جریان نیمه‌روشنفکری تاریخ معاصر ایران 

آرین رسولی

در این لحظه‌ از تاریخ که آخرین ضربه‌ها بر اندام بی‌جان نیمه‌روشنفکری فرود می‌آید صاحب این قلم می‌کوشد تا از چشم‌اندازی متفاوت به نقد و بررسی جریان نیمه‌روشنفکری در تاریخ معاصرمان بپردازد. اصطلاح “نیمه‌روشنفکری” در اینجا به قصد تخفیف و تحقیر این جریان نیست و در ادامه خواهیم دید که مراد از پرداختن به این جریان، دفاع از گفتمان‌های رایج کوته‌نظران نیست که این روزها از هر سو مشتی بر این تن نیمه‌جان روانه می‌کنند و هر مصیبتی را در این ملک با تعمیمی ناروا و نابه‌جا به آنها نسبت می‌دهند.

اصطلاح روشنفکری به اشکال مختلف نزد افرادی استفاده شد(از جمله در جایی توسط تورگنیف و توسط دیگران) اما جریان محاکمه دریفوس جایی بود که این اصطلاح برساخته شده و از آن دوران وارد ادبیات و بحث‌های فرهنگی و اجتماعی شد.

در فضای عمومی جامعه‌ی ما و به تعبیری عوام، به قدری مفهوم روشنفکری مفهوم بیگانه و غریبی‌ست که در بسیاری موارد به معنای نادرستی به کار می‌رود. یعنی اصطلاح روشنفکر را برای کسی که دارای ذهن گشوده‌ و انعطاف‌پذیر است به کار می‌برند که چندان درست نیست. در این موارد بهتر است از واژه یا اصطلاح دیگری استفاده کنیم که ترجمه‌ی اصطلاح Open mindedness – open mind باشد، برای مثال ذهن گشوده، روادار، ذهن‌باز یا ترجمانی از این دست، چرا که بحث در باب روشنفکری ناظر به اصطلاح”intellectual” است؛ به معنای روشنفکر که کاملا با مفهوم پیشین تفاوت دارد زیرا گشودگی ذهن یا رواداری و انعطاف‌پذیری اندیشه، می‌تواند یک ویژگی شخصی در زندگی خصوصی افراد باشد و لزوما به کنش فرهنگی و اجتماعی وابسته نیست. این در حالی‌ست که روشنفکر(intellectual) کنشی اجتماعی دارد ولو در کنار ویژگی‌های دیگر دارای ذهنی گشوده و روادار نیز باشد. به تعبیر دیگر گشودگی ذهن و رواداری(open mind بودن) شرط لازم روشنفکری‌ هست اما شرط کافی نیست.

با نگاهی به تاریخ می‌بینیم که جریان روشنفکری در غرب و تقریبا از قرن سیزده میلادی به بعد سربرآورد. از این دوره به بعد و تقریبا از قرن چهاردهم تشکل‌ها و نهضت‌های آزاداندیش جان گرفته و به اصلاح عقاید سنتی پیشین و تقابل فکری با حاکمیت کلیسا پرداختند. این دوره را “رنسانس” نامیدند که در این بحث بسیار حائز اهمیت است. رنسانس به معنای عصر “نوزایی”، نوزایش یا “زایش مجدد” است که اشاره به بازگشت به رویکرد فلسفی دوران باستان در یونان و روم داشت. این جریان اصلاح‌گری عقیدتی-فرهنگی به دوران روشنگری(از قرن هفده تا هجدهم)و انقلاب‌های علمی مدرن و دگرگونی‌های عظیم فلسفی و فکری ختم شد که یکی از بزرگترین تحولات علمی، فرهنگی و تمدنی بشر را رقم زد.

