«ما در قبرستانی بیش زندگی نمیکنیم… همه چیز بوی استخوان و کفن گرفته است، همه چیز خیالِ شکست و مرگ را به یاد میآورد.»
– از نامهی نیما یوشیج به احسان طبری.
جامعه تازه فهمیده بود که میتواند از روزوروزگار سیاهوسفید گذشته به در آید. آرامآرام داشت به این اعتماد و اطمینان خاطر میرسید که میتواند رنگ و رونق و شکوه متداول زندگی در هرکجای این تنها کرهی ساکن آدمیزاد، را در همین کشور و وطن خود هم دشت کند. اولین جرقههای این رنگ را و این رونق را مردم از اولین روزنامهی رنگیایی دشت میکردند که به نام «همشهری» بر پیشخان کیوسکهای روزنامهفروشیها ردیف میشد. کمتر کسی از پشتصحنهی این روزنامهای خبر داشت که آمده بود فقط از زندگی و شادیها و لوازم آن بنویسد. کمتر کسی از نامونشان او که در تلنبار سیاست، میخواست که بدین روزنامهی خوش آب و رنگ، جایی هم برای زندگی مردم باز کند؛ خبر داشت. روزنامهی همشهری، بوی خوش نسیمی بود که در راه بود. آن طراح اصلی پسوپشت آن روزنامه، نوید نسل جدیدی از روزنامهنگاران بود که در راه بودند. انگاری که به هر رنگی که همشهری در میان آن همه روزنامههای سیاهوسفید خوش میدرخشید؛ امیدی را در دل جان اهالی جامعه روشن میکرد که:«اندک اندک جمع مستان میرسند. اندک اندک میپرستان میرسند.». دلنوازان و نازنازان، بالاخره از راه رسیده و هوای خوش اصلاحات را در «جامعه» نقش زده بودند. گلعذران در صفحه صفحهی آن روزنامهها، چنان به نبض زندگیخواهی و شور و شوق اهالی جامعه، آشنا بودند که آنها را سرمستِ از این شوق کردند. آنچنان که این نسل جدید، گویی به طرح نویی که در دست داشتند؛ انگاری عزم کرده بودند که سیاست را و اهالی آنرا از کرختی و خمودی به در آورند و مسائل مبتلابه عالم سیاست را از عبوسی بیرونش بکشند. سیاست داشت با زندگی آشتی میکرد؟ یکی، از آن ایام چنین به خاطر میآورد که:«دانشجوی روزنامهنگاری بودم، موقع برگشتن به خونه روزنامه میگرفتم و برای مامانم میخوندم، مامانم که خیلی سخت به هر چیزی میخندید، شونههاش با شدت میلرزید.
بخشی از خندهها و دلخوشیهای ما با ستون شما گذشت. ممنون برای لحظات خوبی که برامون ساختید.» آن یکی هم، عینِ همین خاطرات را در آن زمان تجربه کرده بود:«یک نوجوان ۱۰-۱۱ ساله بودم که دیدم بابام و برادرم روزنامه جامعه را گرفتند و دارن قهقهه میزنن. آخر شب رفتم دیدم یک نوشته از مرحوم #ابراهیم_نبوی بود در مورد مثلا خودکشی سعید امامی. نوشته بود آیا کشتن عوامل قتلهای زنجیرهای کار واجبی بود؟»
آن نسل پر از امید و آرزو و ایرانخواهی، داشت نقش خود را بر تاریخ این سرزمین میزد و مزهای از حس اعتمادبهنفس را در نزد ایرانیان میکاشت که:«ما میتوانیم که این جامعه را از غم و غصه نجاتش بدهیم». و او یکی از این نسل بود. ابراهیم نبوی، همان طراح اصلی همشهری، به همراه این نسل، داشتند سیاست را با ادبیات، با موسیقی، با شعر و سینما آشتیاش میدادند. او خود به ستونهایی طنزی که در روزنامههای موصوف به «روزنامههای زنجیرهای» مینوشت؛ میخواست که شوخی با عالم سیاست را، شوخی با سیاستگذاران عبوس را مرسوم زندگی همگانی بکند.
