی به نام «دین اسلام» در همان دوران سازگار نبوده و نیست.

واپسین کلام آن است که، به رغم ابهاماتی که به ویژه حول سیره­هایِ غالبا آمیخته با انواع افسانه­ها و خرافه­های موجود اسلامی در باره نبی اسلام وجود دارد و جای انکار ندارد، اما این دعوی اولیگ نیز به کلی بی­وجه است که: «ولی همه­ی این نوشته­ها، همان طور که در همه­ی ادیان معمول بوده، آغاز این دین را حول پیامبر [محمد] به یک مبدأ زمانی اسطوره­ای در شبه جزیره­ی عربستان به عقب می­کشانند».[۱۰] واقعیت این است که مدعای اصلی یعنی وجود تاریخی شخصی به نام محمد و مدعی نبوت و وجود دینی به نام اسلام در قرن هفتم میلادی، نه افسانه است و نه اسطوره بلکه بنا بر گزارش­های همین منکران، قابل اثبات و مدلل است.

منابع و پانوشت‌ها

[۱] . در مورد این دعاوی بنگرید به: آغاز اسلام از اوگاریت به سامره، اثر فُلکر پُپ؛ آغاز ستایش علی و شکل گیری جهان بینی عباسیان، اثر ریموند دکوین و از بغداد به مرو – بازخوانی تاریخ اسلام از آخر به آغاز – ، اثر کارل هاینتس اولیگ (و ترجمه هر سه به همت آقای ب . بی نیاز (داریوش) و انتشار هر سه اثر در کلن آلمان.

[۲] . ظاهرا «منصور» یک عنوان بوده که بر یک سلسله دینی و دیوانی در قرن نخست هجری در سوریه اطلاق می­شده است. فلکر پپ در کتاب «آغاز اسلام، ص ۱۶۲-۱۶۳)، البته در چهارچوب دیدگاه اناره­ای خود (دیدگاهی که تمام تحولات فکری و اجتماعی قرن هفتم میلادی در جهان عرب و اسلام را به تحولات مسیحی و تمدنی ایران ربط می­دهد و بر آن اساس به نتایجی می­رسد که حداقل بخش­هایی از آن­ها به کلی بی وجه است) نام و یا عنوان «منصور» را به عنوان یک صفت با خوانشی از مسیحیت عرب – ساسانی مرتبط می­داند. به زعم پپ، صفت منصور با مفهوم مهدی و مهدویت نوع مسیحی آن نیز پیوند دارد. «استفاده از نام منصور به عنوان یک صفت مقدس مسیحی، نشانگر ادامه­ی پنداشت­های مکاشفه­ای است که عبدالملک تا سال ۷۷ عرب­ها (۶۹۹ میلادی) در اورشلیم نمایندگی می­کرد. نیم سده­ی بعد، صفت مقدس منصور وارد زنجیره­ای نام­های موعودگرایانه ای شد که حاکمان بعدی خود را بدان می­آراستند». هرچند دانسته نیست که چنین استنباطی به کدام سند و منبع قطعی مستند است ولی، با توجه به مسیحی بودن این افراد، بعید نمی­نماید که چنین پیوندی وجود داشته باشد. نیز روشن نیست که نام و یا صفت منصور در شعار مسلمانان قرن نخست در قالب «یامنصور، اَمِت» در جنگ­ها ارتباط دارد یا نه.

[۳] . اولیگ در کتاب «از بغداد به مرو» (ص ۲۸) در این باب می نویسد: «در اغلب نوشته­های مسیحیان، عرب­ها با مفهومی که از عهد باستان به­جا مانده بود، نامیده می­شدند: یعنی ساراسین­ها یا شرقیون. ولی بیشتر، عرب­ها با نام­هایی مشخص می­شدند که از سده­ی چهارم میلادی در تبارشناسی انجیلی رایج بود (طبق سفر پیدایش، باب ۱۶) یعنی «پسران هاجر» (هاجریان) یا «پسران اسماعیل» (اسماعیلیان».  در ویکیپدیای فارسی نیز چنین آمده است: «سارازن و یا ساراسین (به انگلیسی Saracen) نامی بود که اروپاییان در سده‌های میانه برای مسلمانان عرب و پس از آن برای اشاره به همه مسلمان‌ها به کار می‌بردند . . . البته این واژه در زبان‌های اروپایی دارای معنی منفی بود». قابل تأمل این که در باره تایخچه مفاهیمی چون ساراسین  در سه منبع ذکر شده تفاوت مهمی دیده نمی شود.

[۴]. ظاهرا مراد یوحنا آریانیسم است که در ویکی پدیای فارسی در باره آن چنین آمده است: «آریانیسم (به فرانسوی  Arianisme) یک مکتب فکری دینی است که توسط آریوس (۲۵۰-۳۳۶ میلادی) کشیشی از اسکندریه مصر، به وجود آمد. این اعتقاد بیشترین تمرکزش روی تثلیث بود. این مکتب بر این تفکر بود که فرزند (عیسی) در واقع مخلوق پدر (خدا)ست و دارای مقام الوهیت نیست. آریانیسم با وجود طرفدارانی که در اولین شورای نیقیه داشت در سال ۳۳۵ همان شورا عقیده ای کفرآمیز شناخته نشد. چندی بعد آریوس درگذشت. او بعد از مرگ بار دیگر توسط شورای قسطنطنیه نیز تکفیر شد. دو امپراتور روم کنستانتین دوم و والنر آریان بودند».

[۵] . دکوین، آغاز ستایش علی و شکل گیری جهان بینی عباسیان، ترجمه ب. بی نیاز، ص ۴۸.

[۶] . البته دانسته نیست که چرا نویسنده در اصالت آن تردید کرده است. از قضا (چنان­که در متن آمده است) قراین حالیه و مقالیه اصالت آن را نشان می­دهد.

[۷] . اولیگ، از بغداد به مرو، ص ۴۳.

[۸] . اولیگ، از بغداد به مرو، ص ۲۹.

[۹] . اولیگ، ص ۴۴.

[۱۰] . اولیگ، از بغداد به مرو، ص ۳۰.

گفتنی است که اولیگ در همان کتاب فصل «اسطوره­ی آغاز اسلام» به چگونگی و چرایی خلق چنین اسطوره­ای در شبه جزیره و در مکه و مدینه پرداخته است. به زعم او خلق اسطوره­ی اسلام و محمد ملهم از اسطوره­ی مسیح و آغاز مسیحیت است. قابل تأمل این که نویسنده هیچ منبع نقلی و یا استدلال عقلی موجهی برای مدلل کردن مدعیاتش ارائه نکرده و از این رو (به زعم من) جز خیالبافی عنوانی ندارد.

تلگرام
توییتر
فیس بوک
واتزاپ

33 پاسخ

  1. با سلام
    کارشناسان محترم به نظر شما آیا پیامبران قبل از تولدشان برای این رسالت انتخاب میشوند یا بهتر بگویم برای پیامبری خلق میشوند یا اینکه بعد از اینکه به دنیا آمدند و‌رشد کردند با توجه به‌روحیات و سایر ویژگی هایشان از طرف خداوند به عنوان پیامبر انتخاب میشوند ؟

  2. من یک فرد عادی دیپلمه و غیر متخصص هستم اما اجازه میخواهم در اینجا از دست رفتن کامل ایمان خود به آنچه که در این کامنتها تاریخ شفاهی خوانده شده را خدمت آقای اشکوری عرض کنم , هنگامی که در عصر ارتباطات و در حالی که هنوز آقای خامنه ای زنده است برای او تولد نامه یا علی میسازند چگونه باید به صحت اخباری که ۱۵۰ سال بعد از زمان پیامبر ساخته شده ایمان داشت ؟ با آنکه به پیامبر بودن محمد ایمان نداشتم اما گمان میکردم ماورا الطبیعه ای وجود دارد و حداقل محمد مانند مرتاضان هندی غوطه ای در آن خورده است گرچه بغلط آن را به رسول پنداشتن خود تعبیر کرده اما حالا با این ماجرای اناره بکلی گیج شده ام

  3. با درود متقابل خدمت جناب کامران خان گرامی

    ۱- درپاسخ انتقاد شما مبنی بر یادداشتهای استهراء آمیز اینجانب، لطفاً مورد استهزاء را با آوردن نمونه، نشان دهید.

    ۲- در مورد طرح “ادعا” از طرف شما لازمست به نظر مبارک برسانم که صرف انتقاد از اظهارات هر فردی بر اساس اتکاء به واژۀ “ادعا” دلیل بی پایگی اظهارات آن فرد نبوده و حرف منتقد را به کرسی نمی نشاند.
    همانطور که به جناب خلیلی تذکر داده ام، ذکر این نکته لازم است و آن اینکه هر اظهاریه ای یا بقول ملاهای مدرن، هر گزاره ای اگر شامل مبتداء بر اساس طرح واقعیت (در اینجا اشاره به بخشی یا تمام نوشتۀ اینجانب) نباشد و منتقد بدون آوردن مبتداء و رد یا قبول آن، به نتیجه گیری بپردازد، منتهاء به عنوان مطلب واهی یا خرد یا بی پایه یا عبث یا بیهوده، تلقی میشود. به عبارت دیگر، شمائی که نوشتۀ مرا مورد انتقاد قرار میدهید، پیش از همه لازمست به آن نوشته استناد فرمائید، سپس نظر خودتان را در رد آن بیان کنید و در نهایت به نتیجه گیری بپردازید. اینکه بقول معروف نوشته ای را بدون اشاره به نقص آن مردود وانمود کنید، سخن شما بجز مغالطه به چیز دیگری تشبیه نمیشود.

    ۳- میفرمائید «اگر معتقد هستید نظری وارونه است این وارونگی اظهارات را با آوردن درست ان اثبات کنید.»
    در کامنت مورخ ۲۹ مرداد، چند مورد کلیدی از نوشتۀ جناب خلیلی را در مقابل دیدگان ایشان قرار دادم و از ایشان سوآلاتی را در هر مورد مطرح نمودم. متقابلاً جناب خلیلی از آنجائی که پاسخ قانع کننده ای نداشت، از جواب طفره رفت و بقول معروف بنا داشت سرِ ما را به طاق بکوبد. پس لازم شد که تذکرات لازم به ایشان داده شود تا در دفاع از نظرات خود از استدلال منطقی استفاده کند. بزرگترین عیب ما ایرانیان اینست که بجای کاربرد منطق در اثبات مدعیات خودمان، سطح بحث را تا حد حرفهای بازاری پسند یا بقول معروف باری به هر جهت تنزل داده و با پا در هوا گذاشتن طرف مقابل، استخوان را در داخل زخم نگاه میداریم. اما از افرادی که داعیۀ پژوهشگری دارند، چنین عملی مذموم و ناپسند است. ضمناً زمان تعارف تکه پاره کردن و بقول هدایت دُم همدیگر را در سینی طلا قرار دادن، نه تنها سپری شده، بلکه از جانب اهل سخن نیز مورد پذیرش قرار نمیگیرد. شما هم بدون توجه به مقابلۀ مطلب پیش گفتۀ اینجانب، مرا هم شرمندۀ لطف خود کرده اید.

