قلمرو هویت | ۱

هویت شناسایی خود در یک پیکره است

ما انسان‌ایم. در انسان بودن خود بخشی از یک طرح کلی هستیم. ما شبیه هزاران هزار انسان دیگر هستیم. بتدریج در می‌یابیم که بدن ما شبیه بسیاری از جانداران دیگر است. رفتار ما شبیه این یا آن موجود زنده دیگر است. از پرندگان آموخته‌ایم. اولین معلم ما کلاغ بوده است. ما بخشی از طبیعت هستیم. این اعتراف اول یا شناسایی نخستین است. من پاره‌ای از یک پیکره بزرگ هستم. من پاره‌ای از تن مادرم هستم. من چیزی از پدرم با خود دارم. من شبیه برادرم هستم. برادران و خواهران‌ام در چیزهایی مشترک هستیم. پدربزرگ و مادربزرگ و خویشان مشترک داریم. محله و زیستگاه مشترک داریم. من می‌آموزم که پیکره‌هایی را که بخشی از آن هستم کشف کنم. شناسایی کنم. این ذاتی من است که مدام حیطه وجودی خود را بیشتر و بیشتر بازشناسی کنم و خود را در پیکره‌های بزرگ و بزرگتری بازیابم و بتدریج دریابم که آن پیکره‌ها هم با یکدیگر نسبت‌هایی دارند و من پاره‌ای از این شبکه پیکره‌ها هستم. جزئی از یک کل.

هویت کشف کل است. اما یک کل وجود ندارد. بی‌نهایت کل‌ها وجود دارد. و سهم من به سعی من بستگی دارد. و البته به سعی صدها و هزاران ساعی دیگر. هر قدر ساعیان بیشتری در عرصه‌ای بکوشند احتمال اینکه سعی من به نتیجه برسد بیشتر است. من بدون دیگران چندان نمی‌توانم قدمی در کشف و بازیابی خود در پیکره‌های بسیار بردارم. من نیازمند دیگران‌ام. دیگرانی که هر یک سعی خود را مصروف بخشی از این پیکره‌ها کرده‌اند. من بخشی از استعدادهای موسیقی‌ام. یا شیفته ریاضی‌ام. یا استعداد هندسی و معماری دارم. به پزشکی علاقه‌مندم. به شناخت جانوران گرایش نشان می‌دهم. اهل شعرم. داستان از من می‌جوشد. قصه‌گوی خوبی هستم. اهل ورزش‌ام. از کاشتن زمین لذت می‌برم. انواع گل‌ها را می‌پرورم. و صدها برش دیگر از معرفت و استعدادهای بشری. در هر کدام که قدم بگذارم هزاران ساعی پیش از من و همزمان با من مشغول کارند. اگر در عصر نسخه‌برداری دستی و خطی هستم ناچارم کتاب‌های معدودی را بخوانم و نسخه بردارم. یا به نسخه‌برداران تکیه کنم. یا برای نسخه‌ای نایاب سفر کنم. و اگر در عصر تکثیر هستم به میزانی که از این صنعت بهره دارم وسعت سعی من بیشتر است و بهتر به نتیجه می‌رسم. اما در آن اصل اصل‌ها تغییری حاصل نمی‌شود. من همیشه پاره‌ای از یک پیکره هستم. جزئی از یک کل هستم. محدود به عصر و زمان و سطح فناوری زمانه و البته آسیب‌های آن.

هویت کشف کل است. اما یک کل وجود ندارد. بی‌نهایت کل‌ها وجود دارد. و سهم من به سعی من بستگی دارد

در همه معارفی که شیفته‌وار و متکی به استعداد خویش جستجو می‌کنم باز پاره‌ای از یک کل هستم. موسیقی را که آموختم در خدمت فرهنگ و سنت و نغمه‌هایی می‌گذارم که دوست دارم. خود را پاره‌ای از آن فرهنگ می‌یابم. مهندسی که آموختم در خدمت مردم معینی قرار می‌گیرم که می‌خواهم استعدادم برای آنها صرف شود. من پاره‌ای از کل ایشان هستم. این هویت من است. به آن شناخته می‌شوم. این آن چیزی است که می‌خواهم به آن شناخته شوم. اگر در این شناخته‌شدن آرامش کسب می‌کنم به هویت خود دست یافته‌ام. اگر ملول‌ام و افسرده‌ام و بستگی‌های خود را به کل‌هایی که تجربه کرده‌ام دوست نمی‌دارم هویت‌ام هنوز قرار نگرفته است. باید به دنبال هویت خود بروم. باید کل خود و کل‌های خود را پیدا کنم. شاید بروم کل‌های دیگر را تجربه کنم و باز هم قرار نگیرم و بار دیگر این بار با تجربه‌ای گرانبار بازگردم به کل نخستین. به عشق اول‌ام. همه اینها ممکن است. اما نهایت هویت آرامی است. دلدادگی است. شیفتگی است. غنودن است در سایه درخت هویت. بازگشت است به دامان مادر هویت. پیوستن است به آن پیکره‌ای که من خود را پاره‌ای از آن می‌یابم. آرزوی یکی شدن با آن دارم. این یگانگی پاره و پیکره این وحدت جزء و کل مقصد هویت است.