دو نکته‌ی کلیدی در اینجا وجود دارد که در بررسی جریان نیمه‌روشنفکری ایران باید بدان توجه ویژه و تطبیقی داشت. نخست این‌که رنسانس به معنای نوزایش و بازگشت به دورانی در فرهنگ غرب بود که در آن اندیشه‌ی فلسفی به طور سیستماتیک برقرار شده بود، یعنی در روم و یونان باستان که اندیشه‌ی مبتنی بر عقلانیت انتقادی و فلسفی جاری بود. دوم این‌که در روند مدرنیته(کل این دوران از رنسانس تا پس از روشنگری)روشنفکران یا خودشان در زمره‌ی فلاسفه‌ بودند یا نقش میانجی بین آراء و اموزه‌های فلاسفه‌ و عوام را ایفا می‌کردند. اما این فلاسفه نیز به طرز اصیل در همان فرهنگ و جغرافیا ظهور کرده بودند.

جریان روشنفکری در ایران

این دو نکته‌‌‌ای که اشاره شد، از این جهت اهمیت به‌سزایی دارد که در باب جریان نیمه‌روشنفکری در ایران صدق نمی‌کند.خیلی خلاصه در چند جمله می‌توان علت ناکام ماندن این جریان در ایران را در همین دو عامل کلیدی شناسایی کرد:

۱- فلاسفه و روشنفکران در این جغرافیا و فرهنگ به موازات روشنفکران بروز و ظهور نداشتند.

۲-برعکس جریان روشنفکری در غرب، در ایران روشنفکران به یک پیشینه‌ی فرهنگی مشابه با یونان باستان که اندیشه‌ی فلسفی مبتنی بر عقلانیت انتقادی بود اتکاء نکردند، دلیلش هم خیلی ساده است، زیرا در پیشینه‌ی تاریخی فرهنگ ما چنین دورانی یافت نمی‌شد. در تاریخ ما دورانی هم‌چون یونان باستان وجود ندارد که اندیشه‌ی فلسفی به‌طور سیستماتیک برقرار باشد. در تاریخ ما برعکس یونان، فرهنگ شاعرانگی و عرفان و عقاید مرید و مرادی پررنگ بوده و به‌طور سیستماتیک فلسفه‌ورزی جایگاهی در تاریخ ما نداشته است.

البته چنان‌چه در جای دیگری آورده‌ام در عناصر هویت جامعه ایران معاصر، ملی‌گرایی و سنت‌ مذهبی نیز ریشه‌ی تنومندی دارند، اما این دو نیرو در غرب نیز به اشکال دیگر وجود داشت و به وجوه مشترک نباید پرداخت بل‌که وجوه تمایز و افتراق فرهنگ اجتماعی ما و به دنبال آن تفاوت جریان روشنفکری ما با آن‌چه در غرب رخ داد را باید مد نظر قرار داد.

باری جریان روشنفکری در ایران که نوعی الگوبرداری و به قول معروف کپی کردن جریان روشنفکری غرب بود در ارجاع به پیشینه‌ی تاریخی خود دچار یک تضاد و تعارض حیرت‌آوری شد و آن در هم آمیختن فرهنگ خودمان با آموزه‌های مدرن بود. به عبارت ساده‌تر اغلب روشنفکران دچار یک سطحی‌نگری و خطای مهلک شدند و آن ارجاع و اتکاء به فرهنگ شاعرانه و عارفانه‌ی ایرانی بود؛ به همین سبب روشنفکری در ایران، از اساس نیمه‌روشنفکر بود.

نیمی از مدرنیته و نیمی از سنت که بیشتر این نیمه، سنت شاعرانه/عارفانه بود. اگر روشنفکران غربی در جریان رنسانس از نوزایش و تجدید حیات سخن می‌گفتند، یک سنت فلسفه‌ورزی مشت پر کن و ستبر پشت سرشان بود، نه مانند ما یک سنت شاعرانگی و فرهنگ مرید و‌ مرادی که جنس جهان‌بینی‌اش با جنس جهان‌بینی فلسفی مبتنی بر عقلانیت انتقادی از اساس در تعارض است.

درست برعکس فرهنگ یونان باستان که فلسفه‌ورزی در آن رواج داشت و شعر و شاعرانگی در حاشیه بود و حتی گاهی طرد می‌شد، در تاریخ و فرهنگ ما به طور سیستماتیک شاعرانگی رواج داشت و فلسفه‌ورزی در حاشیه بود و طرد و حذف می‌شد. برای مثال رویکرد افلاطون به شعر و رویکرد غزالی به فلسفه را می‌توان مقایسه کرد.