    ۴- در مورد ایراد شما به “کودکان اکابری” باید به نظرتان برسانم که منظور اشاره به ریش سفیدهائی است که مغزشان صفر کیلومتر بوده و هنوز هم در عوالم کودکانه مانده اند. نسل جوان لازم نیست براساس سنت نیاکانش، هر عقیدۀ ناهنجار یا غیر منطقی را که از دهان ریش سفیدها به عنوان اصل اقلیدسی میخواهد تحمیل میشود، بر اساس احترام به بزرگترها بپذیرد. چون بخوبی میداند که هندسۀ اقلیدسی در مقیاس بسیار محدودی کاربرد دارد.

    با آرزوی شادکامی برای شما

  4. تازیخ شفاهی همان روایات سینه به سینۀ اسلامی هستند. هر روایت درستی باید با واقعیت یا عینیت واقعه تطبیق کند. حقوقدانان به منظور احراز واقعیت متدهای مختلفی را ارائه کرده اند که به باور اینجانب همچه متدهائی در بررسیهای تاریخی نیز میتوانند مورد عمل قرار بگیرند. به عنوان مثال، اگر قتلی اتفاق افتاده و پلیس به ظن خود فرد یا افرادی را بر اساس مدارکی دستگیر کرده و تحویل دادگاه بدهد، دادستان که مدعی العموم است، باید صحت گزارش پلیس را مورد بررسی قرار دهد و در صورت انطباق گزارش پلیس با مبانی احراز جرم، میتواند متهم یا متهمان را بر اساس مدارکی به دادگاه تحویل دهد تا قاضی دادگاه بتواند با مطالعۀ آنها و تطبیقشان با قانون، حکمی بر علیه یا بر له متهمان صادر کند. اما قاضی موظف است تا به اظهارات وکیل یا وکلای مدافع نیز توجه نماید. اما در کشورهای پیشرفته شخص دیگری بنام هیأت منصفه هم وجود دارد. پس چهار طرف در محکمه حضور دارند که یکی از آنها باید بطور مطلق و نه نسبی، نظر خود را بر سایر نظردهندگان بطور منطقی تحمیل کند.
    داستان از این قرار است که هیأت منصفه و قاضی در چهار دیواری دادگاه نشسته اند و میتوانند حکمی صادر کنند که منجر به قطع حیات متهم یا متهمان شود. با توجه به اینکه هیچ یک از آنها شاهد زندۀ واقعه نبوده اند. چنین است رسم دادرسی در کشورهای پیشرفته که با وجود در دست داشتن کلیۀ ابزارهای لازم، باز ممکنست در صدور رأی نهائی دچار اشتباه شده و بقول معروف سرِ بی گناهی بالای دار برود یا حقوق هر قربانی پایمال شود.
    منظور از پرگوئی فوق آنست که مورخین اسلامی هیچ کدام شاهد زنده ای بر وقوع ماجراهائی که بشرح آنها پرداخته اند، نبوده اند. در صورتی که اگر هم شاهد بر وقوع امری بوده اند، باید دید که زاویۀ دید آنها نسبت به واقعیت واقعه چه بوده و قوای حسی پنجگانۀ آنها از چه درجه ای برخوردار بوده است. در اکثر موارد حتی مقابلۀ وقایع اسلامی نیز کاربرد ندارد. علت آنست که تقریباً تمام مورخین اسلامی از روی دست همدیگر مطالب را کپی کرده و بقول خود شق القمر کرده اند. مورخین غیر اسلامی نیز چنین هستند. هر استاد یا کمک استاد دانشگاهی باید هرساله تعداد معینی مقاله تهیه کند تا ممر معاش دانشگاهی اش قطع نشود. اما دانشگاهها بودجۀ معینی برای ادارۀ امور خود دارند و اکثراً تحت تسلط صاحبان زر و زور هستند.
    نتیجه اینکه لازمست در جستجوی راههای بهتری برای پژوهش در تاریخ صدر اسلام بود.

  5. با درود
    آقای کهندژ
    لطفآ فضای گفتگو را با یادداشتهای استهزا آمیز آلوده نکنید. شما اگر مطلبی برای گفتن دارید میتوانید وارد این گفتگو شوید و داوری را برای خوانندگان واگذار کنید. واقعیت اینست که در تمام یادداشتهای شما من هیچ مطلبی نمیبینم بجز ادعا، اگر معتقد هستید نظری وارونه است این وارونگی اظهارات را با آوردن درست ان اثبات کنید.
    در ضمن کودکان اکابری غلط است و باید کودکان دبستانی گفته شود.
    اکابر مربوط به بزرگسالان است.
    با سپاس

  6. با سپاس از شما جناب امیرخلیلی که اطلاعات تازه ای از منابع غربی در باب تاریخ اسلام در اختیار من و علاقه مندان قرار دادید.
    با مشکلات طرح شده در باره تواریخ اسلامی قرن دوم به بعد فی الجمله موافقم اما اگر جمع بندی و نتیجه این باشد که پس: باید این مجموعه عظیم را به کلی مردود اعلام کرد موافق نیستم. به عبارت دیگر نمی توان گفت چون این گزارشات از محمد و صحابه و قرآن و اسلام و خلفای راشدین و داستان کربلا و . . . در قرن نخست هجری مستند به سکه و کتیبه و پاپیروس و یا حتی گزارشات همزمان نیستند، پس: کذب است، نه معقول است و نه مقبول. زیرا تمام تواریح مکتوب بشری حتی در همین زمان ما از گزارشهای شفاهی و کتبی پراکنده و ای بسا متضاد پدید آمده اند. البته هر تاریخ نگار مسئولی می بایست تمام اسناد و منابع موجود (اعم از اسناد مکتوب کهن و یا موجود ) را گرد آورد و با تعادل و تراجیح علمی و ارزیابی های ممکن به نتیجه گیری های نسبی و محتاطانه ای برسد.
    به عبارت دقیق تر، تا زمانی که در یک ارزیابی علمی و معقول، بی اعتباری منابع کهن ثابت نشده و یا مورد تشکیک جدی قرار نگرفته، معتبرند. نمی توان گفت اصل بر کذب است مگر آن که صدقش ثابت شود. گفته اند «الخبر یحتمل الصدق والکذب» اما معقول نیست که خبری را در همان آغاز کذب بدانیم تا صدقش ثابت شود.
    نکته دیگر آن است ایراد گرفته اند که طبری هیچ اسنادی را ضمیمه کتاب خود نکرده است. راستی طبری در قرن سوم و چهارم کدام سند را می توانسته بیاورد و نیاورده است؟ ظاهرا منابع او (چنان که خود طبری در آغاز کتاب عظیم خود آورده است) عمدتا نقل اقوال رایج و مشهور بوده و بعد هم شماری آثار مکتوب پدید آمده در قرن دوم و احیانا اول و آن هم بدون این که وثاقت آنها را تضمین کند. واقعا انتظار دارید طبری و بلاذری و دینوری و یعقوبی سکه شناسی کنند و ی دنبال کتیبه و پاپیروس و مانند آنها بروند؟ اسنادی که در آن زمان نه وجود داشته و نه اصولا اهمیت داشته است. تازه در آن زمان حتی تا حدود یک قرن پیش نیز نویسندگان عادت نداشتند منابع شفاهی و حتی کتبی خود را ذکر کنند. با این همه برای این که خوانندگان بتوانند رد راوایان را پیدا کنند، کسانی چون ابن سعد و طبری و بلاذری سلسله راویان را معمولا ذکر می کنند. آنها خود می دانستند که این اخبار چندان موثق نیستند و به همین دلیل علم رجال و درایه و به طور کلی «علم الحدیث» پدید آمده تا وزن و عیار این اخبار وارسی شود. کسی نگفته و نمی گوید که هرچه منابع از محمد و خلفا و حسن و حسین گفته اند درست است و عین واقعیت.
    وانگهی، اگر بنا را بر اسناد همزمان بگذاریم، کاری که بایسته است، باز به نقل اسنادی که شما و دیگر گروه اناره آورده اید، وجود تاریخی محمد نبی و خلفای راشدین و اموی و قرآن و دیگران در قرن اول ثابت است. خودتان منابع غیر اسلامی و غیر عربی آنها را آورده اید. تفاوت این است که شما آنها را به گونه ای تفسیر می کنید که به نفی واقعیت تاریخی این افراد و یا اسلام منتهی شود. اختلاف اساسی من و شمایان در این است.
    اینجاست که روش شناسی و روش تفسیر اسناد و متون اهمیت می یابد. احتمالا قبول می فرمایید همان گونه که هیج متن (از یک جمله تا یک کتاب) بدون تفسیر و یا تأویل خام است و معنای محصلی ندارد، هیچ سکه و یا کتیبه و گزارش فلان نویسنده و یا رویدادنگار بیزانسی و یونانی و به تنهایی و به طور منفرد معنایی تمام ندارد. مثلا اگر سکه ای به نام «عبدالملک مروانان» در ترکمنستان پیدا شد، می توان عجولانه نتیجه گرفت که ین همان «عبدالملک بن مروان» خلیفه مشهور اموی در دمشق است؟ می توان گفت عبدالملک منابع اسلامی دروغ است و افسانه؟ روشن است که دهها سند و شاهد و قرینه حالیه و مقالیه لازم است تا روشن کند این شخصیت کیست و کی بوده و چه کرده و چه نسبتی با خلیفه دمشقی داشته و یا نداشته است.
    قبلا گفته ام اگر این گونه باشد که شما می فرمایید، پس تمام تواریخ چند هزار ساله بشری موجود را باید باطل اعلام کرد تا زمانی که از طریق سکه ها و کتیبه های معتبر اجزای فلان رویداد تاریخی (مثلا فتح بابل به دست کوروش و یا حمله خشاریاشا به یونان و یا واقعه کربلا و یا حمله اعراب به ایران و سقوط ساسانی و . . .) روشن و ثابت شود. بعید می دانم که حضرتعالی با این جمع بندی موافق باشید.
    در هرحال ماییم و این انبوه اطلاعات متفاوت و متناقض تاریخی و گفتن ندارد که این منابع مکتوب و سنتی انباشته است از راست و دروغ و بر مورخ است که در حد امکان و با استفاده از اسناد معتبر (به ویژه باستان شناسی و زبان شناسی و دیگر معیارهای نقد تاریخی مدرن) سره و ناسره را عیان کند. حال اگر در نهایت به نحو مستند و مدلل ثابت شود که مثلا محمدبن عبدالله به عنوان نبی و دینی به نام اسلام وجود نداشته، بسیار خوب! باید بدان ملتزم بود و هیچ محققی نمی تواند از آن بگریزد.
    ببخشید باز هم «مدرسه ام دیر شد»!

