نقد و نظری بر کتاب «اسلام؛ اقتدارگرایی و توسعه نیافتگی: مقایسه‌ای جهانی و تاریخی»

محمد منصورنژاد

کتاب «اسلام، اقتدارگرایی و توسعه‌نیافتگی؛ مقایسه‌ای جهانی و تاریخی» از «احمد ت. کورو»(استاد ترک تبار رشته علوم سیاسی دانشگاه سن دیگو/ کالیفرنیای آمریکا) در سال ۲۰۱۹ منتشر و در سال ۱۴۰۰ با ترجمه هانیه جعفری (نشر مهری) در بالای ۴۰۰ صفحه، به فارسی درآمد.

در این نوشته کوتاه قصد معرفی کتاب نیست ، و تنها با نگاهی تحلیلی- انتقادی، در ادامه چند نکته (نه همه نکات) پیرامون این پژوهش می آید. این کتاب همانند همه آثار، امتیازاتی دارد و نواقصی:

الف) امتیازات:
۱. از جهت شکلی و روشی، این کتاب دارای منابع بسیار پُرتعداد؛ نمایه فارسی خوب؛ جداول تطبیقی مناسب (البته به تعداد محدود)؛ بکارگیری روش تحقیق تطبیقی: بررسی تطبیقی وضعیت جهان اسلام در روزگار کنونی با عهد میانه جهان اسلام و نیز مقایسه تاریخی وضعیت قرون وسطای غرب تا توسعه یافتگی با مسیری که مسلمانان عکس آن را پیمودند!؛ برخورد انتقادی عمدتا خوب و منصفانه با آرای دیگران، خلاصه های بسیار خوب در دو پیشگفتار کتاب، که پیام اصلی نویسنده را در صفحات محدود به خواننده منتقل می کند. و….

۲. از جهت محتوایی نیز ارزش کتاب به موضوعی است که در دستور کار پژوهشگر قرار گرفته است و تلاش دارد به ریشه های عقب ماندگی جهان اسلام و ایران بپردازد؛ پرسشی بسیار راهبردی و کاربردی و همچنین، سخت و نفس گیر است و محاجه نویسنده با کسانی که ریشه مشکل را در استعمار و یا ذات اسلام می بینند، نیز بسیار قابل توجه است. اصل این تز که «اتحاد حکام و علما»، ریشه اقتدار گرایی و توسعه نیافتگی جهان اسلام از قرن ۱۱ میلادی به بعد (حدودا قرن ۴ قمری به بعد و در هزاره اخیر) بوده و هست، نیز دست کم سخن قابل تاملی است! در حقیقت در این اثر تلاش شد با رویکرد سیاسی، چنانکه نویسنده در پیشگفتار بدان اذعان دارد، در موضوعی مهم نظریه پردازی شود. طرح مساله نویسنده در مقدمه کتاب هم شایسته توجه و به روز است.

ب)نواقص کتاب
۱. این کتاب با توجه به اینکه از سوی استاد علوم سیاسی نوشته شده، توقع آن می رفت که از جهت مفهوم بندی و مقوله بندی از مفاهیم و نظریه ها و الگوهای رشته علوم سیاسی به قدر کفایت بهره گیرد. اما عجیب است که نویسنده نه تنها در این اثر هیچ الگوی نظری آکادمیک ندارد، بلکه حتی از تعریف مفاهیم اصلی اثر نیز غفلت می کند. مثلا مفهوم کلیدی «اقتدارگرایی» در عنوان اثر، که نقش اصلی در نظریه پردازی هم دارد، در ابتدا معرفی نمی گردد و نیز توسعه یافتگی و نیافتگی!
اشکال این فقر مفهومی و نظری از جمله آن است که می توان از نویسنده محترم پرسید که آیا مفهوم «اقتدارگرایی» ( Authoritar)، مفهومی سنتی است یا مدرن؟ نگارنده، در نوشته مستقلی تحت عنوان «مقایسه دولت اوتاریتر و توتالیتر» (که در کانال تلگرامیم قابل دریافت است) به تفصیل مفهوم اوتاریتر یا اقتدارگرایی را با استناد به کتاب لویتان «هابز»، شرح داده و نشان داده می شود که این مفهوم محصول جهان مدرن است. با این وصف چگونه می توان وضعیت اقتدارگرایی را به دولت های سلجوقی و به بعد ایران و جهان اسلام نسبت داد که حکومت هایی کاملا سنتی هستند؟ (کمترین نشانه دولت اقتدارگرا آن است که مشروعیتش را «ثبوتا» از جامعه می گیرد! گرچه در «مقام اثبات»، حاکم اختیار مطلق دارد، که چنین ویژگی در ان عهد اصلا امکان تحقق نداشت!). اگر این نکته درست باشد، این اثر چند صد صفحه ای، بر اساسی مفهوم بندی غلطی، تجزیه و تحلیل شده است. و یا در سطر سوم پیشگفتار اول تعبیر «توسعه اقتصادی» برای توصیف شرایط قرون اولیه اسلام آمد که اصلا بحث توسعه در آن عهد برای هیچ جای جهان مطرح نبوده است و اگر دقت در انتخاب مفاهیم می شد؛ به نظر می رسد از مفهوم «توسعه نیافتگی» در عنوان نیز صرفنظر می شد و عنوان مناسبتر برگزیده می شد.