ولی سیاست، عبوستر از آن بود که به دلنوازان جامعه، رویِ خوش نشان بدهد. و سیاستگذران رسمی، آنچنان دور از حالوهوای جامعه سیر میکردند که نخواهند و نتوانند با نبض جامعه همراهی کنند. دیری نپایید که آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت. بالاخره پای او را به دادگاه کشاندند. و او در روزی که به دفاع خود، حتی بدنامترین قاضی را به قهقهه آورده بود داشت میگفت:«اگر از بدحادثه سیاست نبود، اصلا دنیای شیرین و لذتبخش سینما و داستان را رها نمیکردم و پا به عرصهی سیاست که نه زیباست و نه عمیق نمیگذاشتم.»
او با ذهن زیبای خود میخواست که سیاست را هم در این زیبایی سهیم کند. او میخواست با لذتی که عجین کلام و آموختههایاش شده بود؛ دنیای پیرامون خود را هم از آن لذت سیراب کند. این زیبایی در جامعه نشر پیدا کرده بود. او توانسته بود که مردمی را با روایت طنزآلود سیاست، آشنا کند. او توانسته بود که مردمی را خاطرخواه چنین دنیایی بکند که بشود در آن دنیا با حسنی امام جمعه ارومیه سر شوخی را باز کرد. سرگذشتِ مخوفترین چهرههای امنیتی کشور، را به مسخره گرفت. با ترسناکترین قاضیهای نظام، شوخی کرد. او توانسته بود که مسائل مبتلابه سیاسی جامعه را به شوخی و خندهی دورهمیهای جمع جمیع جامعه بکشاند. او راه و کار و راهکار خود را به خوبی بلد بود. بلد بود که در دل جامعه راه باز کرده بود. امیر پوریا در این باره مینوشت: «فروردین سال ۱۳۸۱ که اولین کنسرت راجر واترز در دور و بر ایران در دوبی اجرا شد، داور هم رفته بود. برای آن که میزان شهرت و محبوبیتش در بین مردمان اهل روزنامه خواندن را بدانید، همین قصه کافیست که به شما بگویم ایرانیهای پرشمار حاضر در کنسرت تا پیش از شروع اجرا آن قدر با داور عکس یادگاری گرفتند (تازه آن موقع هنوز گوشیهای موبایل، دوربین نداشت) که یک زوج بریتانیایی همردیف او با تعجب و به طعنه پرسیدند نکند راجر واترز، شمایی؟!»
ولی انگاری، با این همه جایی که در دل جامعه برای خود باز کرده بود؛ نتوانسته بود که آن مقامات عظما و حضرت آیتاله و حجتالاسلام و والمسلمینها را هم بدین اخت شدن مردم با سیاستهای روزمره، بکشاند. او حریف کراهت دنیای دیکتاتور نشده بود. او حریف تیره و تاریکی دنیای استبداد نشده بود. ذهن زیبای او فرسنگها فاصله داشت با دنیای تنگ و تاریک مقام معظم. چشمانداز و افقهای زیبای او، با چشمانداز هلال شیعی عیاق نبود. با «عمق استراتژیک»شان نسبتی نداشت. خانهی عیاق او که “در جای جای خانهاش، میشد کتاب دید. هیچ نقطهای از خانهاش خالی از کتاب نبود” با بیت و بیوت آنها وجه اشتراکی نداشت. این بود که او کولهبارش پر از این زیباییها، آوارهی عالم و آدم شد. حالا دور از وطن باید به ساختن دنیایی جدید مشغول میشد. ذهن زیبای او در فیلم و موسیقی و ادبیات، آنچنان به زیباییها سرگرم بود که بینیاز باشد از سَرَک کشیدن به دنیای عبوس سیاست. ولی انگاری با این همه مرارتها، او همچنان بر این عقیده پای میفشرد که سرریز آن زیباییها را میتوان قاطی سیاست هم کرد. دور از وطن در اینجا و آنجا و بطور روزمره به زبان طنز، به سیاست پرداخت. حتی وقتیکه دور از این دنیای عیاق طنزش، به سیاست هم که میپرداخت؛ عمقِ نوع نگاهش کاملن پدیدار میشد. شفافیت و وضوح را با مطالعاتی که داشت. با زبان قرین و قریب داستان و قصهگوییایی که بدان خبره بود؛ سیاست معاصر ایران را با لحن و نگاهی دیگر روایت میکرد. لحنی که با این همه روایت مکرر از انقلاب و ماجراهای بعد آن، انگاری که در زبان او، قصه و داستانی نو شکل میگرفت.