  7. دوست گرامی ، آقای اشکوری
    با اینکه ما از گفتمان یوحنای دمشقی فاصله گرفتیم، اما هنور مبحث تاریخ را ترک نکردیم من اینجا خیلی کوتاه به مشکلات تاریخ شفاهی اشاره می کنم. تاریخ شفاهی برای ما ایرانیان اهمیت زیادی دارد، چون آگاهی تاریخی ما از دو سده اول اسلام شفاهی است. تاریخ شفاهی در رابطه مستقیم با خاطره و حافظه است ، یعنی با یاخته های عصبی ( neuron، یا بهتر با eural circuit)
    و درست همین جا است که ما وارد بحث پزشکی می شویم و باید از متخصصین اعصاب کمک بگیریم که تا چه حد یک شخص می تواند یک اتفاق ( تاریخی) را که خود شاهد آن بوده در حافظه خود بایگانی و بعد درست بازگو کند. اما دوباره برگردیم به تاریخ شفاهی، یا بهتر به خاطره (حافظه )
    تاریخ نویس آلمانی Johannes Fried اشاره می کند:
    Alles, was der Erinnerung verdankt, hat prinzipiell als falsch zu gelten“
    “ تمام چیزهای که مدیون خاطره هستند غلط به شمار می آیند „.
    بازگو کنده حادثه تاریخی باید از حافظه ( خاطره ) خود کمک بگیرد. اما اینگونه خاطرات فردی بیشتر منتخبی ( دستچین شده ) هستند و روایتگر می تواند حتا نظریات شخصی ( ایدئولوژی )، یا اتفاقاتی که نیافتاده را نیز به خبر خود اضافه کند. به همین علت فرهنگ شناس آلمانی Aleida Assmann یادآور می شود:
    ” آنچه که ما به خاطر می آوریم برنمی گردد به طرف آنچه که واقعا اتفاق افتاده است، بلکه به آن طرف که ما بعد ها از آن یک داستان تعریف کنیم ”
    Das, was wir erinnern, richtet sich nicht nach dem, was eigentlich gewesen ist, sondern danach, wovon wir später eine Geschichte erzählen können
    مسئله دیگر تاریخ شفاهی که نسل ها زیادی در روایت آن نقش داشتند این است که کافی بود فقط یک نسل دروغ بگوید، یا اشتباها خبر را بازگو کند تا سند ارزش تاریخی ( درست بودن ) خود را از دست بدهد. همچنین قوه حافظه و درک، یا برداشت افراد از یک حادثه تاریخی متفاوت است. بدین معنی که فردی قادر است جنبه های بیشتری از یک حادثه را به خاطر بسپارد تا فرد دیگر. حتا یک فرد نمی تواند دوبار یکسان یک واقعه را به خاطر بیآورد. به همین علت جامعه شناس فرانسوی Maurice Halbwachs اشاره می‌کند که تاریخ نویسی و حافظه جمعی دو مبحث جدا گانه هستند.
    تاریخ نویس معاصر قرانسوی Pierre Nora در کتاب ” بین تاریخ و حافظه ” اشاره می‌کند که واژه های تاریخ و حافظه نه فقط مطابق با هم نیستند، بلکه مغایر یک دیگر نیز هستند، خاطره همیشه تازه، کنونی است و پلی است بین گذشته و آینده، اما تاریخ نو، یا تازه نیست و گذشته را از زمان حال به طور رادیکال جدا می کند. این تاریخ نویس ادامه می دهد که برای تاریخ خاطره همیشه مشکوک به نظر می آید، مشکوک به این علت که: „خاطره بدون آنکه خود متوجه شود، تغییر می‌کند و مستعد هر گونه تحریف و دستکاری نیز هست”
    اسلام‌شناس دانمارکی، Patricia Crone، یادآوری می‌کند که ” تاریخ نویسان سنتی ( طبری و نویسندگان عرب قرن ۸ و ۹ ) اطلاعات و جزئیات زیادی ارائه داده‌اند، اما هیچ سندی را ضمیمه این اطلاعات خود نکرده‌اند”.
    What the tradition offers is thus a mass of detailed information, none of wich represents straightforward facts
    اسلام‌شناس دانمارکی اضافه می‌کند که “ تمام تاریخ سنتی دارای گرایش‌های ( سوگیری ) عمدی هستند، هدف این تاریخ نویسان نوشتن یک تاریخ رستگاری ( salvation history ) برای اعراب بود „:
    The entire tradition is tendentious, its aim being the
    elaboration of an Arabian Heilgeschichte
    اسلام‌شناس آلمانی ‚ Josef von Ess تحقیقات تاریخی خود در رابطه با ابتدای تاریخ اسلام در کتاب “ الیهات و جامعه در قرن ۲ و ۳ هجری“ را از قرن دوم و نه از قرن اول هجری شروع می‌کند. این اسلام شناس معتقد است که از سده اول هجری اسناد زیادی در دست نیستند و به همین علت نیر نمی‌توان تاریخ این دوره ( قرن اول هجری ) را بازسازی کرد.
    به طور خلاصه: ما نمی‌توانیم تاریخ قرن اول و دوم هجری ایران را با نقل قول آوردن از تاریخ شفاهی طبری ( بلاذری و ..) که بیش از ۱۵۰ سال بعد از اتفاقات قرن ۷ نوشته ( رونویسی ) شده است بازسازی کنیم. اواخر قرن ۱۹ اسلام شناس آلمانی Gustav Rothstein اشاره کرد: ” تا زمانی که نوشته های نویسندگان عرب و ایرانی ( وفایع نامه ها، شجره نامه ها) به کمک اخبار مستقل (غیر وابسته ) تایید نشوند به صحت این اخبار باید تردید کرد”.

  8. دوست گرامی جناب آقای امیرخلیلی
    با سلام و سپاس از این که اطلاعات خودتان را با من و با مخاطبان درمیا نهادید. اگر نوشته ام هیچ فایده ای نداشته باشد جز این که گفتگوی خوبی بین من و شما و برخی دیگر درانداخت خود مهم است و پر فایده و موجب خرسندی است.
    اما در باره گفته های حضرتعالی نمی توان در این جا سخن بایسته و جامعی گفت از این رو از آنها در می گذرم. فقط در باب تاریخ شفاهی و غیر شفاهی باید بگویم که قبلا مقاله مفصلی در این زمینه نوشته و منتشر کرده ام و محتاج تدقیق بیشتر است. اما اجمالا گر مراد بی اعتباری مطلق تاریخ پدید آمده از خاطرات و شفاهیات باشد با آن کاملا مخالفم و گرنه گفتن ندارد که در قرن اخیر اسنادی چون سکه و کتیبه و . . . اهمیت بی مانندی یافته اند و باید آنها را در شمار منابع دست اول قرار داد. در هرحال اگر منابع مکتوب پدید آمده از شفاهیات را به طور مطلق حذف کنیم تقریبا تمام تواریخ موجود (از هردو ت گرفته تا منابع اسلامی و ایران شناسی) را باید به دریا ریخت.
    اما تلاش برای بازسازی علمی تاریخ اسلام پر ارج است و یک ضرورت ولی باید عرض کنم که متأسفانه در حد اطلاع من تلاش های گروه اناره تلاش سترونی است. زیرا نوع تحقیقات نویسندگان این گروه به لحاظ روش شناسی و نوع استدلال و استنتاج های گاه شگفت به هیچ وجه با معیارهای علمی و موجه سازی متعارف سازگار نیست. فلکر پپ از روایات اسلامی با عنوان «کلاه جادویی» یاد می کند ولی واقعیت این است که کتاب ایشان و اولیگ و دکوین به واقع درخور این عنوان است. نوعی افسانه سازی مدرن و شبه علمی. این را از باب تعریض و تخفیف نمی گویم. امیدوارم بتوانم نمونه های آن را به زودی نشان دهم. می توان گفت اگر منابع اسلامی قرن دوم به بعد جملگی جعل باشند حداقل آن است که به گونه ای سازگار جعل شده اند ولی کلاه جادویی این بزرگواران چنان بی ربط و ناسازگار می نمایند که باورنکردنی اند.
    جان کلام این است که من با روش علمی بازسازی نوین و معقول تاریخ اسلام کاملا موافقم و اصلا علم یعنی همین ولی در این که گروه اناره در این کامیاب بوده اند همدلی ندارم. از قضا بر عکس مجموعه اسناد ارائه شده در سه کتابی که من دیده ام (از اوگاریت به سامره، از بغداد به مرو و آغاز ستایش علی) بیشتر مؤید منابع اسلامی اند تا ناقض آنها. حتی مسلمانان سنتی هم باید خوشحال بود که این آثار منتشر شده اند.
    البته داوری من محدود به اطلاعات محدود من است. شاید در آینده شاهد آثار استوارتر و معقول تری باشیم.
    بگذاریم و بگذاریم. باز هم طولانی شد. آسوده سری خواهد و مهتاب شبی. خوش باشید
    اشکوری

  9. جناب مسعود خان خلیلی
    شما واقعیات تاریخی را وارونه جلوه میدهید و با وارونه جلوه دادن واقعیتهای تاریخی، به شعور کاربران توهین میکنید. اما هنگامی که وارونگی اظهارات شما گوشزد میشود، سطح استدلالتان تا سطح یک فرد کم سواد تنزل میکند. مگر اینکه فکر کنید اینجا با دستۀ کورها و کودکان اکابری طرف اید. مگر دانشگاهی که به شما مدرک دکترا اعطاء کرده، نحوۀ استدلال منطقی را به شما نیاموخته است؟ اظهارات شما متناقض، عدم تطبیق مبتداء با منتهاء و جعل واقعیات اند. از آقای اشکوری و کاربران گرامی عذر تقصیر می طلبم که باید می گفتم هر آنچه را که شاید.

  10. آقای اشکوری ، با درود
    اشکال ما ایرانیان دو سده اول اسلام نیست، اشکال ما چگونگی بازی سازی این دو سده است، به این معنی که با چه متد تاریخ نویسی ما می توانیم تا حدی درست از این دو سده خبر بدهیم: با متد تاریخ شفاهی ( تاریخ طبری و تاریخ نویسان عرب قرن ۸ و ۹ ) یا با متد تاریخ نویسی کتبی ( رجوع به سکه ها، سنگ نبشته ها ، پاپیروس های این دو قرن و اسناد همزمان نویسندگان مسیحی).
    به عقیده اسلام شناس دانمارکی پاتریسیا کرون ( Patricia Crone) می توان با اندک امیدی سرآغاز تاریخ اسلام را بازسازی کرد اگر ما، بدون رجوع به اسناد اسلامی، به یافته ها و اکتشافات از حفاری ها ( باستان شناسی ) و به پاپیروس ها از این دوره استناد کنیم:

    Without correctives from outside the Islamic tradition, such as papyri, archaeological evidence, and non- Muslim sources, we have little hope of reconstituting the orginal shapes of this early period.
    تاریخ شفاهی فقط برای بازسازی زمان حال است، به طور مثال ما می توانیم با پرسش و مصاحبه ( تاریخ شفاهی) از شرکت کندگان در جنگ ایران و عراق از اتفاقات این جنگ با خبر شویم، اما با درگذشت آخرین شرکت کننده در این جنگ دیگر نمی توان از تاریخ شفاهی برای بازسازی استفاده کرد، نمی توان به نسل بعدی ، که این اخبار جنگ را شنیده اند رجوع کرد. تاریخ شفاهی طبری و تاریخ نویسان عرب قرن ۸ و ۹ حدود ۱۵۰ سال بعد نوشته شده اند ( اسناد زنجیره ای که حدود ۸ نسل برای یک دیگر تعریف کرده اند ).
    به نقل از شما : ” یا این دو باستان شناس مدعی شده اند که «واژه های «مذهب مسلمانان»، «دشمن خدا»، آموزش نفرت انگیز محمد»، «ایمان به اسلام» و «بت پرستان» که در خبر یوحنا نیقوسی آمده نمی تواند از اواخر قرن ۷ (زمان نیقوسی) باشد». می پرسم چرا و به چه دلیل”. به این دلیل که در هیچ سند کتبی از قرن ۷ واژه اسلام مشاهد نشده و وآژه محمد در سکه های که در ایران ضرب شده اند دیده می شوند.. موسسه اناره به رجوع به اسناد کتبی و نه شفاهی کوشش می کند این دو سده اول اسلام را باز سازی کنند.