افسانه‌های نخستین

هر کتابی را درباره هویت باز می‌کنی تو را می‌برد به تاریخ قدیم. به سرچشمه‌ها. به اولین‌ها. حجت بالغه این تاریخ قدیم گویی همه سوال‌ها را جواب می‌دهد. کافی است بدانیم که ایران از چه زمانی ایران نامیده شده است. کافی است بدانیم اقوام ایرانی در کدام سنگ‌نبشته تاریخی یاد شده‌اند. کافی است به پدر باستانی‌مان به دین باستانی‌مان به آتش قدیم به قاف و سیمرغ و زال و رستم و پهلوانان مراجعه کنیم. ریشه ما در تاریخی است که در ابهامی عمیق غرقه است. ریشه ما به افسانه‌ها می‌رسد. و این یعنی ما قدیم‌ایم. به اندازه قدمت عالم قدیم‌ایم.

.

«تصویر» از قدیم‌ترین اندیشه‌های آدمی است. ما همین نیستیم

اما پیوند آن تاریخ قدیم که چند‌هزاره از آن گذشته است با امروز ما چیست؟ با این دوران دویست‌ساله اخیر که ما با بحرانی در تعریف خود روبرو شده‌ایم چیست؟ چقدر می‌تواند به بحران پاسخ دهد؟ چقدر می‌تواند ما را یاری کند در برابر فاتحان تازه قد علم کنیم بایستیم حرفی برای زدن داشته باشیم از خود دور نمانیم و بیگانه را خودی نکنیم؟

واقعیت این است که افسانه‌های نخستین مهم‌اند. اما تنها بخشی از هویت ما هستند. نه همه جا کارآیی دارند و نه همه سوال‌ها را پاسخ می‌دهند. میان آن دوران عتیق و روزگار ما این ملت که ما باشیم زندگی کرده است. تغییر کرده است. دین تازه‌ای برگزیده است. مهاجرت کرده است. مهاجران بیگانه را پذیرفته است. مهاجمان آمده‌اند. و ما همیشه با مهاجران و مهاجمان آمیخته‌ایم و از نو خود را تعریف کرده‌ایم. بعد از سقوط هخامنشی با سپاهیان الکساندر مقدونی درآمیختیم. بودایی شدیم. خنگ بت و سرخ بت را از آن دوران به جا گذاشتیم. به روایتی بخارا هم از آن دوران بخارا شد. بعد از سقوط اشکانی روایت تازه‌ای از دین زرتشتی را پذیرفتیم. مانوی شدیم. به او پشت کردیم. عرفان زروانی را قبول کردیم. با رومی‌ها در کشمکش‌های بی‌پایان روبرو شدیم و باز در آمیختیم. به سرزمین ایشان رفتیم. و از ایشان کسانی در میان ما زیستند و شهرهایی در غرب شاهنشاهی ساسانی آمیزه‌ای از یونانی و عرب و ایرانی و رومی و دیگران بود. و شهرهایی در دل ایرانشهر محل آرام و استقرار مسیحیان بود. اسلام که آمد در یک دوره پانصدساله سرانجام تقریبا همگی به دین جدید خوگر شدیم. مجاهد و غازی دین تازه شدیم. به نام خلیفه بغداد خطبه خواندیم. امامان و امامزادگان عرب را در میان خود جای دادیم. اسماعیلی شدیم. و در انبوه ملل و نحل اسلامی شعبه شعبه شدیم. با مغولان صورت و سیرت‌های تازه یافتیم. خلافت را برانداختیم. متفکران و عارفان و دبیران و وزیران ورزیده و تمدن‌ساز و هدایتگر پروردیم و به مرشد و مرادی و امیری و شاهی رساندیم. صفویه آمد از سنت به شیعیگری روی آوردیم. بخشی خواسته و بخشی به زور و ناخواسته. تا نوبت به فرنگان رسید و این دوران دویست ساله که ما آن را با ناپلئون آغاز کردیم و با جنگ‌های خود با روسیه و از دست دادن شهرها و قلمروهای قدیم وطن می‌شناسیم.