۲.بی دقتی نویسنده در خلط بین «تکفیر» و «ارتداد» در کتاب هم عجیب است! در تمام مواردی که مثلا بحث ارتداد دیگران را به «غزالی» و یا دیگران نسبت می دهد (ص۲۱؛ ص۸۳، ص ۱۷۰و….) در هیچیکدام بحث ارتداد مطرح نبوده و مثلا غزالی در کتاب المنقذ من الظلال (به فارسی: شک و شناخت)، فلاسفه را «تکفیر» کرده است (نه اعلام مرتد!). در تکفیر، فرد خود را مسلمان می داند؛ اما دیگران، مثلا فقها، اسلامش را رد می کنند؛ اما در ارتداد، خود فرد از دین خارج می شود و اقسام (مرتد ذمی و ملی) و احکامی دارد و… نگارنده در کتابی مستقل تحت عنوان «درسگفتارها درباره جریان ها و قتل های تکفیری: خاستگاه و عوامل» که محتوایش در کانال تلگرامیم آمد (و قابل بازیافت است)، مفصل این مفاهیم را شرح کردم.

۳. مدعای نویسنده در باب «امام محمد غزالی» نیز پارادکسیکال است. زیرا از سویی تمدن اسلامی را به نقل از الجابری «تمدن فقه» می داند (ص ۲۶)، و در عین حال در شکل گیری اتحاد علما و حکام و اقتدارگرایی، از نقش اساسی اندیشه و مواضع امام محمد غزالی می گوید؛ در حالیکه خود معترف است که، اولا: غزالی (در تمدن فقه مدار!) ناقد فقه است، ثانیا او علی رغم مشکلش با فلاسفه، خردگراست!، ثالثا از علما خواست که با حکام ارتباط نگیرند (خلاف مسیر اتحاد حاکم و عالم) و… (ص۲۲؛ ص۱۶۲؛ صص ۹-۱۶۷؛ صص۱-۱۷۰؛ و….) با این وصف چگونه امام محمد غزالی با این گونه اندیشه ها می تواند نقش اساسی در اتحاد عالم و حکام داشته باشد؟ حتی اگر یک دهه انزوا و انصرافش از سیاست هم دیده نشود (که نوعی اعتراض عملی به همراهی علما با حکام بود)، دست کم نکته قابل تاملی اینجا وجود دارد. محتوای یک اندیشه، تا تبدیل به فرهنگ و سیاست شود، زمان می برد و غزالی خود بالاترین و یا دست کم مشهورترین عالم عصر سلجوقی تا چهل سالگیش بود و چگونه اندیشه پیچ در پیچش و غیر یکدستش، به این سرعت تبدیل به خط مشی اتحاد عالمان و مردان سیاست شد!

۴.مسیر طی شده در تحقیق هم منطقی و طبیعی نیست. زیرا نویسنده اگر می خواست خاستگاه اقتدار گرایی را در میان مسلمانان را نشان دهد؛ منطقی¬ترین راه آن بود که بیطرفانه (و مثلا بر اساس رهیافت «پدیدارشناسانه») تاریخ میانه جهان اسلام (پیش و پس از قرن ۱۱ م) را ابتدا طرح می کرد و به صورت طبیعی از درون داده ها به نظریه اتحاد عالم و حاکم می رسید (با فرض اینکه فرضیه درستی طراحی شد!). اما عجیب است که نویسنده مباحثش را با تاریخ معاصر و حتی اتفاقات روزگار ما شروع کرده و یک ربع کتاب (حدود ۱۰۰ صفحه!)، در بخش اول بدین مباحث می پردازد و تزش را (اقتدارگرا بودن حکومت ها به دلیل اتحاد علما و حکام) تبیین می کند و سپس به سراغ تاریخ در بخش دوم اثر می رود! به همین جهت به نظر می رسد که نویسنده سعی دارد تا برداشت خویش را بر تاریخ تحمیل کند و نه از یافته های تاریخی به نتیجه علمی برسد!
اگر بیطرفانه و درست تاریخ عصر طلایی جهان و اسلام دیده شود نکات دیگری و مخالف برداشت نویسنده در تاریخ آن مقطع واضح است: یک: اتحاد علما-دولت از همان نیمه دوم قرن دوم هجری قمری (مثلا از عصر هارون و ماموم به بعد) بسیار نیرومند شکل گرفت! و حتی در آن مقطع مخالفان را سخت تنبیه می کردند (مثلا جریان تفتیش عقاید در داستان «محنه القرآن). پس مدعای علمای مستقل قبل از قرن ۱۱ دقیق نیست!؛ دو: فرض نویسنده دولت مسلط و یکدستی است که حال به جهت اوضاع نامساعد اقتصادی قرن ۱۱ به اقطاع و… روی آورد؛ حال آنکه یکی از مشکلات جهان اسلام آمدوشد حکومت های طایفه ای و سلسله ای بود (از سامانیان تا سلجوقیان و غزنویان و صفاریان و ….) که سخت همدیگر را تخریب، تضعیف و سرنگون می کردند و همین نکته یکی از عوامل اساسی عقب ماندگی ایران و جهان اسلام بود! و همه اینها در تقابل و تعامل با خلافت بنی العباس بود که سبب ایجاد تعارض مضاعف می گردید! سه: هر دولت و حکومتی هم گروهی از علمای وابسته و ارگانیک خودش را داشت (و علمای جهان اسلام هم یکدست نبودند، تا حکم واحد بپذیرند). در نهایت اضافه شود که با مطالعه بیطرفانه اصلا فقه مدار بودن تمدن اسلامی (به نقل از دیگران) نیز نقد می شد. زیرا زمانی عصر طلایی جهان اسلام شروع شد (قرن دوم) که هنوز مذاهب رسمی فقهی اهل سنت وجود خارجی نداشتند! و اتفاقا متکلمان معتزلی با اصحاب قدرت حشر و نشر بیشتر داشتند.