  11. آقای آرمین
    من بعید می دانم که دستنویس دمشقی از قرن ۱۱ دستخط خود دمشقی باشد، اما اینجا زیادمهم نیست که دستنویس است، یا رونویس، بلکه مهم اصل بودن این سند است که از خود دمشقی است و چیزی به آن در قرن ۱۱ هم اضافه نشده. اما بخش “مشاجره بین مسیحیان و اعراب” نه از دمشقی است و نه از یکی شاگردانش، این بخش را خود رونویس بردار نوشته است.

  12. آقای امیر خلیلی
    شما در کامنت مورخ ۱۷ مرداد ۹۸ میفرمائید: «اول باید توجه کرد به قدیمی بودن سند یوحنا دمشقی: قدیمی ترین سندی که ما از دمشقی در دست داریم از قرن ۱۱ است و نه از قرن ۸ ، این یک رونویسی از سند دمشقی است و رونویس بردار نیز می توانسته بحث های دیگری را به سند اصلی اضافه کند.»
    پس شما نتیجه گرفته اید که سند مورد ذکر مخدوش است، چون میتوانسته (امکان داشته) که دیگران بحثهای دیگری را به سند اضافه کرده باشند. درست؟
    از شما سوال کردم که بر چه اساسی به همچه مدعائی پرداخته اید؟
    شما مرا به بخشی از مقاله ای از اولیگ تحت عنوان “ادبیات مسیحیت در فرمانروائی اعراب” ارجاع داده اید. بخش مرجوعه بشرح زیر است:
    ” Als echtes Werk gilt aber ein Buch Über die Häresien, dessen Handschriftenüberlieferung aber erst vom 11. Jahrhundert an gegeben ist und in dem – als 100. (oder 101.) und letzte Häresie der Glauben der Ismaeliten verhandelt wird ”
    برگردان فارسی آن به این شرح است:
    “معهذا اثر واقعی (یوحنای دمشقی) کتابی مربوط به بدعت گذاریها و ارتداد است، که نسخۀ دستنویس آن از قرن ۱۱ به بعد به ما رسیده است…”
    در اینجا مایلم توجه شما را به تأکید اولیگ بر “اثر واقعی” یوحنای دمشقی در پاراگراف فوق جلب کنم که در تناقض با گزارش شما قرار گرفته که میفرمائید نسخۀ مورد بحث « از قرن ۱۱ است و نه از قرن ۸ » دیگر اینکه شما کلمۀ “دستنویس” در پاراگراف فوق را بطور مجعول به “رونویس” به ما گزارش داده اید. حتماً شمائی که دارای مدرک دکترا از یک دانشگاه آلمانی هستید به معنای (Handschriften) یا دستنویس و نه رونویس، واقفید. نتیجه اینکه شما پیام اولیگ را مخدوش نموده و آنرا به نفع گزارش تاریخی بی اساس خودتان، مصادرۀ به مطلوب فرموده اید. چنین عملی از جانب محقق محترمی چون شما پسندیده نیست.

  13. آقای آرمین
    مدرک من این گفته مذهب شناس آلمانی کارل هاینس اولیگ است، به زبان آلمانی:
    ” Als echtes Werk gilt aber ein Buch Über die Häresien, dessen Handschriftenüberlieferung aber erst vom 11. Jahrhundert an gegeben ist und in dem – als 100. (oder 101.) und letzte Häresie der Glauben der Ismaeliten verhandelt wird ”
    http://www.imprimatur-trier.de/2012/imp120602.html
    اما اولیگ و دیگر پژوهشگران تایید من کنند که نوشته ” ارتداد ۱۰۱ ” اصل و از خود دمشقی است.

  14. جناب امیر خلیلی محقق
    لطفاً مدرک مورد ادعای خودتان در مورد اینکه نوشته های یوحنای دمشقی را در قرن ۱۱ جمع آوری و ترجمه کرده اند، با ذکر دقیق منبع در اختیار قرار دهید. با تشکر.

  15. با سلام به آقای ضیاپور
    ” با توجه به نظرگاه قرآن به خدا و انسان و دین ،و همچنین شیوه استدلال و مجادلات منطقی آن با یهود و نصاراتعجبی ندارد اگر یوحنای دمشقی یا دیگران محمد یا پیروان منتسب به اوراهم در شمار یکی از نحله های گوناگون مسیحی به حساب آورده باشد .”
    ساده انگار یست اگر اینگونه تصور شود .
    یوحنا هم عصر محمد نبود. او ۱۰۰ سال بعد از مرگ وی به بررسی او میپردازد ،او از مریخ نیامده بود در همین جامعه پرورش یافته و پدرش و خود از کارگزاران همین حکومت بودند ،اینکه فکر کنیم نمیدانسته چه میگوید خود گول زدن است. حکومت “اسلامی” در این زمان تمام خاور نزدیک ،میانه شمال آفریقا جنوب اسپانیا را با اقتدار درید قدرت دارد ، فکر میکنید بدون داشتن یک یدولوژی ساختار یافته چنین چیزی ممکن است و آنوقت او دچار گیجی شده و از یک ارتداد درون مسیحیت حرف میزند. اینکه اسلام در این زمان هنوز هویت خود را پیدا نکرده برایتان سوال بر انگیز نیست.
    اگر اسلام در دوران حیات محمد شکل خود را نیافته پس چگونه آخرین دین کامل برای بشریت است.
    با سپاس

  16. اینکه تاکید قرآن بر تحریف تورات وانجیل با اعتراضات برخی از متفکران و روحانیان تکفیر و سرکوب و سانسور شده خود این دو سنت دینی به روایتهائی که تا زمان محمد دیگر کاملا”رسمیت یافته و تثبیت و تسجیل شده بودند ، شباهت و قرابت داشته و دارد نیازی به توجیهات نا وارد ندارد که از قضا درراستای سنت و شیوه همان تحریف کنندگان قرار می گیرند ، ( البته کم وکیف این ادعا جای دیگری می خواهد ).خود قرآن که به صراحت اذعان می کند تصدیق کننده همان حقایق و معارفی است که از قبل نزد همه خالق شناسان جهان و از جمله دو سنت دینی یهود و نصارا وجود داشته است !پیامبر سوره های قرآن را از لحاظ تعداد آیات به سه دسته طولانی ، متوسط و کوتاه تقسیم کرده و گفته است سوره های طولانی قرآن به مثابه تورات سوره های متوسط به مثابه انجیل و سوره های کوتاه مختص اویند !افکار و عقاید آریوس و اسقف نسطوریوس با شدت و ضعف متفاوت تا قرن دهم و یازدهم میلادی در جنوب فرانسه ، اندولس ،شمال آفریقا ، مصر ،شام ، عربستان ف انطاکیه و ایران ساسانی رواج داشته است و مثل امروز کاملا” سرکوب شده و مهجور نبودند .برخی مورخان حتی گسترش بسیار سریع و اعجاب آور اسلام در شمال آفریقا و اندولس را به دلیل قرابت اسلام با عقاید آریوسی مردم آن نواحی می دانند . آنها در پیام اسلام بازتاب سنت تحریف نشده خود عیسی را در می یافتند که در حقیقت همان هم بود .قرآن هم صراحت دارد که روحانیان مسلط و حاکم این حقیقت را کتمان می کردند ! لازم هم نیست که کسی تاریخ را با دید مارکسیستی بخواند تا در یابد چرا روحانیان همدست و همپیاله با امپراطوران و اولیگارشهای صاحب قدرت ( بابلی و هخامنشی در مورد خاخام های یهودی ، و رومی در مورد روحانیون مسیحی ، اموی و عباسی در مورد علمای مسلمان) تعالیم برابری خواهانه و عدالت طلبانه موسی وعیسی ( که با ظهور محمد ابعاد فرانژادی و فراقومیشان موکد تر و پر رنگ تر هم شد ) و امثال آنهارا سرکوب ، تحریف و سانسور می کرده و میکنند و در آینده هم خواهند کرد !؟ همان حکایت و حدیث مکرر ” زر و زور و تزویر ” !جالب است که علی رغم سانسور شدید اعمال شده توسط امپراطور کنستانتین معروف در برگزاری اولین شورای جهانی کشیشان و اسقفان در۳۲۵ ( در جمع ۱۸۰۰ نفر برای حضور در آن دعوت شده بودند )که در آن باسانسور اکثر انجیلهای موجود وسرکوب آرا و عقاید امثال آریوس بر صحت فقط همین چهار انجیل موجود تاکید کردند و به دیگر اناجیل را در محاق بردند .اصحاب قدرت طلب و قدرت پرست صدر اسلام هم ( به شهاذت برخی گزارشات تاریخی ) کار مشابه ای در مورد جمع آوری قرآن کرده اند ( داستان نقص قران و یا اختلال در ترتیب زمانی آیات و سوره ها به قصد اخلال در تفسیر و معانی آنها مطلب دیگریست که جای خود دارد ).داستان مغزو پوست قرآن یا نمط خوانش آن هم حدیث مفصل دیگریست !ماحصل اینکه خود محمد یا همصران او خودشان را مسلمان نمی خواندند کشف جدید و غریبی نیست آنها هر حق پرستی را در وحله اول پیرو اسلام و به طبع مسلمان میدانستند !

  17. با سلام به دوست محقق جناب امیرخلیلی و سپاس از ایشان به دلیل انتشار تحقیق خود در اینجا.
    هرچند انگیزه من در کتابت این کامنت تذکر یک نکته بود ولی از باب خالی نبودن عریضه به مدعای اصلی ایشان که بی ارتباط با نکته نخست نیست نیز اشارتی می کنم. اما نکته نخست:
    آنچه من نوشته ام این است: «اسناد به تنهایی خام و در واقع کلمات محدود و غالبا گنگی هستند که باید در تعادل و تراجیح با اسناد پرشمار دیگر قرار گیرند و رمزگشایی شوند». اما نمی دانم چرا حضرتعالی چنین متن روشن را دگرون کرده و به تنها کلمه «رمزگشایی» چسبیده و بعد آن را کاملا از متن اصلی جدا کرده و به موضوع دیگری ربط داده اید. از کجای مدعای من استنباط می شود که من «برگرداندن واژه ها» را «رمزگشایی» دانسته ام؟ از یک محقق مدرن بعید می نماید چنین کند. در هرحال برگرداندن واژه ها اگر سهوی و از روی جهل باشد (که غالبا چنین است) امری است عادی و همواره رخ می دهد (چنان که من به ویژه در ترجمه ها – از جمله در ترجمه های فارسی آثار اناره – بسار دیده ام) ولی اگر با انگیزه ها و اغراضی خاص و عامدانه باشد صد البته محکوم است و غیر اخلاقی.

    اما در مورد نکته دوم.شما به عنوان نمونه به یک متن یوحنا نقیوسی اشاره کرده اید. دعوی من این بود که اسناد (که البته در اینجا مراد عمدتا سکه ها و کتیبه ها و اسنادی از این نوع) است به خودی خود در افاده مراد کفایت نمی کند و باید با اسناد پر شمار دیگر مقایسه و در نهایت از مجوعه آنه رمزگشایی شود. هر نوع سند مرتبز با یک موضوع در بهترین حالت گوشه ای را روشن می کند. تحقیق یعنی همین. وگرنه صرفا با پیدا شدن یک سکه در فلانجا نمی توان یک تئوری کامل و قاطع از آن استخراج کرد و گفت این است و جز این نیست. مثلا داستان کمیک «مروان» و یا «مروابن حکم» در نوشته های گروه اناره چگونه خلق شده است؟ آیا فقط با پیدا شدن یک سکه به نام مروان مروانان (یا هرچیز دیگر) مثلا در مرو و حداکثر با ذکر محل ضرب سکه، می توان مدعای بزرگ مروان مروزی و بعد امیری در پارس و بعد فرمانروایی در دمشق و صاحب قبه الصخره و دهها خصوصیت دیگر را اثبات کرد؟ گفتن ندارد که این فرضیه با استناد به دهها سند واقعی و ادعایی دیگر و در نهایت رمزگشایی از مجموعه آنها (و از قضا با برگرداندن ناموجه واژه ها) انجام شده است.