او همچنان مینوشت. همچنان راه خود میرفت. ولی غربت و دوری از وطن در او مؤثر افتاده بود؟ اندکاندک زجر این دوری را به زبان میآورد و از تلخیهایش میگفت:«مشکل من این است که میخواهم در محیط زبان فارسی زندگی کنم. همان رنجهایی را که مردم میکشند، بکشم و در همان شادیهایی که از آن بهره میبرند، شریک باشم. من دوست دارم در همان شهر دودآلود، با قیمتهای دائماً متغیر زندگی کنم.» چیزی که جانکاه بود را به زبان صریح به زبان میآورد. آرزویی که بسیاری را در غم غربت کشته بود؛ حالا نه او که حتی حسین نصر هم به زبان آورده بود:«در آخرین سفر، یک استدعا دارم که بتوانم بروم ایران، به خانواده گفتم. وصیت هم کردم بعد از دنیا رفتنم، جسدم را برگردانند پیش پدرم، دفن ام کنند.»
او پرکار بود و پرتلاش. تینوش نظمجو توئیت میکرد:«یکی از نویسندگانی بود که از همه بیشتر پروژه داشت و از همه بیشتر شوق برای پروژههایش. در ساعتهای خوبش پر از شک بود و کنجکاوی و پرسش و میل به تجربه و میل به اکتشاف. در این چند ماه اخیر قرار بود روی چندین متن ناتمامش کار کند و آنها را منتشر کنیم. افسوس که به فرجام نرسید. جای خالیاش سالها در ادبیات طنز فارس احساس خواهد شد.»
ولی این پرکار و پرتلاش بودنش، تسلای دوری از وطن نشده بود. او در انتظار دری که به رویش باز شود به هر دری زده بود؛ ولی چارهساز نشده بود. دخترانش از آخرین سکانس تلخ زندگیاش گفتند که:«پدرمان در یک دهه اخیر افسرده و دلتنگ ایران بود و غیر ممکن بودن زندگی در کشورش بار سنگینی را بر دوش او گذاشته بود… او در حالی از دنیا رفت که به معنای واقعی کلمه هرگز نتوانست با اقامت اجباری خود در غربت کنار بیاید.»
شوربختانه ابراهیم نبوی از دست رفته بود و حالا از حسین انتظامی گرفته تا علی ربیعی و محمدعلی ابطحی، داشتند در مدح او مینوشتند. بیآنکه بتوانند شرحی بدهند از تلاشی که نکرده بودند برای تسلای درد و رنج او. برای یاری و یاوری او که خود را به در و دیوار میزد که به وطنش بازگردد. علی برنائی زیر پست علی ربیعی در مدح نبوی تذکرش میداد که:«برادر #عباد، شما به عنوان کسی که ۴۵ سال تو این نظام مسئول بوده، مسئول رده بالای امنیتی هم بوده برای ابراهیم نبوی چه کردی؟ میدونی افسردگی غربت و دوری از وطن باعث شد جون خودشو بگیره؟! برای بازگشتش در دولت روحانی چقدر تلاش کردی؟؟
فقط بلدید بعد مرگ مرثیه بخونید ؟!!»
فروید میگوید:«افسردگی از جنس غم نیست، از جنس خشم است،
خشمی که رو به درون چرخیده و حمله میکند.» افسردگی داور، سرریز خشمی بود که از درون او را خورده بود. خشمِ از اینکه آن زیبایی عجین روزنامهی همشهریایی که از ذهن زیبای خودش نشأت گرفته بود را نتوانسته بود در چشماندازهایی که برای خودش متصور بود هم عجین کند.