«دانشگاه باید دانشگاه اسلامی باشد»؛ از آن رهبر کبیر تا این مقام معظم

افشین حکیمیان

او که دانشگاه نرفته بود با همان جملات مغشوش و ناسره گفته بود که: “اگر دانشگاه، دانشگاه باشد، اگر دانشگاه واقعاً دانشگاه باشد و دانشگاه اسلامی باشد…» و گویی به همین درهم‌برهمی گفتارش، نشان هم داده بود که چه بی‌مقدار می‌دید توانِ خود را در هم‌آوردی با دانایی دانشگاه. و از همین‌رو انگاری عجز و ناتوانی خود در برابر توش ‌و توانِ دانشگاه را، به‌خوبی دیده بود که چنین دست‌پاچه و زبان‌پریش و الکن، در ادامه متذکر هم شده بود که: “دانشگاه[باید]، دانشگاه اسلامی و دانشگاه برای خود ملت باشد، و الّا همین ما درِ دانشگاه را باز کنیم و هر که می‌رود برود. شما مگر ندیده‌اید که آن وقت که دانشگاه باز بود چه فسادهایی بود؟”

البته خیلی هم تلاش کرده بود که “دانشگاهی که دانشگاه نبود” را به سرِ راه آورد. بسیاری را هم مأموریت داده بود که دانشگاه را به آن بایدهای خودش، دست‌آموز خودش بکند. به راه خویش بیاورد. مطیع‌اش کند. به زعمِ خودش که کبیر هم خوانده می‌شد؛ دانشگاه را از آن نافرمانی و سرکشی، “پاک‌سازی”‌ هم کرده بود. ولی با گذشت ده‌ها سال، انگاری پیروانش می‌دیدند که: “دانشگاهی که [هم‌چنان] دانشگاه نبود”

این بود که باز بر سرِ دانشگاه آوار شده بودند. اینک نوبتِ زیردست و مرئوسِ او و کُپی کُمدی او بود که به همان زبان‌پریشی آن کبیر، حکم‌ها مُهر بکند برای پاک‌سازی. حالا وقت، وقتِ دولت مرئوس شش‌کلاس سواد بود که مخفیانه حُکم کند برای جرح و تعدیل دانشگاه‌ها. حکم‌های غیابی و تلفنی را به سر وقتِ اساتید می‌فرستادند برای اخراج اساتید “خاطی”. ابلاغ‌نامه صادر می‌کردند جهت “تذکر و تعهد، توبیخ کتبی، تعلیق ارتقا، تعلیق همکاری و قطع همکاری با اساتید قراردادی”. اساتیدی که در مقابلِ آن همه باید و نبایدِ هم‌چنان پابرجای آن “کبیر” و با وجود حکم اخراجی که در دست داشتند؛ به زبانی رسا و شفاف فریاد می‌زدند که:«ما معلم‌ها نمی‌توانیم و نباید مطیع پیرو حکومت‌ها باشیم.» اساتیدی که خود را «روزی‌خور سفره‌ی ملت» می‌دانستند و «مدرسه و دانشگاه را خانه‌ی فرزندان این مردم».

انگاری با گذشتِ این همه سال، آن‌ها هم‌چنان خود را شکست‌خورده و مغلوبِ دانشگاه می‌دیدند. خود را الکن و بی‌مقدار می‌یافتند در مقابل دانشگاه؟ در مقابل دانشگاهی که تن نمی‌داد به “پیروی از خط ولایت و رهبری”. در برابر دانشگاهی که خوب می‌دانست دستور سرکوب از کدامین بیت و باروی هسته‌ی اصلی قدرت صادر می‌شد. در برابر دانایی و خِرد و آگاهیِ جامعه‌ای که شش‌کلاس سوادِ مرئوسِ حالارئیس، را به سرِ زبان‌ها انداخته بود؟ زبان شکسته‌بسته‌ی وزیرشان را، سخن‌گوی‌شان را، زیردست‌ها و اطرافیان و خاطرخواه‌های‌شان را برملا کرده بود؟ سوادِ نداشته‌ی عالم و آدم‌شان را و جهالت گسترده‌ی بی‌حد و حصرشان را که از همه‌جا بیرون می‌زد را افشا می‌کرد؟ جهالت‌شان را که از زبان غلط‌غلوطِ آن مرئوس، بیرون می‌تراوید. از جمله جمله‌ی بی‌سروته وزیرشان بیرون می‌زد؟