    اما اشارتی بکنم به همین دعوی اخیرتان. خودتان نیز همین کار را کرده اید. حضرتعالی چند خط از یک نوشته را آورده و بعد چند ادعا نیز مطرح کرده اید. ادعاهایی که جملگی آنها محل مناقشه اند. از جمله:

    یکم. می توان پرسید نسخه اصلی یونانی مکتوب مورد اشاره کجاست؟ آیا قابل دسترسی است؟ این دو باستان شناس مهم و لابد معتبر چگونه و در کجا بدان دسترسی یافته اند؟ (البته شاید در متن ابهامی از این نظر نباشد ولی حداقل آن است که در گزارش شما روشن نیست).

    دوم. این دو باستان شناس چگونه و با چه مکانیزمی کشف کرده اند که مترجمان (به اشتباه و یا به عمد) معانی متن را تغییر داده اند؟ آیا صرف پیدا شدن متن اخیر در فلان تاریخ لزوما به معنای بی اعتباری و یا دستکاری در مفاهیم اصلی متن است؟ دلایل ایجابی لازم است و گرنه «ای عزیزم در اگر توان نشست». یا این دو باستان شناس مدعی شده اند که «واژه های «مذهب مسلمانان»، «دشمن خدا»، آموزش نفرت انگیز محمد»، «ایمان به اسلام» و «بت پرستان» که در خبر یوحنا نیقوسی آمده نمی تواند از اواخر قرن ۷ (زمان نیقوسی) باشد». می پرسم چرا و به چه دلیل؟ درست است که بخش مهمی از تحقیفات و اظهارنظرها مبتنی بر گمانه زنی ها و یا امور مفروض است ولی هر گمانه زنی باید معقول (و البته نه لزوما عقلانی) باشد. البته گفتن ندارد که چنین گمانه زنی هایی بر بنیاد پیش فرض نفی مطلق اسلام و محمد است؛ پیش فرضی که باید اول ثابت و مدلل شود و بعد بر اساس آن گمانه زنی کرد. ممکن است برای این اشخاص و شما و گروه اناره این فرضیه ثابت شده باشد ولی قبول بفرمایید که برای عمم پژوهشگران غربی و شرقی چنبن پیش فرضی نه تنها ثابت نیست بلکه اصولا امری نامعقول و موهوم است.

    سوم. بسیار خوب. اگر ترجمه های را نامعتبر بدانیم، باز یک کلمه باقی می ماند و آن «محمد» است. محمد در اینجا چه کاره است؟ تمام کلمات با نام محمد معنای محصلی پیدا می کند. آیا محمد در اینجا اسم است و یا صفت؟ می فرمایید محمد صفتی برای مسیح بوده است؟ روشن است که حداقل در ساختار کلامی مورد بحث محمد به عنوان صفت لغو است و پوچ. اگر محمد نام باشد تازه باید روشن شود کی بوده و چه شخصیتی داشته و دهها پرسش دیگر. وقتی داستان «اکل از قفا» و وارونه خوانی متون باب می شود نتیجه جز این نمی تواند باشد. بگذارید صمیمانه بگویم هنگامی که متون اناره ای ها را می خوانم به یاد متنون صوفیانه و غالیانه اسلامی (باطنیه و حروفیه و نقطویه) می افتم؛ صوفیانی که با خلق افسانه هایی از یک بای بسم الله و یا از نام محمد و علی دهها تفسیر و نظریه و قاعده و اصل ایمانی و اخلاقی استخراج کرده و می کنند. شاید بی سبب نباشد که این گروه جدیدالولاده بخشی از اسلام شناسی خود را به افکار و متون غالیان (از جمله خطابیه و اسماعیلیه و مثلا ام الکتاب) مستند کرده و می کنند.

    ببخشید سخن طولانی شد. بیفزایم که در این نوشتار در مقام رد و اثبات چیزی نبوده و نیستم فقط می خواستم عرض کنم که اولا نسبت شما به من به کلی نادرست است و ثانیا داستان به این سادگی نیست که با استشهاد به فلان سکه و یا کتیبه و یا گفته فلان باستان شناس و یا فلان گفته و نوشته بتوان به نظری قاطع رسید. البته شما هم مانند هرکس دیگر حق دارید از نظرتا دفاع کنید و صد البته این حق نیز برای دیگران محفوظ است.
    باز هم سپاس فراوان
    اشکوری

  18. ابتدا جای تشکر از آقای اشکوری است .ایشان در کنار انصاف علمی وگشودگی به نقد آرائ خود ، از معدود نویسندگان فضای مجازی است که برای نظر خواننده خود اهمیت قائل است و برای ایجاد دیالوگ تلاش می کنند .دوستان توجه کنید روایتهای تاریخی درباره سه دین یهودیت ، مسیحیت و اسلام به ویژه روایتهای ساخته و پرداخته دستگاه و متولیان رسمی آنها ، به دلایل آشکار و نهان فراوان ، سراسر آکنده از منافع و جهت گیریهای سیاسی ، مذهبی و فرهنگی و….است .حتی نام و عنوان رسمی کنونی آنها هم توسط بنیانگذارانشان ( موسی ، عیسی و محمد ) انتخاب و اطلاق نشده است !؟ .آقای کامران تعجب نکنید اگر عیسی تا آخر هم خود را یهودی میدانست یا محمد اسلام را به همه از ابراهیم تا…موسی و عیسی و خودش اطلاق می کرد ! و در تمام سیزده سال رسالت در مکه و تا مدتها در مدینه ( حتی به اعتراف ضمنی خود متولیان رسمی به اصطلاح پیروانش ) جز معارفی از حیات و موت و آسمان و شجر و انسان و یتیم و دختر بچه بی گناه و ” بانگ آب و گوش تشنه ” و ” جلوه آب صاف در گل و خار ” و صد هزاران رنگ در آب بی رنگ و ” گم کردن راه ” در ظلمت شب و گداختن جان در آتش عشق و دیدن نادیدنیها و شنودن نا شنیده ها و بهشت و جهنم و…تجلی یار از درودیوار و رسیدن به جائی که ” پای اوهام و دیده افکار ” به آنجا نرسد و….سخنی از احکام و نماز و روزه و زکات و …دیگر فروعات ( جالب است خود متولیان هم اذعان می کنند : فروعات )در میان نیاورد !چنانکه اگر به فرض او درهمان مکه یا در اوائل ورود به مدینه فوت می کرد تاریخ از او هم بسان شوریده یا مجنونی چون بایزید بسطامی ، حافظ ، ملای رومی یا….رهروانی مثل بودا یاد می کرد . با توجه به نظرگاه قرآن به خدا و انسان و دین ،و همچنین شیوه استدلال و مجادلات منطقی آن با یهود و نصاراتعجبی ندارد اگر یوحنای دمشقی یا دیگران محمد یا پیروان منتسب به اوراهم در شمار یکی از نحله های گوناگون مسیحی به حساب آورده باشد .برخی از نقد های قرآن به آرا غالب نصارای زمان خودش شباهت زیادی به عقاید افراد ونحله های مسیحی دارد که از همان اواخر قرن اول میلادی در منطقه و شمال آفریقا به ویژه در خصوص ماهیت انسانی یا الهی عیسی و مخلوق بودن یا ازلی بودن او رواج داشت .عقاید آریوس ( متولد ۲۵۶ در لیبی و وفات ۳۳۶ میلادی در قسطنطنیه ) کشیش معروف کلیسای اسکندریه و نظرات اسقف نسطوریوس ( متولد ۳۸۱ میلادی در ایالت سوریه آنزمان امپراطور رم در منطقه Kahramanmaras ترکیه کنونی وفات بعد از ۴۵۰ ولی تاریخ دقیق نا معلوم ) در مورد ماهیت انسانی عیسی و زاده نشدن و نزائیدن خداوند به ویژه خیلی مشهور و درتاریخ کلیسا موجب جنجالهای فراوان شد و عاقبت هم آبائ کلیسای کاتولیک هردو را طرد کرده ومرتد دانستند .اولین شورای جهانی آبائ کلیسادر ۳۲۵ میلادی که در آن توطئه انتخاب چهار انچیل کنونی و حذف و سانسور انجیل های دیگر مثل انجیل معروف برنابا به سرانجام رسید از جمله آریوس را از اسکندریه به آناطولی تبعید کرد .قابل توجه هم این است که روایتهای قرآن از عیسی و مریم که با چهار انجیل رسمی تفاوت دارند با روایتهای مندرج در انجیلهای سانسور شده همخوانی و هماهنگی دارند ! ادامه دارد

  19. اینکه ما در اسناد غیر اسلامی دو سده اول اسلام واژه اسماعیلیان را به مسلمانان برگردانیم اشتباه است ( آقای اشکوری اسم این برگرداندن واژه ها را گذاشتن ” رمزگشایی” ). مسیحی ها اعراب ( قبل از اسلام ) را اسماعیلیان نیز می نامیدند. اما این تغییر اسماعیلیان و اعراب به مسلمانان یک روش جدید نیست و حتا در قرون وسطا هم به کار گرفته می شد:
    به نقل از اسلام شناسان قدیمی ترین سندی که از اسلام نام برده خبری است از یوحنا نقیوسی ( John of Nikiu)، کشیش مصری ( ۶۹۰ – ۶۸۰ ). این کشیش مصری خبر می دهد که “ خیلی از مسیحی ها دین خود را ترک کردند و دین محمد، دشمن خدا، را پذیرفتند. مسیحیان به دین نفرت انگیز یک حیوان ایمان آوردند. آنها گول محمد بت پرست را خوردند و علیه مسیحیان جنگیدند. یکی از آنها دین اسلام را پذیرفت و مسیحیان را تعقیب کرد“:

    And now many of the Egyptians who hat been false Christians denied the holy orthodox faith and lifegiving baptism, and embraced the religion of the Moslem, the enemies of God, and accepted the detestable doctrine of the beast, this is ,Mohammed, and they erred together with those idolaters, and took arms in their hand and fought against the Christians. And one of them … embraced the faith of Islam … and persecuted the Christians. (1

    اما اشکال اینجا است که ما نسخه اصلی یوحنا نقیوسی را در دست نداریم و این خبر به زبان اتیوپی در سال ۱۶۰۲ از یک رونوشت عربی گرفته شده، اما نسخه اصلی، با توجه به بررسی متن، به زبان یونانی بوده

    The text as we have it is in Ethiopic, and the manuscript itself records that it is a translation made in 1602 from an Arabic version. Textual analysis of the form of names and transliteration of some other word, reveals that orginal was probably written in Greek, with possibly some part in Coptic. (2

    حال دو باستان شناس اسرائیلی Yehuda D. Nevo and Judith Koren ادعا می کنند که در متن اصلی یوحنا نقیوسی اشاره ای به واژه های مسلمان و اسلام نشده است.، چون این نسخه ای که امروز ما در دست داریم یک ترجمه است. اینجا مترجم واژه عرب را به مسلمان ترجمه کرده و دین اعراب را به اسلام.