چگونه ممکن است همه اینها را فقط در آن افسانه‌های قدیم خلاصه کنیم؟

افسانه‌های نخستین خدمت‌های بزرگ کرده‌اند. در هر دوره‌ای به صورتی. و در آخرین دوره که دوره معاصر ما باشد این افسانه‌ها به ما هویتی چنان گردان‌فرازانه بخشیدند که توانستیم در مقابل امپراتوری‌های روسیه و عثمانی و بریتانی مقاومت کنیم و خورده نشویم. اما این افسانه‌ها بخشی از آینه‌خانه هویت ایرانی است. تصویری از ما در قدیم‌ترین زمان است بدون اینکه تصویر آینه‌های بعدی را بپوشاند. این آینه‌خانه هویت مدام نمایش فرهنگ‌ها و گرایش‌ها و سیاست‌ها و کام و ناکام ما بوده است. هویت ما همه این عرصه عظیم است نه صرفا بخشی قدیم یا بخشی که با این یا آن دین و این فرقه یا آن فرقه تعریف می‌شود.

ما همیشه می‌توانیم به اتکای این یا آن خاطره تاریخی حرکتی و اقدامی و تصمیم و رویکردی را توجیه و تبیین و تحکیم کنیم. اما نمی‌توانیم دست و پای خود را در این یا آن حنای هویتی رنگ کنیم و از دیگر امکاناتی که داریم و از دیگر پاره‌های هویتی خود صرف نظر کنیم. هیچ خردمندی چنین نمی‌کند!

هویت ایدئولوژی نیست. گرچه گاه ممکن است چنین نقشی بازی کند تا قوم را از ناکامی‌ها رهایی بخشد.

هویت ایدئولوژی نیست. گرچه گاه ممکن است چنین نقشی بازی کند تا قوم را از ناکامی‌ها رهایی بخشد. و این طبیعت هویت و خاطره تاریخی قوم است که در گرفتاری‌ها دستگیرش باشد. اما این همه هویت و همه روایت‌های هویتی ما نیست. و نباید خود را در رویارویی با پرسش‌های جدید ناگزیر ببینیم که به بسته معینی از روایت‌های هویتی اعتنا کنیم و باقی را رها کنیم. پرسش‌های ما و بحران‌های ما با اعتنا به همه جنبه‌های زاینده هویت ما چاره می‌شود و پاسخ می‌گیرد. هویت رمز بقا ست.

آدم و حوا / مشی و مشیانه

برای بسیاری از ملل غرب آسیا و اروپا و آمریکا قصه آدم و حوا آشنا ست و قرن‌ها مرجع بحث و تعبیر و تفسیر بوده و نقطه آغاز شناخت آدمی. قصه‌ای که در آن نخست بهشت اولیه‌ای وجود دارد اما با فریب حوا/مار/شیطان به هبوط ختم می‌شود و اولین قتل بین دو فرزند پسر ایشان رخ می‌دهد. پیش از آن و در زمان خلقت آدم فرشتگان به روایت قرآنی هشدار داده‌اند که این آدم قرار است ظلوم و جهول باشد و خون بریزد. اما خداوند گفته است می‌دانم ولی چیزهایی هم هست که شما نمی‌دانید.

آغاز تاریخ بر اساس این روایت با فریب زن و با قتل برادر به دست برادر آغاز می‌شود. این نشانه تاریک آغاز حیات بر روی زمین تاثیر قاطعی بر فکر و فرهنگ مسلمانان ایرانی داشته است و در ادب و حکمت ایرانیان از آن تعبیرهای بسیار شده و در مقابل آن مسیرهای متعدد گشوده شده است. از ترس و ورع و زهد و ریاضت تا همسان‌سازی و گناه اولیه و پیش بینی فرشتگان را مرجع عادی شماردن خطا و گناه یافتن. از همان ایام قدیم و عتیق تا امروز هم کسانی بوده‌اند که بگویند این قصه نشانگر پوچی زندگی آدمی است. زیرا این زندگی همه در فریب و قتل و حسادت و جهل و سرگردانی می‌گذرد و قابل اصلاح نیست. دنیا همین بوده و همین هست و خواهد بود. و گویی سرنوشت همه ما در سرنوشت پدر و مادر نخستین پیکرینه شده و ابدیت یافته است. این آدمی که از نسل آدم و حوا ست دست به قتل می‌زند انبیا را می‌کشد جنگ راه می‌اندازد سخن حق را منکر می‌شود میل‌اش به غلبه و نشستن به جای خدا و حکمفرمایی بر جهان است. حریص است. آزمندی‌اش بی‌انتها ست و حد یقف ندارد. از این آدم نومید باید بود. کاری نمی‌توان کرد. دست خدا هم پیشاپیش مغلوله است و دست ما هم بازی نکرده باخته.