ممکن است کسانی مدعی شوند شاعرانگی ما بهتر از فلسفه‌ورزی‌ست، این بحث دیگری‌ست اما اگر روشنفکران به دنبال بسط و گسترش مدرنیته در ایران بودند-که بودند- با چنین رویکرد یک بام و دو هوایی، جز همین ناکامی‌ها نصیبشان نمی‌شد.

با مرور تاریخ جریان نیمه‌روشنفکری در ایران می‌بینیم که در ابتدا با سفر تنی چند از آنها برای تحصیل در فرنگ(به قول خودشان) و مشاهده‌ی شکوه پیشرفت غرب، زبان به تحسین و تمجید گشودند. اما این فقط “مدرنیزاسیون” بود که چشمشان را گرفت. مدرنیزاسیون آن جنبه‌های مادی و ظاهری حاصل از مدرنیته است. یعنی توسعه‌ی مادی مدرنیته یا به تعبیر دیگری جنبه‌های تمدنی مدرنیته نظیر تکنولوژی، شهرسازی، تاسیس دانشگاه، راه و جاده و خلاصه هر گونه پیشرفتی که جنبه‌ی مادی دارد. اما جنبه‌ی دیگری نیز وجود دارد که آن را “مدرنیسم” می‌نامیم، یعنی جنبه‌های فرهنگی و درونی حاصل از مدرنیته. مفاهیم بنیادی فلسفی و عقیدتی مثل اومانیسم، آزادی، برابری، حقوق انسانی و خلاصه هرگونه تحولی که جنبه‌ی فرهنگی و درونی دارد.

این در حالی‌ست که کار روشنفکری اساسا تمرکز بر روی اصلاح و نقد “فرهنگی‌” است، نه تمدنی‌. اصلاح تمدن و جنبه‌های مادی و ظاهری یک جامعه کار روشنفکر نیست. با توجه به یک تعریف از روشنفکری که در آن کار روشنفکر نقد و اصلاح جنبه‌های درونی افراد جامعه است؛ یعنی عقاید، باورها، تمایلات، احساسات، اخلاقیات، هیجانات و عواطف. نقد و اصلاح تمدن به معنای جنبه‌های بیرونی، مادی، ظاهری و نهادی از جمله سیاست در یک جامعه، کار تکنوکرات‌، وزیر و وکیل و اهل سیاست است. بنابراین از این جهت نیز روشنفکری ما همواره دچار یک کمبود بنیادی نیز بود. یعنی سیاست‌زدگی که کار فعال سیاسی‌ست، به مثابه تار عنکبوت تقریبا تمام روشنفکران ما را در خود گرفتار ساخت.

وانگهی در دوران رضاشاه پهلوی سیاست توسعه‌ی آمرانه اجرا شد که جامعه با کمی اختلاف و اعتراض -به‌ویژه از جانب قشر سنتی‌تر-در نهایت کمابیش با آن کنار آمد. اما این توسعه‌ی آمرانه تنها در برقراری و ایجاد مدرنیزاسیون بود و نه مدرنیسم. یعنی در جهت ساخت راه آهن و جاده و تاسیس دانشگاه و خلاصه جنبه‌های مادی و ظاهری، نه جنبه‌های فرهنگی مثل آزادی و دموکراسی و امثال آن. علیرغم اختلاف بر سر مدرنیزاسیون میان حکومت و قشر سنتی‌تر، بر سر ورود مدرنیسم همگی یک‌دل و یک‌صدا دست در دست هم مدرنیسم را پس زدند و اختلافی در عدم پذیرش مدرنیسم نداشتند. در حالی که اتفاقا پایه و اساس و مبنای همان مدرنیزاسیون نیز، مدرنیسم است. در این دوران روشنفکران کمابیش با حاکمیت هم‌سو شده و حتی به درون آن راه یافته بودند، اما گویا چشم ظاهربین آنها نیز تنها همان ظواهر و مدرنیزاسیون را دیده و پسندیده بود، و نه بیشتر.