    همچنین به نقل از این دو باستان شناس واژه های “ مذهب مسلمانان“، „دشمن خدا “ ، „آموزش نفرت انگیز محمد“ ، „ایمان به اسلام“ ، و “ بت پرستان“ که در خبر یوحنا نیقوسی آمده نمی توانند از اواخر قرن ۷ ( زمان خبر نقیوسی ) باشند . واژه مسلمان در اینجا یک ترجمه به عربی است و نه اصل واژه در خبر یوحنا نقیوسی :

    Similarly, the use of the term „the religion of Muslim, the enemies of God,“ „the detestable doctrine of … Mohammed,““ the faith of Islam, “ and “ these idolators,“ all together and referring to the same religion, cannot be late 7th century. ،The terms Muslim and „Islam“ were not yet used by the Arabs themselves, let alone by onlookers. As stated “ the faith of Islam“ cannot be John’s since the use as a name for the religion had not yet been introduced by the Arabs themselves. The term “ Muslim“ must also be a resultat of the Arabic translation. (3

    این دو باستان شناس ادامه می دهند که پژوهشگران امروز نیز همین شیوه را در ترجمه اسناد سوری به کار می گیرند ( ترجمه عرب به مسلمان)

    modern scholars tend to do the same when translating Syriac texts today. ( 4

    تورج دریایی، تاریخ نویس مقیم امریکا، نیز در ترجمه اسناد تاریخی ، مانند مترجمان قرون وسطا و پژوهشگران جدید واژه های متن اصلی را عوض می کند. دریایی در کتاب خود “ ایران ساسانی، اوج و سقوط امپراتوری “ ( Sasanian Persia. The Rise and Fall of an Empire) واژه „ارتش اسماعیل“ ( ارتش اعراب ) در نسخه اصلی تاریخ سبئوس را به اعراب مسلمان ترجمه می کند:
    دریایی در صفحه ۳۷ به جنگ قادسیه اشاره می کند که “ در سال ۶۳۶ ساسانیان به فرماندهی رستم از اعراب مسلمان شکست خوردند و تیسفون سقوط می کند“ :

    In 636 CE at the Battle of Qadisiyya the Sasanians under the leadership of Rustam were defeated and the capital, Ctesiphon, fell to the Arab Muslims (5

    دریایی برای تایید نظریه خود به تاریخ نویس ارمنی قرن ۷ ، به سبئوس (Sebeos ) ارجاع می دهد :

    The Armenian History attributed to Sebeos I (6

    اما سبئوس، منبع خبری دریایی، نه اشاره ای به قادسیه کرده است و نه از اعراب مسلمان نام برده است، سبئوس به ارتش اسماعیل اشاره می کند و نه به اعراب مسلمان

    Then the army of Ismael, which had gathered in the regions of the east, went and besieged Ctesiphon

    و جنگی که سبئوس به آن اشاره کرده در محل حیره بوده و نه در قادسیه

    the village called Hert,ichan ( 7

  20. سه نکته:
    نخست این که من پاسخ آقای کامران را دو روز قبل فرستاده ام ولی امروز می بینم چند کامنت از دوستان دیگر که خیلی جلوتر فرستاده شده اند منتشر شده اند. خواستم بگویم این که اکنون پاسخ من چند روز پس از تاریخ ارسالی افراد در این پانوشت ها آمده موجب سوء تفاهم نشود و کسی گمان نکند که من با اطلاع از آن نقدنوشته ها فقط به یک اظهارنظر واکنش نشان داده ام و دیگران را نادیده گرفته ام.
    دوم این که برخی دوستان (از جمله آقایان کامران و امیرخلیلی) ظاهرا به مجموعه مطالب و مدعیات من توجه نفرموده اند و از این رو نسبت هایی به من داده و یا ایرادهایی را مطرح کرده اند که اگر احیانا به منابع (به ویژه مقاله محمدعلی میرصانعی) مورد استناد من وارد باشد حداقل به من وارد نیست.
    سوم . سنت علمی گفتگو این است که منتقد در مرحله نخست به مدعیات طرف مقابل می پردازد و ادله خود را در رد و نقد آرای حریف ارائه می دهد و بعد به طرح موضوعات تازه اهتمام می کند. هرچند منتقدان محترم به برخی از موضوعات مطرح شده در مقاله ام پرداخته اند (هرچند غالبا ناوارد) ولی هنوز به برخی مدعات قبلی ام توجه نشده و بلاتکلف مانده است. آقای امیر خلیلی ایراد می گیرد که در کنار سند تفسیر خود را بر آن افزوده ام (گرچه ایراد نادرستی است) ولی خود بسیار چنین کرده و می کند. ایشان مرتب گفته های دیگران را ترجمه می کند و منتشر می کند؛ گویی فلان نویسنده و یا مفسر هرچه گفته و ادعا کرده لزوما درست است. اسناد به تنهایی خام و در واقع کلمات محدود و غالبا گنگی هستند که باید در تعادل و تراجیح با اسناد و ادله نقلی و عقلی پر شمار دیگری مورد واکاوی قرار گیرند و رمزگشایی شوند. از باب تمثیل می گویم همان گونه که عالمان دینی ما با یک «قال الصادق» ادعاهای خود را جا می اندازند و تلاش می کنند طرف را وادار به تسلیم و یا سکوت کنند، به نظر می رسد جناب امیرخلیلی و به طور کلی گروه اناره نیز از این سنت غیر حسنه علمایی توسل «قال»ها (مثلا «قال لوگزنبرگ») استفاه می کنند.
    در هرحال نقدنوشته آقای امیر خلیلی حاوی دعاوی مهمی است که عمدتا در گفته ها و نوشته های گروه اناره تکرار شده و می شود و پرداختن دقیق به آنها مستلزم نگارش یک مقاله و حتی یک کتاب است و امیدارم روزی با تفصیل بیشتر به یک یک آنها بپردازم.
    سخن آخر این که به هرحال این گفتگوها بسیار مفید و اثرگذار است و می تواند به یک مباحثه آزاد و خلاق و روشنگر منتهی شود. من به سهم خود بسی خرسندم و از آرای علمی دوستان (غالبا نادیده) استفاده می کنم و از این رو مجددا سپاسگزارم.
    ببخشید که به رغم تصمیم اولیه طولانی شد. فقط می خواستم به احترام دوستان تذکری داده باشم تا سوءتفاهمی پیش نیاید.
    اشکوری

  21. با سلام جناب اشکوری
    شما هنوز هم به سوال من جوابی ندادید. آنچه در پاسخ گفتهید دقیقن همان چیزهایی است که من به عنوان توضیحات سطحی از ان نام بردم.
    یوحنا یک عالم متکلم مسیحی است او بواقع چیزی به عنوان دین اسلام نمیبیند تا با ان مواجهه کند. او در این دستگاه خلافت یک کار گذار رتبه بالا بوده دستگاهی که در لحظه یک قرن از پایه گذاری ان میگذرد ولی او همچنان آنان را طرفداران کلیسای شرق محسوب و مرتدمیداند.
    آقای امیر خلیلی توضیحات مبسوطی آوردهاند که فکر میکنم برای شبهات شما در مورد دیدگاههای اناره کفایت میکند.
    در پایان
    آنچه که در این پاسخ آوردید نظریات عجیبیست که من برای اولین بار از یک متکلم مسلمان میشنوم. و در زیر آنها را میاورم.
    “آیا محمد به واقع از همان آغاز در اندیشه تدارک دینی مستقل بوده است؟ ”
    “در قرآن اسلام به معنای دین خاص نیست. ”
    “دین اسلام نیز مانند دینهای دیگر در یک پروسه ساخته و پرداخته شده و این اسلام سازی با گسترش خلافت و پدید آمدن معارف دینی (حدیث، فقه، کلام و .. . ) قوام یافته و استوار شده است.”
    “شاید محمد (حداقل تا اواخر مدینه) مسیحی بوده و یا خود را چنان به سنت مسیحی ملتزم می دانسته که مسیحیان و حتی دیگران نیز او را مسیحی می دانسته اند ”
    با سپاس

  22. با سلام و پوزش از جناب کامران که امروز دوستی مرا متوجه اهمیت سئوال شما کرد. از این رو (هرچند دیرهنگام) به نکته شما می پردازم.
    به عنوان مقدمه لازم بگویم که ما علم غیب نداریم و آنچه پس از قرنها و آن هم صرفا به یاری متون و عقول امروزین مان می توانیم بگویم عمدتا گمانه زنی است و در مواردی نیز نصوص و اسنادند که مواد استدلال اند و لذا هرچه می گوییم ظنی است و بیهوده نیست که تاریخ را «ظنی ترین علم» دانسته اند.
    اما در مورد پرسش شما.
    یکم. برحسب متن نقل شده، یوحنا به وجود «اسلام» تصریح می کند ولی ظاهرا از عنوان ترکیبی «دین اسلام» یاد نمی کند. چنان که توضیح داده ام این خودداری از یک سو «احتمالا» به انگیزه تحقیرِ دینِ رقیب بوده و از سوی دیگر (و مهم تر) وی تقریبا به اغلب عقاید و سنت های اسلامی روزگار خود تصریح کرده و این بدان معناست که دین اسلام در آن زمان به روشنی شناخته شده بود.
    دوم. اما این که چرا یوحنا اسلام را ارتداد از مسیحیت می دانسته، شاید دو دلیل داشته است.
    نخست این که محمد (به گواهی آیات مختلف قرآن) خود را ادامه دهنده راه ابراهیم و موسی و عیسی می دانسته و یوحنا به عنوان یک متکلم نامدار و متعصب مسیحی معتقد بوده که این اسلام ادامه دهنده مسیحیت نیست بلکه در عمل ارتداد است چراکه از مسیحیت جدا شده و این باز مؤید این نظر است که پدیده ای به نام «دین مستقل اسلام» واقعیت خارجی و عینی داشته است.
    دوم این که شاید محمد (حداقل تا اواخر مدینه) مسیحی بوده و یا خود را چنان به سنت مسیحی ملتزم می دانسته که مسیحیان و حتی دیگران نیز او را مسیحی می دانسته اند و احیانا یوحنا نیز چنین برداشتی داشته است. می دانیم که در باره باورهای مذهبی نبی اسلام در دوران پیش از بعثت نظر واحدی وجود ندارد. آیا پس از بعثت و به ویژه در مکه دین پیامبر دقیقا چه بوده است؟ اسلام؟ اسلام که هنوز کامل نشده بود و تا اواخر عمر پیامبر هنوز شکل و شمایل ویژه تعریف شده ای نداشته است.
    سوم. در اینجا بد نیست اشار کنم که جای پرسش دارد که آیا محمد به واقع از همان آغاز در اندیشه تدارک دینی مستقل بوده است؟ در قرآن اسلام به معنای دین خاص نیست. در هرحال چنین می نماید که دین اسلام نیز مانند دینهای دیگر در یک پروسه ساخته و پرداخته شده و این اسلام سازی با گسترش خلافت و پدید آمدن معارف دینی (حدیث، فقه، کلام و .. . ) قوام یافته و استوار شده است.
    در پایان استدعا می کنم به جای ادعا لطفا «سطحی بودن بسیار» گفته هایم و به ویژه «جانبدارانه» بودنش را به طور مستدل نشان دهید تا امکان تصحیح و ترمیم مدعیاتم فراهم شود. با سپاس
    اشکوری

  23. پیامبر محمد کی بود؟

    دانشمند فرانسوی ارنست رنان در یک بیانیه معروف در سال ۱۸۵۱ نوشت که بر خلاف دیگر بنیانگذاران ادیان بزرگ ، پیامبر اکرم (ص) در “نور کامل تاریخ” به دنیا آمد.
    در واقع ، کافی است که در هر اثر مرجع به جستجوی نام محمد بروید و خطوط اصلی وجود آن بلافاصله ظاهر شود ، کاملاً مطمئن: تولد در ۵۷۰ در مکه ، حرفه بازرگان ، اولین مکاشفه در ۶۱۰ ، پرواز به مدینه در سال ۶۲۲ ، بازگشت پیروزمندانه به مکه در ۶۳۰ ، در سال ۶۳۲ درگذشت.
    هنوز هم بهتر است ، ۶۱۰ صفحه از این حساب ، به زبان انگلیسی ، از زندگی محمد توسط دبلیو مونتگومری وات زندگی نامه ای غنی از جزئیات زیادی را نشان می دهد.
    اما این زندگی نامه استاندارد ، دو مسئله را نشان می دهد ،
    اول ، انبوه اسناد و مدارک درباره محمد منحصراً از منابع مکتوب عربی – زندگی نامه ها ، مجموعه کلمات و اعمال پیامبر و غیره ناشی می شود. – قدیمی ترین آنها مربوط به یک قرن و نیم پس از مرگ وی است.