همه این روایت‌های تلخ و ناگوار و ناشیرین و نومیدکننده بر قصه آدم و حوا بار شده است و می‌شود. مگر رندانی که توانسته باشند از اینکه پدرشان روضه رضوان را به دو گندم فروخته دنیا را به پشیزی نگیرند و آن را به جوی بفروشند.

اما آغاز خلقت تنها با قصه آدم و حوا شناخته نمی‌شود. در فرهنگ ایرانی این آغاز با قصه دیگری هم بیان شده است که کمتر آشنا ست یا دست کم به فراموشی سپرده شده است و در مقابل قصه آدم و حوا رنگ باخته است و آن قصه مشی و مشیانه است که از اساس روایت دیگری سخت متمایز از روایت آدم و حوا از آغاز خلقت بشر به دست می‌دهد.

اگر در قصه آدم و حوا نوعی تضاد میان زن و مرد ابدیت یافته و آدمی صورتی خشن و برادرکش پیدا کرده است در قصه مشی و مشیانه زن و مرد به جای تضاد یگانگی دارند[۱] و صحبتی از قتل و برادرکشی هم در میان نیست. طبعا مردمی که آغاز خود را با این روایت بازشناسند نگاه دیگری به نوع بشر و جهان و خداوند و زندگی زمینی خواهند داشت.

آینه‌های هویت اقوام ایرانی 

هویت‌های گیلک و کردی و آذری و عربی و لری و لکی و ارمنی و آسوری و تمام گروه‌های قومی که در ریشه‌شناسی زبان‌های ایرانی فرهنگستان آمده است آمیزه‌ای از جبر جغرافیا ست و اختیار فرد و جامعه. هویت‌های محلی واقعی‌ترین هویت‌های فردی است. واقعی و آمیخته با زندگی فرد. هویت جبری از همه به ما نزدیک‌تر است. هویت اختیاری نیازمند کوشش است.

هویت به معنای مملکت نیست! هویت نسبتی با مملکت دارد اما مملکت خودش مرزهای شناوری دارد.

هویت‌های محلی ایران بسیار متکثرند و در واقع از طایفه و عشیره‌ای به دیگری فرق می‌کنند. برخلاف تصور کسانی که از ملت‌های ایرانی صحبت می‌کنند چنین امری در ایران وجود نداشته است. درست است که چارچوب ممالک محروسه شناخته بوده اما این نه بر اقوام هر منطقه تطبیق داده می‌شده و نه به معنی برتری یک قوم بر اقوام دیگر آن منطقه یا به رسمیت شناختن آن به عنوان نیروی حاکم بوده است. هویت به معنای مملکت نیست! هویت نسبتی با مملکت دارد اما مملکت خودش مرزهای شناوری دارد. گاهی یک خانه و گاهی محله است و گاهی شهری محصور پشت دیوارهای ستبر قلعه‌ای و گاه ائتلاف چند شهر است و گاه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود آنقدر که می‌تواند امپراتوری باشد. شاهنشاهی باشد. شاهان مختلف داشته باشد که به یک شاه شاهان وفادارند. و تاریخ ایران تا بوده چنین بوده است. چل تکه‌ای از ممالک محروسه گرد یک مرکز. مرکز مرکزها.

آینه‌های هویت اقوام مدام در یکدیگر تابیده‌اند. نزدیکی مکانی و محیط زندگی آداب و زبان و هنر و آیین و دین و خوراک و بسیار جنبه‌های زندگی را از یکی به دیگری منتقل کرده است. هر کدام از این اقوام چیزی خاص خود دارند و چیزهایی مشترک با همسایگان خود. با مهاجران. و با مهاجمان. هر کدام سرنوشت ایران بزرگ را در تاریخ قوم و قبیله و طایفه خود تکرار و تجربه کرده است. اقوام مینیاتورهای تاریخ ایران‌اند و در کنار هم اضلاع خاتم ایرانی را ساخته اند.