۵.گرچه دو فرضیه که رقیبی بر مدعای این نویسنده در کتاب بودند، به خوبی رد شدند (استعمار عامل عقب ماندگی جهان اسلام است، یا ذات آموزه های اسلام به عقب ماندگی ختم می گردد)؛ اما به نظر می رسد دست کم ۲ فرضیه رقیب دیگر جای بررسی دارند: یکی آنکه عوامل خارجی موثر بر جهان اسلام فقط استعمار نبود، بلکه در همان زمان ورود جریان هایی از آسیای میانه به ایران و جهان اسلام (مثال بارزش در قرن ۱۱ سلجوقیان و زان پس صلیبیان، مغول، تیموریان) سبب شد که ایران و جهان اسلام در معرض تاخت و تاز بود تا محیطی برای تدبیر جهت آبادانی و پیشرفت. پس تبیین نقش عوامل خارجی در عقب ماندگی جان اسلام (که در تاریخ معاصر، نقش استعمارگران را نیز می توان بدانها افزود)، جای تامل مجدد دارد!
و دیگر آنکه هیچ جامعه ای از اختلاف به پیشرفت نمی رسد. تعارضات درونی جهان اسلام (علما با هم/ سلسله های مختلف با هم/ خلافت عباسی با نومدعیان/ شیوه حکومت ملوک الطوایفی و….) که هم منشا خارجی داشت و هم داخلی، فرصتی برای تفکر و تدبیر کشور باقی نمی گذاشت. سازندگی نیاز به اجماع نسبی داشته و دارد که در آن عهد، وحدت نیروها دُرّّ نایاب زمانه بود و این تفرقه، همچنان تا روزگار ما دامنگیر کشورهای اسلامی است. به عبارت دیگر ندای اسلامی در در سه چهار قرن اولیه همدلی نسبی ایجاد کرده بود که این چسب اجتماعی و فرهنگی، به مرور زمان و به علل و دلایل مختلف (که جای بررسی مستقل دارد)، از دست رفت و جهان اسلامی ماند با دنیایی از اختلافات در شرق و غرب آن! آیا نتیجه این کشمکش، جز عقب ماندگی می توانست بوده و باشد؟

تلگرام
توییتر
فیس بوک
واتزاپ

یک پاسخ

  1. کل فرض اولیه دین های الهی بی اساس است. اسلام و بقیه دین ها ابداعی بشری برای رسیدن به قدرت هستند و ذاتا اقتدارگرا. بقیه اش بزک و دوزک است.

دیدگاه‌ها بسته‌اند.

«اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباش پیاله ای بدهش گو دماغ را تر کن» و: «سر بالین فقیهی نومید کوزه‌ای دیدم لبریز سوال/… من قطاری دیدم فقه می‌برد و چه سنگین می‌رفت» به یادگار

ادامه »

جامعه ایران را می توان از نظر سیاسی به سه طیف مخالفان، موافقان و قشر خاکستری تقسیم کرد. باید گفت که مخالفان کسانی هستند

ادامه »

دکتر بیژن عبدالکریمی جزو معدود اندیشمندان و فلسفه‌ورزانی است که اغلب تلاش می‌کند اخلاق‌مدارانه، در اندیشه‌ورزی و کنشگری‌اش، با پرهیز

ادامه »