    این دوره طولانی نه تنها در مورد صحت آنها شک و تردید ایجاد می کند ، بلکه بررسی مطالب آنها به وضوح نشان می دهد که آنها در زمینه اختلافات شدید حزبی درباره زندگی پیامبر تشکیل شده اند.
    برای تلاش برای قیاس آمریکایی ، کمی به نظر می رسد که نخستین گزارش های کنوانسیون قانون اساسی آمریکا در سال ۱۷۸۷ به تازگی نوشته شده است ، و این در برابر زمینه جنجال بر سر تفسیر قانون اساسی است.
    سپس نخستین منابع زندگی پیامبر که تا به امروز زنده مانده اند با زندگینامه استاندارد بطور چشمگیری تضاد دارند. آنها بخشی از منابع ادبی به زبانهای دیگر به غیر از عربی (عربی ، یونانی ، سریانی) و برای بقیه دوره های اشیاء (پاپیروس ، کتیبه ها ، سکه ها) هستند.

    غیرقابل اعتماد بودن منابع ادبیات عرب قرنهاست که پذیرفته شده است ، اما کارشناسان اخیراً مطالعه ای در مورد پیامدهای عملی آن را انجام داده اند ، خصوصاً از طریق کار پیشگامانه محقق انگلیسی ، جان وانسبرو. با روحیه ای که می توان با عبارت “جالب در صورت صحت” خلاصه کرد ، آنها نگاهی تردید آمیز به منابع مکتوب عرب می کنند و نتیجه می گیرند که آنها نوعی “داستان پس انداز” را تشکیل می دهند – داستانهای غیرقابل اعتماد مؤمنان ، که در خدمت منافع خود هستند.

    کارشناسان تجدیدنظر گرایانه خاطرنشان می کنند که تعداد بسیار زیادی از جزئیات ارائه شده تقریباً کاملاً آخرالزمانی است. تجدیدنویسان حسابهای سنتی را چنان غیرقابل اعتماد می دانند که مانند جمله به یاد ماندنی پاتریشیا کرون ، “ممکن است شخص اگر متمایل باشد ، بیشتر زندگینامه محمد را توسط مونتگومری وات بازنویسی کند تا مطلبی متفاوت بگوید”.
    به عنوان مثال ، یک کتیبه و روایت یونانی باعث شد تا لارنس کنراد تاریخ تولد محمد را در ۵۵۲ به جای ۵۷۰ تعیین کند. کرون نتیجه می گیرد که کار محمد (ص) نه در مکه ، بلکه صدها مایل بیشتر آغاز شد. به شمال یهودا نوو و جودیت کورن معتقدند که زبان عربی کلاسیک نه در عربستان سعودی امروزی بلکه در سواحل شرقی مدیترانه توسعه یافت و تنها به دلیل تلاش های استعماری یکی از خلفای اول به عربستان رسید.
    این اکتشافات منجر به نتیجه گیری های شگفت انگیز می شود. بنابراین ، قبایل عرب که بخش های زیادی از قلمرو را در قرن هفتم فتح کردند ، مسلمان نبودند. شاید آنها بت پرست بودند. قرآن “توسط محمد ، و نه حتی توسط عربستان” تولید نشده است ، بلکه مجموعه ای از عناصر مذهبی مقدس باستان یهودو-مسیحی است که برای پاسخگویی به نیازهای دوره بعدی ساخته شده است.
    به طور خلاصه ، “هیچ اسلامی همانطور که ما آن را می شناسیم” وجود ندارد تا دو یا سه قرن پس از تاریخ هایی که نسخه سنتی به آن رسیده است (یعنی ۸۳۰ از ۶۳۰). اسلام نه در بیابانهای دوردست عرب ، بلکه از طریق تعامل فاتحان عرب با مردمان متمدن تر که آنها را به بردگی گرفتند ، توسعه یافت. برخی محققان حتی به وجود محمد شک دارند.

    اگرچه این کار با یک هدف صرفاً علمی انجام شده است ، تحقیقاتی که از این رو در کتاب “تلاش برای تاریخی تاریخی” در دسترس قرار گرفته است ، سؤالات اساسی را درباره نقش پاراگراف فضیلتی که پیامبر ایفا می کند ، درباره منابع قانون اسلامی و در مورد ماهیت الهی قرآن. بنابراین تعجبی آور نیست که مسلمانان پرهیزکار ترجیح می دهند از این مسائل جلوگیری کنند.
    تاکنون ، استراتژی آنها اساساً نادیده گرفتن این مشکل بوده است ، به این امید که تجدید نظرخواهی ، مانند دندان درد ، سرانجام از بین برود.
    اما دندان درد بطور خودبخود از بین نمی رود و تجدید نظرگرایی نیز از بین نمی رود. این احتمال وجود دارد که روزی ، مسلمانان درگیر تلاشهای لازم برای پاسخ به آنها ، درست مانند یهودیان و مسیحیان در قرن نوزدهم ، هنگام مواجهه با مطالعات علمی مقایسه شوند. این دو دین از این تجربه جان سالم به در بردند ، اما آنها از این تحولات عمیق بیرون آمدند – و مطمئناً برای اسلام همین خواهد بود.

  24. آقای اشکوری ، شما با این نقل قول نشان دادید که متوجه نظریه اولیگ و موسسه اناره نشدید:
    ” نخست این که همین نویسنده در جایی دیگر در همان کتاب، تصریح کرده است که یوحنا «محمد [را] به عنوان نام خاص پیامبری که کتابی نوشته بیان کرده است» …..، و این بدان معناست که محمد نامی مدعی پیامبری بوده و کتاب هم داشته نه این­که او رهبر یک فرقه مسیحی بوده است. همین یک جمله تمام مدعیات جناب اولیگ را بر باد داده ”
    اولیگ جایی نگفته که محمد رهبر یک فرقه مسیحی بود. اولیگ این نظریه را بیان کرده: اعراب و ایرانیان مسیحی نستوری (کلیسای شرق) برای مسیح واژه محمد به معنی “ستایش باد” مسیح را انتخاب کرده بودند. ضرب اولین سکه ها با نام محمد در ایران ( و نه در عربستان ! ) نیز نشان می دهد که لقب محمد به عنوان یک صفت ( ستایش باد ) در شرق ( ایران) اشاعه داشت و نکته جالب اینجاست که یکی از این اعراب پیرو کلیسای شرق عبدالملک مروانان بود ( و نه عبدالملک بن مروان ). عبدالملک مروان عرب ایرانی ساکن مرو بود و سکه ی در مرو به نام خود ضرب کرد با این عنوان: ” عپدولملیک ی مروانان” به خط پهلوی( نگاه کنید به کتاب سکه شناس شمس اشراق )، به معنی عپدولملیک از مرو، یا عپدولملیک مروی. حال همین عپدولملیک ی مروی پس از ترک مرو و مهاجرت به غرب در اروشلیم گنبد قبه صخره را ساخت. در سنگ نبشته های این گنبد نام محمد حکاری شده است و این محمد اینجا هم نام پیغمبر مسلمانان نیست، بلکه، به نقل از زبان شناس آلمانی لوکزنبرگ نام مسیح ( برای پیروان کلیسای شرق) است . انتقاد یوحنا دمشقی به این کلیسای شرق است که تثلیث را قبول نداشت، برای دمشقی این مسیحیان کلیسای شرق با محمد شان مرتد بودند و نه محمد مسلمانان که دمشقی نمی شناخت. اسلام شناس امریکایی Peter von Sivers اشاره می کند: با احتیاط من به این نتیجه رسیدم که صفت ( محمد ) در گنبد صخره از اهمیت زیادی برخوردار است و ادامه می دهد: “ نباید تعجب کرد که چگونه با سرعت این صفت، یا لقب ( محمد ) که به مسیح تعلق داشت به اسم پیفمبر مسلمان برگردانده شد“. به نقل از این اسلام شناس در سال ها ۷۴۰ اسلام و قران در حال پدیدار شدن بودند:

    My cautious conclusion is that while it makes perfect sense to emphasize the epithetical meaning of the term Muhammad in the Dome of the rock one should not be surprised that its transformation into the name of a post-Jesus Arab prophet materialized so quickly. The fact that we can read the epithet as a name – although only once – already in 691/692 makes it easier to understand that, in the 740s, there was an emergent Islam, complete with Qur’anic exegesis and the beginnings of a Muhammadan prophetic Sunna
    این امکان هم هست که لقب محمد به معنی “ستایش باد” مسیح در سنگ نبشته های قبه صخره در زمان نوشتن “صدمین بدعت” ( ۷۴۰ تا ۷۵۰ ) به محمد مسلمانان تبدیل شده بود (به یک شخصیت تاریخی ) و یوحنا دمشقی این صفت محمد را اشتباه فهمیده بود و از یک محمد تاریخی نام می برد. اولیگ به این محمد اشاره می کند، به محمد ( ستایش باد مسیح ) سنگ نبشته های قبه صخره که خیلی زود فراموش شد و جای خود را به محمد ( تاریخی ) مسلمانان داد

  25. سلام،
    در پاسخ به آقای خلیلی نوشته اید.
    “دوم. چرا و به چه دلیل می توان گفت مراد یوحنا دمشقی از «یک سنگ» حجرالاسود نیست؟ از قضا قراین نشان می دهد که مراد حجرالاسود است. زیرا او در فضای نقد مسلمانان است و چرا باید به سنگی بپردازد که ربطی به مسلمانان ندارد. مگر این که ایشان نیز معقد باشند اساسا اسلام در ادبیات یوحنا همان مسیحیت است؛ سخنی که در جای دیگر باید بررسی شود.”
    یوحنا کجا گفته در فضای نقد مسلمانان است. او به ارتداد و انحراف اسمایلیان اشاره دارد نه اتداد از اسلام بلکه مسیحیت.
    گفتهید این سنگ ربطی به مسلمانان(اسمایلیان)ندارد. اگر ندارد چرا مهمترین و فدیمیترین معبد مسلمانان بر روی این سنگ بناشده وبسیاری از نوشته درون ان در رباره مسیح و مریم است. چرا این معبد قبله اول نامیده شده آیا کعبه ابراهیم از زادگاه مسیح مهمتر است.
    با سپاس از شما