اگر کسی معتقد باشد به طور کلی مدرنیسم را باید پس زد و رویکرد ضد روشنفکری داشته باشد این نکته موضوع بحث دیگری‌ست که باید دید چه ادله‌ای له و علیه روشنفکری و مدرنیته ارائه می‌شود که موضوع این نوشتار نیست. اما اگر کسی بگوید برخی جنبه‌های مدرنیته نیک است و برخی دیگر بد و ما باید برخی از جنبه‌های فرهنگ خود را با برخی از جنبه‌های مدرنیته بیامیزیم آن‌گاه نباید از لفظ روشنفکری استفاده کند چون این اصطلاح هم از لحاظ تاریخی، در غرب و با مدرنیته‌ی تام و تمام ظهور و بروز داشت و هم به لحاظ معناشناختی با سنت و تاریخ گذشته‌ نسبتی موجه ‌ندارد.

سنت با مدرنیته(تجدد) در تعارض است و روشنفکری مفهومی‌ست که سراسر وابسته به مدرنیته است و از نظر معناشناختی دلالت دارد بر نقد هر گونه سنت تاریخی در گذشته، به استثناء روم و یونان باستان که البته آن هم به کارزار نقادی می‌کشیدند، اما نه روش آنها که فلسفه‌ورزی مبتنی بر عقلانیت انتقادی بود. این اصطلاح مفهومی‌ست آوانگارد‌، رو به جلو و پیشرو. این ماهیت رو به جلو و نقادانه، چه خوب یا چه بد مبتنی‌ست بر عقلانیت انتقادی که ریشه‌ی آن در فلسفه‌ورزی‌ و نوعی خردورزی در ساحت فرهنگی است.

اگر قرار باشد ویژگی‌های معین روشنفکری-در غرب- را بررسی کنیم نخستین ویژگی‌ همین پیشرو بودن و دم به دم نو کردن است. از یک سو پیوند روشنفکری و مدرنیته امری‌ست بدیهی و از سوی دیگر این نو شدن دائمی در مدرنیته به‌قدری پررنگ است که کسی مثل زیگمونت باومن[۱۹۲۷-۲۰۱۷] را به انتقاد از آن وا‌می‌دارد.

زیگمونت باومن فیلسوف و جامعه شناس و نظریه‌پرداز برجسته از تعابیری نظیر “مدرنیته مایع” و “تا اطلاع ثانوی” برای سازوکار مدرنیته بهره می‌برد و معتقد است که اشکال زندگی مدرن از بسیاری جنبه‌ها متفاوت است، اما چیزی که همه‌ی آنها را متحد می‌کند و در آن اشتراک دارند تمایل به تغییر مداوم است و مدرن بودن به معنای مدرن کردن است. یعنی یک اجبار و وسواس در نوسازی همه‌چیز. «بودن» جایگاهی ندارد بلکه همواره «شدن» است که قدر و ارزش می‌یابد.
هر سازه‌ای، به محض اینکه سازه‌ی پیشین قدیمی اعلام شد و تاریخ استفاده از آن منقضی شد جایگزین قبلی می‌شود و همه چیز “تا اطلاع ثانوی” برقرار است.
همیشه-در هر مرحله و در همه‌ی زمان‌ها- «پسا چیزی» بودن از ویژگی‌های جدا نشدنی مدرنیته است. با گذر زمان، «مدرنیته» به شیوه پروتئوس افسانه‌ای(خدای دریای مدام در حال تغییر) شکل خود را تغییر می‌دهد.

باومن به درستی این ویژگی مدرنیته را دریافت و چنان‌چه ذکر آن گذشت روشنفکری به‌عنوان یک پدیده‌ی آشکارا وابسته به مدرنیته، هم‌واره خصلت پیشروی را در خود داشته و به نوعی طلایه‌دار عرصه فرهنگ در جامعه است. علاوه بر این ویژگی(پیشرو بودن) ویژگی‌های دیگر روشنفکری عبارتند از:

۲-تجزیه و تحلیل مفاهیم، چنان‌چه واژه‌ی انتلکتوئل بدین معناست.

۳-رویکرد انتقادی به مسائل و هر ادعایی را با عینک نقادی نگریستن.

۴-گفتگو محوری و اهل تبادل نظر و گفت و شنود.