بنابرین درکی که اغلب مارکسیست‌ها از جامعه ایرانی دارند درکی ناتمام و ناقص است که صرفا به کثرت توجه دارد بدون آنکه بتواند وحدت این کثرت‌ها را درک کند: «ما از جمعیت تکه‌تکه‌ی کهن به جامعه‌ی «ملی» طبقاتی پر از تبعیض و جدایی جدید می‌رسیم و این جامعه، با پیشرفت تجدد، دچار جدایش سیستمی هم می‌شود، زمانش آن شتابزده و تابع زمان جهانی می‌شود و عوارض ناهمزمانی همزمان‌ها در آن پرجلوه و پرتأثیر می‌گردد.»[۲]

جامعه بشری هرگز یکپارچه نبوده است. همیشه پارچه پارچه بوده و در این فرقی میان ایران و هند و چین یا عثمانی و روسیه (شوروی) و اروپا و آمریکای قدیم و جدید نیست. اختصاص این ویژگی به ایران خود یک خطای بینشی است و ندیدن وحدتی که این پاره‌های به هم پیوسته دارند خطایی دیگر. حتی در گذار از جامعه چندپارچه به جامعه جدید که تحت عنوان دولت-ملت شکل گرفته است باز این موضوع اختصاصی به یک کشور خاص یا مثلا ایران ندارد. از انقلاب فرانسه به این سو امری است جهان‌گیر. بنابرین، تلاش برای وحدتی تحمیلی در قالب دولت‌های معاصر چه اروپایی و آمریکایی و چه دیگر ملیت‌ها هم باز اختصاص به ایران ندارد. بخشی از هویت معاصر در سراسر جهان است. محقق هویت در نتیجه ضروری است که از این صورت آشکار به صورت عمیق و ژرفساختی جامعه گذر کند و بپرسد وحدت این چندپارچگی از کجا می‌آید. چه عواملی جامعه را همبسته و یکپارچه می‌کند. آنگاه صورت‌های تحمیلی را نقد و طرد کند و صورت طبیعی گسستگی-پیوستگی یا وحدت در کثرت را بیازماید و بسنجد و آشکار سازد و به آن توجه دهد و دعوت کند. و در همه حال توجه داشته باشد که ما به جهان پیوسته‌ایم و از تحولات آن تاثیر می‌پذیریم و نمی‌توان تحولات کلان در جامعه ما را بدون توجه به تحولات جهانی تبیین کرد و بر نوعی استثناپنداری تکیه کرد. نتیجه این استثناپنداری خروج از بستر و بافت تحولات دویست‌ساله اخیر است و درست عکس منظور این محققان نتیجه می‌دهد. آنها می‌خواهند چندپارچگی را به رخ ما بکشند و ما را مدرن کنند اما وحدتی را که در جهان بیرون از ایران به وجود آمده نادیده می‌گیرند. مدلی که از یک ایران ایده‌آل می‌سازند درست در جهت عکس آن چیزی است که در دوران پس از انقلاب فرانسه جهان از سر گذرانده تا مدرن شده است.

هویت عشایری ایرانی

قدیم‌ترین متنی که بحث هویت در آن مطرح است منظومه درخت آسوریک است.[۳] اینجا بحث و مناظره‌ای میان بز و درخت را شاهد هستیم که با پیروزی بز به سرانجام می‌رسد. بز مظهر فرهنگ مسلط ایرانی است که مدام در حرکت است و کوچ و ییلاق-قشلاق. فرهنگی که برای زمین و آب و اقلیم می‌جنگد و لاجرم خصلتی پهلوانی دارد.

اگر کسی بگوید این فرهنگ عامه است و فرق است میان آن با فرهنگ خواص باید گفت دشوار می‌توان میان خصلت‌های عامه ایرانی در این دوران‌ها با اشراف و نخبگان خط فاصلی از باب هویت گذاشت. شاهنامه یک نمونه آن است و هزار و یک شب یک نمونه دیگر. هزار و یک شب گرچه به فارسی باقی نمانده است اما تردیدی نیست که ریشه‌های ایرانی-اشرافی کهن دارد و از یک منظر حتی بیشتر از شاهنامه بیانگر ایران فرهنگی است. یعنی بضاعت و سرمایه‌ای ایرانی است که سال‌های سال لباس عربی پوشیده بوده و بیانگر فرهنگ عربی بوده است. این خود نشان دهنده آن است که میان فرهنگ عربی و ایرانی شباهت‌ها در سرشت و سرنوشت و پسندهای فرهنگی بسیار بیش از آن است که تصور می‌شود و اگر تصور آن است که میان این دو جدایی عمیق هست ناشی از گرایش‌های ضدعربی-ضداسلامی ناسیونالیست‌های قرن اخیر است و ربطی به دوران پیش از آن ندارد.

