ایران، این دیار پُر رمز و راز، چه جای عجیبی است که بسیاری از ساکنانش در آرزوی ترک آن و بسیاری از دورافتادگانش در حسرت بازگشت به آن میسوزند. چگونه میتوان سرزمینی را وصف کرد که عشق به آن، دوستدارانش را به آستانهی رها کردن زندگی میرساند؟ در میان ما، دو روزنامهنگار برجسته، کیانوش سنجری و ابراهیم نبوی، هر یک با اندیشههای متفاوت، در زمان و مکانی متفاوت، دست به تصمیمی زدند که جانشان را در مسیر عشق و ناامیدی قربانی کرد. یکی در خاک ایران و دیگری هزاران فرسنگ دورتر، اما هر دو در تلخی تصمیمی که ما را تنها نظارهگر باقی گذاشت.
پایان بخشیدن به زندگی، تصمیمی است فراتر از تصور بسیاری از ما. تصمیمی که ضرورتاً از اختلال روانی سرچشمه نمیگیرد؛ بلکه جان باید به لب رسد، انسان باید به آنچه ابراهیم نبوی “نقطهی بیهنجاری” میخواند، برسد تا چنین انتخابی کند.
طنز سیاسی ابراهیم نبوی، همدورهی آغاز روزنامهنگاری من بود. در همان تحریریهای که من گزارشهای سیاسی مینوشتم و او ما را به طنز «گروهک سیاسی» خطاب میکرد، رندانه و با زبانی بیبدیل پرده از مسائل سیاسی و اجتماعی برمیداشت. نبوی در ستونهای معروف خود، همچون «ستون پنجم»، «چهلستون» و «بیستون»، روایتی نو از رویدادها ارائه میداد. نوشتههای او فراتر از طنز بود؛ سبکی از تحلیل سیاسی که از لایههای عمیق جامعه سخن میگفت.
یکی از شاهکارهای او، طنز فراموشنشدنی “واجبی” بود. در پی قتلهای زنجیرهای و خبر خودکشی سعید امامی با داروی نظافت، نبوی با طرح چند سؤال چندگزینهای، به شکلی هنرمندانه و بیتوهین، آن ماجرا را به چالش کشید. پرسشهایی که با خلاقیت مثالزدنی، طعنه به پشت پردههای آن واقعه میزد. او با این سبک، میراثی بینظیر از طنزی فاخر برجای گذاشت.
ابراهیم نبوی آرزو داشت به ایران بازگردد، نوشتههایش را گردآوری و اصلاح کند، و در کنار هموطنانش، عصری دیگر را در طنزنویسی آغاز کند. اما این آرزو، همچون بسیاری از رؤیاهای دیگر، به حقیقت نپیوست. او سالها در تبعید زیست، با دلتنگیها و رنجهای دوری از وطن دستوپنجه نرم کرد، و در نهایت، از بلاتکلیفی و بیسرانجامی به ستوه آمد.
کیانوش سنجری نیز تاب دوری از ایران را نداشت. او بازگشت، اما زندان و محدودیتها، روحش را فرسود. او که برای آزادی و زندگی بهتر، دل به خطر داده بود، در میهن خویش نیز آرامش نیافت.
چرا فعالان سیاسی و مدنی که دل در گرو ایران دارند، به این نقطه میرسند؟ چرا این جانهای گرانقدر، اینچنین در برابر رنج ایران زانو میزنند؟ شاید به این دلیل که زندگی معمولی، حتی در سادهترین شکلش، برای بسیاری از ما ایرانیان به آرزویی دستنیافتنی بدل شده است.
اما آیا این تمام ماجراست؟ هر یک از ما، چه درون ایران و چه در خارج از آن، میتوانیم نقشی در بهبود این شرایط ایفا کنیم. هر قدم کوچک، هر کلمه، هر حرکت، میتواند مرهمی کوچک بر زخمهای عمیق وطن باشد. شاید این راه، دشوار و پررنج باشد، اما تا زمانی که نفس میکشیم، میتوانیم امید را زنده نگه داریم و برای ساختن فردایی بهتر تلاش کنیم.
ایران، خانهای است که حتی در تلخیهایش، شیرینی خاطرهها و رؤیاها را در دل ما زنده نگه میدارد. و ما، هر کجا که باشیم، در برابر این سرزمین و آنچه برایش آرزو داریم، مسئولیم.