گویی این همه نشان می‌داد که آن‌ها چقدر می‌توانند بی‌فرهنگ باشند. از حداقل‌های دغدغه‌ی توسعه و تمدن به دور باشند. ولی مشکل اصلی این بود که: «آن‌ها نه تنها بی‌فرهنگ بودند بل‌که خصم فرهنگ واقعی بودند.». معضل آن بود که «قدرت آن‌ها از روح تهی شده بود. و از همین بی‌روحی‌ مایه و توان می‌گرفتند. بر این بی‌روحی‌ استوار بوده و از آن مایه می‌گرفتند. آدم‌هایی شده‌ بودند که تمامن انگاری روح‌شان را واگذاشته‌ و جسمی بیش برای‌شان باقی نمانده بود و همین جسم بود که نگران‌شان کرده بود و وحشتش را داشتند. آنها تنهایی‌شان را داشتند درمی‌یافتند و برای همین هم بود که تصمیم گرفته بودند روی به زور و اجبار بیاورند.»

انگاری موریانه از درون ‌به جان‌شان افتاده بود. «آن‌چنان‌که دیگر چیزی نداشتند که به این جامعه‌ای که داشتند بر آن حکومت می‌کردند عرضه کنند و از این‌رو دیگر نفوذی جز قدرت عریان برای‌شان باقی نمانده بود. آن‌ها می‌خواستند بترسانند، اما حاصل کارشان فقط این شده بود که نقاب از رخ قدرت‌شان برافتاده و آشکار شده بود که چه زورِ بی‌حساب و کتاب، از پیش معین‌شده و خودسرانه‌ای پشت این قدرت خوابیده بود و این صرفاً مقاومت مردم را سفت‌تر و سخت‌تر کرده بود.»*

و این مقاومت، آن‌ها را پاک کلافه کرده بود. هرچه کرده بودند؛ نتوانسته بودند تأثیری بر روند دانشگاه‌ها بگذارند. هر چه از دست‌شان برآمده بود تا که “دانشگاه را دانشگاه بکنند”، کرده بودند. پاک‌سازی دهه‌ی شصت، بگیر و ببند دهه‌ی هشتاد و اختناق و سرکوب دهه‌ی نود؛ اندک سکوتِ دانشگاه در همین دهه‌ی اخیر، آن‌ها را اُمیدوار کرده بود. ولی باز دانشگاه برخواسته بود و عزمِ نشستن نداشت.

و آن‌ها باز انگاری هوسِ “پاک‌سازی دانشگاه” به سرشان زده بود و جز این مگر می‌توانستند. آن‌ها استطاعت و قابلیتِ کاروبار فرهنگ را نداشتند. آن‌هایی که نماینده قدرت بی‌روح بودند. و از این ناتوانی بود که «البته که نمی‌توانستند انگیزه آدم‌هایی را درک کنند که به نظر به طرزی غیرقابل فهم از صف خارج شده‌ بودند و صف را شکسته‌بودند. آن‌ها گمان می‌بردند که این آدم‌ها همان اهدافی را دارند که آن‌ها در سر می‌پرورانند، و اعمال این آدم‌ها را چنین برای خودشان معنا می‌کردند که گویی از یک شیطان نامرئی پند گرفته‌اند، که گویی دجّالی تشنه قدرت در گوش‌شان نجوا می‌کند.»

این بود که جز به زور و ارعاب، کاری در برابر دانشگاه، از دست‌شان ساخته نبود. آن‌ها فرسنگ‌ها دور از دنیای دانشگاه بودند و کجا می‌توانستند بفهمند دغدغه‌ی دانشجویان را، اساتیدشان را که عشق علم و دانشی را در سر می‌پروراندند که تن به هیچ امر و نهی‌ای نمی‌داد و از قید و بند هر ایدئولوژی‌ایی رها و آزاد بود.