هزار و یک شب برای نمونه در دو چیز بسیار مانند شاهنامه است. نخست بزم آرایی عیارانه و پهلوانانه. شاهنامه جهان را میان رزم و بزم تعریف می‌کند. یا جنگ و چالش میدان نبرد یا آسودگی بزم شاهانه و پهلوانانه. هزار و یک شب هم به یک معنا کتاب بزم‌ها ست و سفره آراستن و آیین طرب و دلدادگی. (مثلا داستان ملک نعمان و پسرش و آشنایی او با دختر شاه روم). عشق در فرهنگ ایرانی بی‌تردید پهلوانانه است زیرا سرنمون آن زال و رودابه است و خسرو و شیرین و بیژن و منیژه. در هزار و یک شب همین عشق در صدها نام و قصه کوچک و بزرگ گسترش یافته است و استقرار فرهنگی آن را چندان به رخ می‌کشد که در همه‌گیر بودن‌اش -در زندگی عامه و خواص- تردید نمی‌توان کرد.

نکته دوم اما در هزار و یکشب قهرمانی‌های زنان است. قهرمانان هزار و یک شب اساسا زنان‌اند. این نکته بسیار با ساخت فرهنگی عشایر سازگار است. زن عشایری چیزی کمتر از مرد ندارد که برتری هم دارد زیرا زاینده و مادر است. از این که گذشت در جسارت و زندگی‌خواهی و مهارت‌های نبرد و سیاست عشیره و قبیله چیزی از مرد خود کم نمی‌آورد.

جوانمردی میراث عشیره‌ای

هویت ملی از هر قومی و هر تجربه دوام‌داری رنگی و میراثی پذیرفته و آن را پرورده و پایداری بخشیده است. پهلوانی و جوانمردی خصلت عشیره‌های ایرانی است که پایبند فرهنگ نان و نمک‌اند. پایبند رفاقت و خون‌اند. تعهدشان به حمایت خدشه بردار نیست. راستی آموخته‌اند و درستی و وفاداری.

صلح جوانمردان: جوانمردی آیین گذشت است و بلندنظری و بزرگواری. آیین اغماض است و چشمپوشی. دیدن اخلاق در وسعت آن است و ستیز نکردن بر سر خطاهای خرد. جوانمرد گوهری در جماعت می‌یابد که به آن چشم دارد و می‌تواند به خاطر این دید تیزبین خطاپوشی پیشه کند و ملجا دیگران باشد. جوانمردی آیین صلح است و مدارا. آیین بی‌آزاری است. از خودگذشتن است و به دیگران رسیدن. آن که در عیوب مردمان می‌پیچد هر مکتبی ممکن است داشته باشد الا مکتب جوانمردان. جوانمردی فتوت است. دستگیری است. پهلوانی است. با هر کسی نمی‌جنگد. به هر دلیلی نمی‌جنگد. اصل و اصولی دارد که بیشتر حافظ صلح است.

اخلاق جوانمردی و آزادگی: خصلت عشایری پهلو به پهلوی خصلت‌های پهلوانی می‌زند. از حق نان و نمک و غیرت داشتن در حمایت از مهمان و پناهجو تا پایبندی به اصول اخلاق مردانگی و جوانمردی و عیاری. کشتی مظهر چنین اخلاقی است. اما تنها نماینده آن نیست. این اخلاق بر سرتاسر فرهنگ ایرانی قدیم و فرهنگ مشترک با همسایگان فرهنگی‌اش حاکم است.[۴]

آزادگی یعنی چه؟ یعنی در بند ترس و لرزهای رایج نبودن! «جوانمردی ما که دست از آستین قبا بیرون داریم، آن است که هر چه گوئیم که بکنیم، بکنیم و هر چه گوئیم نکنیم، نکنیم، و اگرچه بیم هلاک بود.»[۵] و مرحله عالی معرفتی آن آزاد بودن از هر چه رنگ تعلق داشته باشد -یعنی برخاستن از سر جهان و بسته خواسته‌های اینجهانی نبودن.

ارزش جوانمردی صرفا اجتماعی نیست و راه معرفتی مهمی در شناخت خویش و جایگاه خویش در جهان و جامعه است. چنانکه خواجه انصاری می‌گوید: «فتوت دارای سه روی است: روئی به حق دارد و روئی به خلق و روئی به خود»؛ به لهجۀ هروی: فتوت «وا حق و واخلق و واخود» است.[۶] و چنین است که جوانمردی آن است که خود را برتر از دیگران ندانی و حقی برای خویش (و امتیازی بر دیگران) قائل نباشی.[۷]

فتوت یعنی رسیدن به کمال انسانیت. درک اهل فتوت و جوانمردی از نظام اجتماعی و نظام خلقت و نفس خویشتن درکی است کاملا واقعگرا و مبتنی بر ارتقای عمل روزمره. نمونه راست و درست اخلاق عملی در حکمت ایرانی است. جوانمردی در یک کلمه از خودگذشتگی است. ایثار است. گذشت از خطای دیگران است. پوشاندن خطای ایشان است. دوری از کینه ورزیدن است. مهمان‌نوازی است. سخاوت است و وفاداری. اهل صفا و مروت بودن است.