  26. اول باید توجه کرد به قدیمی بودن سند یوحنا دمشقی: قدیمی ترین سندی که ما از دمشقی در دست داریم از قرن ۱۱ است و نه از قرن ۸ ، این یک رونویسی از سند دمشقی است و رونویس بردار نیز می توانسته بحث های دیگری را به سند اصلی اضافه کند. تمام پژوهشگران اسلام بر این عقیده هستند که بخش ” صدمین بدعت” اصل و از خود دمشقی است، اما به اصل بودن بخش ” مشاجره بین یک مسیحی و یک سارازنی” ( نه مشاجره بین یک مسیحی و یک مسلمان، آنطور که اشکوری بیان کرده) شک است . این بخش به عقیده برخی از پژوهشگران جدید تر از “صدمین بدعت”است و رونویس بردار اطلاع دقیقی از مذهب اعراب داشته ( نه از مذهب اسلام، واژه اسلام در این بخش نیز نیآمده). بخش “مشاجره بین مسیحیان و اعراب” نه از دمشقی است و نه از یکی شاگردانش، این بخش بازگو کننده بحث های قرن ۹ بین مسلمانان و مسیحی ها است ، این گونه بحث ها در قرن ۸ مطرح نبودند که دمشقی به آنها اشاره کند

  27. یکی از مشکلات بزرگ پژوهشگران دو سده اول اسلام تفسیر دلبخواهی اسناد این دوره است. یوحنا دمشقی اسمی از اسلام نبرده، اما آقای اشکوری ادعا می کند که منظور دمشقی از اسماعیلیان مسلمانان هستند:
    “با این حال یوحنا هرگز اسلام را به عنوان یک دین مستقل به رسمیت نشناخته و نام اسلام را نیز برای این دین به کار نبرده، بلکه مسلمانان را اسماعیلیان یا هاجریان خوانده ”
    یا ما سند داریم، یا نداریم و اگر ما سند داریم باید این سند را همانطور که نوشته شده به خوانند بدهیم و نه اینکه نظر خود را به آن ( سند ) اضافه کنیم: اگر قرار باشد که پژوهشگر عقیده خود را به سند اضافه کند این پرسش مطرح می شود که دیگر چه احتیاجی به سند است ؟

  28. با سلام و سپاس از تمام دوستانی که اظهارنظر کرده اند.
    اول در مورد نظر جناب «بردیا» بگویم که هرچند من تا کنون چنین فکر نکرده ام و بعید می نماید که منکران تاریخی نبی اسلام و دین اسلام چنان هدف ضد بشری داشته باشند ولی به هر حال چنان تلاش گسترده ای شاید مستعد چنان تفسیر هولناکی باشد. در این باب هم باید مسلمانان مهاجر متوجه باشند و هم اروپاییان (اعم از مسلمان و غیر مسلمان) تا راه هر نوع سوء استفاده و احیانا فاجعه ای بسته شود.
    اما در باره سخنان جناب آقای خلیلی. ضمن سپاس فراوان از ایشان چند نکته ای را تقدیم می کنم.
    در باره لفظ «گبتها» در انجیل و معنای آن و همین طور در باره تفسیر «اسلام شناس آلمانی» نظری ندارم اما ملاحظاتی در باب برخی نکات نوشته جناب خلیلی:
    یکم. قبله به اعتبار کعه و مسجدالحرام است و نه سنگ سیاه (هرچند حجر نیز جزئی از آن است). آیه ۱۴۴ سوره بقره نیز ربطی به حجر ندارد.
    دوم. چرا و به چه دلیل می توان گفت مراد یوحنا دمشقی از «یک سنگ» حجرالاسود نیست؟ از قضا قراین نشان می دهد که مراد حجرالاسود است. زیرا او در فضای نقد مسلمانان است و چرا باید به سنگی بپردازد که ربطی به مسلمانان ندارد. مگر این که ایشان نیز معقد باشند اساسا اسلام در ادبیات یوحنا همان مسیحیت است؛ سخنی که در جای دیگر باید بررسی شود.
    سوم. فرضا مراد یوحنا سنگ خاص محاکمه مسیح باشد، با چه معیاری می توان گفت عبدالملک قبه الصخره را بدان دلیل بر آن بنا نهاده است؟ آیا ارتباطی بین آن دو وجود دارد؟ اگر هم برای اعراب زمان عبدالملک و شخص خلیفه سنگ محاکمه مسیح مقدس بود باز طبیعی می نماید زیرا عربان (اعم از مسیحی و مسلمان) به مسیح باور داشتند و طبعا چنان مکانی برای آنها نیز مقدس بوده است.
    چهارم. سند و دلیل و حتی قرینه معقول برای این مدعا که «برای اعراب دوران عبدالملک این سنگ در اورشلیم مقدس بود و نه کعبه و مکه . . .» چیست؟
    پنجم. در باره سابقه و جنس و ماهیت حجرالاسود البته دیدگاههایی وجود دارد ولی هرچه باشد، در مبحث کنونی ما خارج از موضوع است. اما گفته اند در آن روزگار در برخی مکانهای مذهبی در حجاز و یمن سنگهایی به رنگ مختلف (حجرالابیض و یا حجرالاحمر) وجود داشته است.
    با سپاس مجدد

  29. یکی از مشکلات خاورمیانه همین قضیهٔ نبود آزادی و گفتمان باز هست. ردیهٔ شما هم چندان استوار نیست. البته که جای ستایش دارد و فتح بابی است برای بحث بیشتر. بهرروی برخلاف کلماتی مثل «سست» و «خیالبافی» و … به نظر میرسد ردیهٔ خود شما هم چندان محکم نیست.

  30. به نقل از یوحنا دمشقی :

    “ آنها (اعراب ) به ما تهمت می زنند که ما بت پرست هستیم، چون ما صلیب را ستایش می کنیم و آنها ( اعراب ) از صلیب متنفر هستند. ما به آنها جواب دادیم که شما یک سنگ ( Chabatha ) را می بوسید و در آغوش می گیرید.“

    They furthermore accuse us of being idolaters, because we venerate the cross, which they abominate. And we answer them: How is it, that you rub yourselves against a stone in your Chabatha and kiss and embrace it

    در انجیل به واژه گبهتا ( Gabbatha ) اشاره شده، که در زبان آرامی معنی سنگ، یا صخره را می دهد و بر روی این صخره مسیح محاکمه شد . حال اسلام شناس آلمانی کرت بانگرت (Kurt Bangert) ادعا می کند سنگی ( Chabatha) که یوحنا دمشقی به آن اشاره کرده گبهتا است.
    اسلام شناسان سنتی این سنگ را به قبله در مکه ترجمه کردند که در سوره ۲، ۱۴۴ به آن اشاره شده:
    “ ما [به هر سو] گردانیدن رویت در آسمان را نیک مى ‏بینیم پس [باش تا] تو را به قبله‏ اى که بدان خشنود شوى برگردانیم پس روى خود را به سوى مسجدالحرام کن و هر جا بودید روى خود را به سوى آن بگردانید در حقیقت اهل کتاب نیک مى‏ دانند که این [تغییر قبله] از جانب پروردگارشان [بجا و] درست است و خدا از آنچه مى کنند غافل نیست“.

    اما منظور یوحنا دمشقی از گبتها کعبه نیست بلکه سنگ، یا صخره ای است که بر روی آن مسیح محاکمه شد و عبدالملک مروان مسجد الصخره را بر روی آن ساخت. برای اعراب دوران عبدالملک مروان این سنگ در اروشلیم مقدس بود و نه کعبه در مکه. از اواسط قرن ۸ دیگر گبتها برای اعراب مقدس نبود.

  31. این برنامه نفی محمد و قران یک برنامه سیاسی برای مفت کردن جان مسلمانان است. هویتشان را به صفر میرسانند تا از بین بردنشان فاجعه به حساب نیاِید. آنها را باید به شیئ بی ارزش تقلیل داد تا نه سرزمین ها و نه اموال و نه خودشان قدری نداشته و قابل اشغال باشد. والا تورات پانصد سال بعد از موسی توسط یهودیانی که به سرزمین های بین النهرین و همنشینی با آشوری ها رفته بودند، نوشته شده و عمیقا متاثر از نوشته های مردم آن ناحیه است. انجیل عیسی هم که توسط حواریون متعدد از سخنان او نوشته شده . در این وسط یک قران هست که آخرین کتابهاست و زمان خود پیامبر ابلاغ شده باید هر سوری شده به ان ور بروند تا نفیش کنند. به جناب علی سون هم توصیه میکنند ولنگاری در زمینه دریافت مذهبی را به پای کتابهای مذهبی نگذارند. فهم و دانش نسبت به انها پاکیزگی روحی و نیت سالم می طلبد. لا یمسه الا المطهرون.

  32. “با این حال یوحنا هرگز اسلام را به عنوان یک دین مستقل به رسمیت نشناخته و نام اسلام را نیز برای این دین به کار نبرده، بلکه مسلمانان را اسماعیلیان یا هاجریان خوانده و آنان را پیشگام دجال معرفی کرده و دین اسلام را بدعت اسماعیلیان نام نهاده است.”
    با سلام
    آیا برای شما این سوال مطرح نمیشود که چرا بعد از یک قرن استقرار اسلام و حکومت ان با این ایدولوژی از آسیای میانه تا جنوب اروپا هنوز کلمه اسلام جا نیافتاده و یوحنا ان را به زبان نمیآورد بلکه ان را به عنوان یک نوع ارتداد و انحراف در درون مسیحیت ارزیابی میکند.
    پاسوخ شما در این مورد بسیار سطحی و نشان از یک نگاه جانبدارانه میدهد
    با سپاس

  33. با سلام و عرض ارادت. شما بهتر از من میدانید که آنچه اولیگ گفته و یا یوحنا، و یا هر کس دیگر تاثیری در اعتقاد مسلمان ندارد. چون در اعتقاد نیازی به دلیل و شواهد نیست. قران هم کتابی قابل تفسیر است و تفسیر هر کس میتواند هم غلط و هم درست باشد. زحمت شما فقط دلخوشی برای کسی است که دلش میخواهد این دکان دین پایدار بماند.

دیدگاه‌ها بسته‌اند.

رسانه‌های گوناگون و برخی “کارشناسان” در تحلیل سیاست‌های آینده ترامپ در قبال حاکمیت ولایی، به‌طور مکرر از مفهوم “فشار حداکثری” (Maximum Pressure) استفاده می‌کنند. این اصطلاح شاید برای ایجاد هیجان سیاسی و عوام‌فریبی رسانه‌ای کاربرد

ادامه »

حدود هفده سال پیش و در زمان جدی شدن بحران هسته‌ای، در تحریریه روزنامه بحثی جدی میان من و یکی از همکاران و دوستان

ادامه »

بی‌شک وجود سکولاریسم آمرانه یا فرمایشی که توسط پهلوی‌ها در ایران برقرار‌شد تاثیر مهمی در شکل گیری و حمایت گسترده

ادامه »