۵-دغدغه‌ی دیگرخواهانه و اخلاقی داشتن یا همان جمله‌ی مشهور که “روشنفکر وجدان بیدار جامعه است”. زیرا انسان سه دسته رفتار دارد؛ یکی شغل و حرفه، دومی رفتارهای خودخواهانه مثل تفریح و سرگرمی و سومی رفتارهای دیگرخواهانه‌ی اجتماعی که این رفتارها باز به همان دو دسته‌ی تمدنی (تغییر شرایط بیرونی جامعه) و فرهنگی (تغییر شرایط درونی) تقسیم می‌شود و کار روشنفکری تمرکز بر همین گزینه‌ی آخر است.

۶-توجه ویژه به ابزارهای تاثیرگزار فرهنگی نظیر هنر و ادبیات و کتاب و دیگر ابزارهای فرهنگی.

۷-استقلال فکری، هم‌ نسبت به حکومت و هم نسبت به مردم. برعکس درکی که جامعه ما و نیمه‌روشنفکران ما دارند و تصور می‌کنند روشنفکری یعنی سوار شدن بر موج خواست‌های مردم و وابستگی به عموم مردم.

۸-کنش‌گری فرهنگی.

۹-آشنایی با علوم و دانش جدید؛ روشنفکر نقش میانجی و پل میان دستاورد‌های آکادمیک و عموم مردم است به‌ویژه دستاوردهایی که برای ارتقا فرهنگ عموم مردم سودمند است.

۱۰-و آخرین‌ویژگی این‌که کنش سیاسی برای روشنفکر الزامی نیست و این همان‌چیزی‌ست که جریان نیمه‌روشنفکری و عموم مردم ما درک درستی از آن ندارند.

به دلایل متعدد و مفصلی که در اینجا مجال پرداختن به آنها نیست، سیاست‌زدگی در جامعه‌ و فرهنگ ما به‌قدری پررنگ شده که به محض سخن‌گفتن از روشنفکری و روشنفکران، پای امرسیاسی به بحث کشیده می‌شود تا حدی که گویی بحث روشنفکری و بحث در باب روشنفکری بحثی‌ست معادل بحث‌های سیاسی. در صورتی‌که بحث روشنفکری جنبه‌های مختلف فلسفی، اجتماعی پررنگی دارد که تقلیل آن به یک بحث سیاسی صرف، نشان‌دهنده‌ی ابتذال و سیاست‌زدگی در عرصه‌ی فرهنگ و اندیشه‌ورزی جامعه ماست.

بنابراین اگر به شکلی مختصر قرار باشد مهمترین عوامل ناکامی جریان روشنفکری در دوران معاصر را ردیابی کنیم، در حقیقت به یک پاسخ مختصر خواهیم رسید؛ “چون اساسا جریان روشنفکری در ایران نداشته‌ایم!”

دقیق‌تر این‌که ما یک جریانی داشته‌ایم که پیش از هرچیز غیراصیل بوده و الگوبرداری کاریکاتوری از روشنفکری غرب را در دستور کار خود قرار داده است. البته مراد از اشاره به این نکته نقد رایجی نیست که روشنفکران را مقلد معرفی می‌کنند و از این باب مزمت می‌کنند، اتفاقا برعکس جریانی که در ایران تحت عنوان منورالفکری(منورفکری) و سپس روشنفکری سربرآورد مقلد تام نبود و در پی آمیختن مفاهیم اصیل روشنفکری و تاریخ شاعرانه و عارفانه‌‌ای بود که این دو هیچ‌گاه جمع شدنی نبوده‌اند. از این رو از دل این کوشش‌ها کاریکاتورهایی کج و معوج بیرون آمد که قرار بود پرتره‌ای چشم‌گیر باشد!

انتقادات مفصل دیگری هم به این پیوند نامبارک سنت شاعرانه/عارفانه با مدرنیته وارد است؛ از جمله انتقادات روش‌شناختی. البته این تنها پیوندی نبود که جریان روشنفکری در ایران ایجاد کرد، اما چیره‌ترین پیوند نزد آنان بود. پیوند ملی‌گرایی و مدرنیته نیز وجود داشت که آن هم به همین ترتیب دچار تعارضات مشابه است و به همین سبب از پرداختن به آن در این نوشتار صرف‌نظر می‌شود.