صاحب قابوسنامه می‌گوید: «بدان ای پسر که حکما از مردمی و خرد صورتی ساخته‌اند که تن آن جوانمردی است و جانش راستی و حواسش دانش و معانیش صفات پس این صورت را بر خلق پخش کردند.» و گروهی یکی از این بخش‌ها را دارند و گروهی دو و گروهی همه را با هم جمع دارند.[۸]

و برخلاف تعبیر مرد در جوانمردی، این مکتب زنان جوانمرد نیز بسیار دیده است: «سمک وقت سخن یافت. برخاست و خدمت کرد و گفت: ‌ای مادر دانی که جوانمردی چیست و پیشه کیست؟ روح‌افزا گفت که جوانمردی از آنِ جوانمردان است و اگر زنی جوانمردی کند، مرد آن است. سمک پرسید که از جوانمردی کدام شقّه داری؟ روح‌افزا گفت از جوانمردی امانت به کمال دارم که اگر کسی را کاری افتد و به من حاجت آرد، من جان پیشِ او سپر کنم و منّت بر جان دارم و بدو یار باشم و اگر کسی در زینهار من‌ آید به جان، از دست ندهم تا جانم باشد و هرگز رازِ کسی با کسی نگویم و سرِّ او را آشکارا نکنم. مردی و جوانمردی این را دانم.»[۹]

بنا به نظر مهرداد بهار که از جمله دانشورانی است که اصل داستان سمک عیار را به پیش از اسلام می‌رساند، از کتاب سمک عیار برمی‌آید که از حلب تا هندوستان در همه شهر‌ها جوانمردان سازمان داشته‌اند و از وجود یکدیگر باخبر بوده‌اند و اگر عیار-پهلوانی بزرگ پدید می‌آمد همه عیاران این سرزمین‌ها او را می‌شناخته‌اند و گاه به شادی او شراب می‌خورده‌اند.[۱۰]

رادمردی و جوانمردی هر دو هموزن‌اند چون یک پایه جوانمردی بخشش است و از اینجا رادمرد بخشنده از جوانمردان است. مقام رادمردی یا رادی از اصول اخلاقی یارسان است.[۱۱] اهمیت حضور جوانمردی و رادی در یارسان نشانگر پیوندهای عمیق این آیین با عقاید و مکاتب عرفانی پیش از اسلام است.[۱۲] بنابرین عجیب نیست که این آیین شاهد تداوم مفهوم رادی و جوانمردی باشد.

هویت و وارستگی

نهایت اخلاق و نشانه اخلاق والا وارستگی است. وارستگی پایبندی به اصول است. ایستادگی بر سر باورهایی است که داریم. باورهایی که با مردمی‌گری و فتوت و کرامت و گذشت همدوش است. باورهایی که پایبندی به آن ممکن است به ناکامی باورمند بینجامد اما موجب شکست اخلاقی او نخواهد بود. وارستگی پایبندی به اخلاق است ولو بلغ ما بلغ. وارستگان امین مردم‌اند. محل اعتماد ایشان‌اند. اهل معامله بر سر باورهای اخلاقی خود نیستند. از نان و جان می‌گذرند اما مسیر اخلاقی را رها نمی‌کنند. وارستگی کمال هویت است. کمال عزت نفس است. سربلند زیستن است. بخت یار باشد با اقتدار اجتماعی و سیاسی همراه می‌شود. نشود برای فرد وارسته فرقی نمی‌کند. چیزی از او کم نمی‌شود. زیرا او مصداق وَمَا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ است. از بخت بد مردم و روزگار وارستگان است که ایشان از اقتدار اجتماعی محروم شوند. حسین بن علی است در کربلا. یا حسین برازنده معلم قرآن است در روزگار ما. یا حسین‌علی منتظری است که دنیا و قدرت برایش پشیزی ارزش ندارد اگر نتواند احقاق حق کند. یا میرحسین است که به هیچ معامله‌ای با قدرت تن نمی‌دهد و حصر را بر سرافکندگی در برابر حق و مردم ترجیح می‌دهد. وارستگان سربلند می‌زیند. هر چیزی را برای اخلاق و در محدوده اخلاق می‌خواهند و می‌پذیرند و غیر از آن قدم از قدم برنمی‌دارند و ناچار با اردوهای قدرت در تضاد قرار می‌گیرند. وارستگی در تنهایی شناخته نمی‌شود. در جمع بروز می‌یابد. نماد هویت است هویتی که قدرت آن را برنمی‌تابد یا می‌خواهد آن را دست‌آموز خود کند و به اختیار و رنگ خود درآورد. ایشان از لاخوف علیهم و لا هم یحزنون تغذیه می‌کنند. این کسان فرهنگ عشیره‌ای جوانمردی را پالایش کرده و به برترین معیار اخلاقی اعتلا داده‌اند.