از آن “رهبر کبیر” تا این “مقام معظم”، دانشگاه ندیده‌هایی که کاروبارشان دشمنی و خصمِ با فرهنگ و دانش‌گاه بود و ابزارها و نهادها عَلَم کرده و می‌کردند برای استیلای این خصم. از طریق شورای انقلاب فرهنگی، کمیته‌ی انضباطی، شبه‌نظامی‌های مسلط به فعالیت‌های دانش‌جویان، راهیان نور و….وهم کرده بودند که دانشگاه را از استقلال مانع شوند.

*کتاب روح پراگ نوشته‌ی ایوان کلیما. ترجمه‌ی خشایار دیهیمی

تلگرام
توییتر
فیس بوک
واتزاپ

2 پاسخ

  1. این مسئله جدیدی نیست.اسلام از لحظه ورود با دانش ایرانی به دشمنی برخاست،چون این دانش‌ها مانع مستقیم سلطه فرهنگی تازیان،یا همان اسلام کذایی،بودند. از کتابسوزی عمر تا مقدمه کلیله و دمنه ترجمه ابن مقفع را بخوانید،اشعار خیام را، ناله‌های ابن سینا را،اشعار حافظ پس از تبعید و اشعار منوچهری و دقیقی و هجویه‌های ایرج میرزا و…بخوانید. یک نفرشان از دست اسلامگرایان آسیب ندیده نمانده است. یک بار برای همیشه و بدون هیچ شرمندگی از روی مسلمین بی‌شرم،همانانی که اسلام را بر ایران ترجیح میدهند،تکلیف این دین فاشیستی را روشن کنیم،وگرنه تمدن ما نیز به سرنوشت تمدن‌‌های مصر و بین‌النهرین دچار خواهد شد و رسما عرب خواهیم شد.

  2. با درود . در این مقاله یک یاد آوری ضروری ست و آن این است که در سال ۱۳۵۸ اعوان و انصار آقای خمینی به اطلاع او رساندند که : ای آقا چه نشستی که خروجی امتحانات کنکور امسال دانشگاه های سراسری ایران از آنِ خداناباوران و یا غیر علاقه مند به ولایت شماست . و ایشان پس از این به فکر چاره افتاد . تفصیل این داستان را من قبلاً در مقاله ای نوشته ام . برای صحت این موضوع ، شما می توانید از آقای ” عبدالکریم سروش ” که دم دستتان است بپرسید . امیدوارم که ایشان انکار نکند . من در زمان زنده بودن آقای ” ابوالحسن بنی صدر ” که در فرانسه اقامت داشتند، بصورت یک سئوال مشخص چندین باره از ایشان پرسیدم ، دریغا از یک پاسخ ساده .بدلیل اینکه ایشان در آن زمانِ انقلابِ به اصطلاح فرهنگی در سال۱۳۵۹، اولاٌ رئیس جمهور بودند و در ثانی ایشان بودند که به دانشجویان اخطار دادند که دانشگاه را باید ترک کنند. ایشان مانند بقیه اعضای این شورایِ به اصطلاح “فرهنگی”هیچگاه نقش خود را دراین فاجعه بعهده نگرفتند . دریغ و درد که آز آن پس جامعه ایران دارد تاوان نادانی و جهل آقای خمینی و شرکایش را می پردازد که امروز شش کاسه ای میشود دکتر و پس از آن ریئس جمهور ۸۵ میلیون نفر . ” تا به خاک بنشینی و بر سرنوشت خیش گریه ساز کنی “

دیدگاه‌ها بسته‌اند.

«اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباش پیاله ای بدهش گو دماغ را تر کن» و: «سر بالین فقیهی نومید کوزه‌ای دیدم لبریز سوال/… من قطاری دیدم فقه می‌برد و چه سنگین می‌رفت» به یادگار

ادامه »

جامعه ایران را می توان از نظر سیاسی به سه طیف مخالفان، موافقان و قشر خاکستری تقسیم کرد. باید گفت که مخالفان کسانی هستند

ادامه »

دکتر بیژن عبدالکریمی جزو معدود اندیشمندان و فلسفه‌ورزانی است که اغلب تلاش می‌کند اخلاق‌مدارانه، در اندیشه‌ورزی و کنشگری‌اش، با پرهیز

ادامه »