ادامه دارد …

.

نسخه‌ی پی‌دی‌اف فصل اول  را از این‌جا می‌توانید دریافت کنید. 

منابع و پانوشت‌ها

[۱]  چون کیومرث هنگام درگذشت تخمه بداد، آن تخمه ها به روشنی خورشید پالوده شد… چهل سال (آن تخمه) در زمین بود. با سر رسیدن چهل سال، ریباس تنی یک ستون، پانزده برگ، مهلی و مهلیانه (مشی و مشیانه) از زمین رستند. … سپس هر دو از گیاه پیکری به مردم پیکری گشتند. … هرمزد به مشی و مشیانه گفت که «مردم اید، پدر (و مادر) جهانیان اید.» – بنگرید به: محمد مهدی موذن جامی، ادب پهلوانی، تهران، ققنوس، ۱۳۸۸، ص ۲۷.

[۲] محمدرضا نیکفر، «مسأله‌ی پایدار انتگراسیون در ایران»، بخش دوم، نقد اقتصاد سیاسی، ۲۰۲۱،

https://shorturl.at/bCNZ2

[۳]  محمود روح الامینی، «پژوهشی مردم شناختی در منظومه درخت آسوریک»، در: موذن جامی، ادب پهلوانی، پیشین،  صص ۳۳۹-۳۵۰.

[۴] برای نمونه بنگرید به سفرنامه ابن بطوطه  که بارها از رسم و آیین مهمانداری و صوفیان و فتیان سخن گفته است. همو از راهزنی جوانمرد سخن می گوید که از پول راهزنی خانقاه ها ساخت و نهایتا توبه کرد و مزارش زیارتگاه مردمان شد. بنگرید به: سفرنامه ابن بطوطه، ترجمه محمدعلی موحد، تهران: آگه، چ۶: ۱۳۷۶، ۱/ ۳۳۶-۳۳۷

[۵]  گفته نوح عیار به نقل از : نصرالله پورجوادی، «تعریف های جوانمردی به پارسی»، مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی،

https://www.cgie.org.ir/popup/fa/system/contentprint/217220

[۶]  گفته خواجه عبدالله انصاری، همانجا.

[۷] از منازل السائرین، همانجا.

[۸] قابوسنامه، فصل چهل و چهارم در آیین جوانمردی؛ نیز بنگرید به: سلسله مقالات مرتضی صراف، «جوانمردان»، ارمغان، شماره های اردیبهشت تا مهر ۱۳۵۰.

[۹] مسعود رضوی، جوانمردی زنان، اطلاعات حکمت و معرفت، سال ششم، شماره ۲ (اردیبهشت ۱۳۹۰)، ص ۳۵.

[۱۰] مهرداد بهار، «آیین مهر، زورخانه، عیاری و سمک عیار»، در: موذن جامی، ادب پهلوانی، پیشین، ص ۳۳۵.

[۱۱] مسعود جلالی مقدم و داریوش صفوت، «اهل حق»، دایرهالمعارف بزرگ اسلامی، ۱۰/.۴۷۲

[۱۲] همان، ۴۷۳؛ نیز بنگرید به حضور اساطیر ایرانی در شعر و کلام بزرگان یارسان. مثلا در یک شعر سیمرغ و رسول و علی و مشی و مشیانه با هم یاد شده‌اند: «هفتوانه»، بند ۴۷، از نامه سرانجام، به کوشش صدیق صفی زاده، تهران: هیرمند، ۱۳۷۵، ص ۲۳۹.

تلگرام
توییتر
فیس بوک
واتزاپ

یک پاسخ

دیدگاه‌ها بسته‌اند.

«اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباش پیاله ای بدهش گو دماغ را تر کن» و: «سر بالین فقیهی نومید کوزه‌ای دیدم لبریز سوال/… من قطاری دیدم فقه می‌برد و چه سنگین می‌رفت» به یادگار

ادامه »

جامعه ایران را می توان از نظر سیاسی به سه طیف مخالفان، موافقان و قشر خاکستری تقسیم کرد. باید گفت که مخالفان کسانی هستند

ادامه »

دکتر بیژن عبدالکریمی جزو معدود اندیشمندان و فلسفه‌ورزانی است که اغلب تلاش می‌کند اخلاق‌مدارانه، در اندیشه‌ورزی و کنشگری‌اش، با پرهیز

ادامه »