این ایراد روش‌شناختی آن‌جایی نمایان می‌شود که می‌بینیم در سنت شاعرانه/عارفانه تاکید بر مقام کشف است. مقام کشف در بحث‌های معرفت‌شناسی و روش شناسی مقامی‌ست که فرد به کشف یک ایده و نگرش می‌رسد. این مقام درونی‌ست. برای مثال در علوم طبیعی شما با اندیشیدن به یک نظریه رسیده‌اید یا با خواب دیدن یا به هر ترتیب دیگری. این بخش در مقام کشف(یا گردآوری) قرار می‌گیرد. مقام دوم و مهم‌تر مقام توجیه(مقام داوری) است که در فلسفه و علم تاکید بر روی این مقام صورت می‌گیرد نه مقام کشف. یعنی مثلا اگر شما در علم(science) یک نظریه‌ای ارائه کنید از شما نمی‌پرسند چگونه به این نتیجه رسیدی، اگر هم بپرسند پاسخ شما نه بر اعتبار نظریه شما می‌افزاید و نه از آن می‌کاهد. مثلا اگر شما خواب دیده‌اید و یک نظریه در فیزیک یا شیمی را کشف(گردآوری) کرده‌اید مهم نیست، بل‌که مقام توجیه(داوری) شما مهم است که تا چه حد نظریه شما از پس مشاهدات و آزمایش‌ها سربلند بیرون می‌آید. در فلسفه نیز به همین ترتیب مقام توجیه مهم است که چگونه شما نگرش و ایده‌ی خود را در مقام توجیه، با استدلال عقلی توجیه می‌کنید.

اما در عرفان و سنت تاریخی شاعرانه/عارفانه فقط تاکید بر روی مقام کشف است و مقام توجیه پشیزی اهمیت ندارد. زیرا غایت شاعرانگی، زیبایی‌ست و نه حقیقت‌طلبی. به همین سبب می‌بینیم که مثلا در عرفان روابط مرید و مرادی شکل می‌گیرد، ولو برخی از آنها در سخن آن را نفی کنند.

چنان‌چه گفته شد ممکن است کسی بگوید این خیلی کارآمدتر و مفیدتر از عقلانیت و علم مدرن است، این بحث دیگری‌ست منتها نمی‌توان این روش را با روشی کاملا متعارض در هم آمیخت و ممزوج ساخت.

زیرا پدیده‌ای که جنبه‌ی فردی دارد و به تجربیات شخصی محدود می‌شود و معیار توجیه ندارد را نمی‌توان وارد بحث و فحص اجتماعی کرد؛ چه این پدیده خوب و موجه باشد چه بد و ناموجه‌.
اگر دست به چنین کاری زدیم هر دو از کف ما خواهد رفت و به همین دلیل این جریان نیمه‌روشنفکری بود و نه روشنفکری.

هرچند امروزه لگد انتقاداتی ناروا از روی خشم(و نه انتقادی حقیقت‌طلبانه و یا روشنفکرانه) از هر سو روانه‌ی تن نیمه‌جان این جریان می‌شود‌ و مجال را بر روی نقدی خالی از بغض و کینه تنگ می‌کند، تفاوت این نقد با آنها در این است که آنها با پدیده‌ی روشنفکری مشکل دارند و معتقدند هر بلایی بر این ملت نازل می‌شود بر گردن آنهاست و سپس پیشنهاد می‌کنند باید با مشت به سراغ تغییر رفت! در حالی که مراد این نقد به روشنفکری نیست، به روشنفکر نبودن جریان روشنفکری‌ست!

آن منتقدان در واقع روشنفکرستیزان سیاست‌زده‌ای هستند که هم‌واره به دنبال “تغییر با مشت‌ها” بوده‌اند در صورتی‌که “تغییر فقط در سرها” رخ می‌دهد. جریان نیمه‌روشنفکری کوششی ناکام بود اما نه به‌معنای مطلق، نه به معنای این‌که از ناکامی نسبی آنها بتوان جریاناتی سیاست‌زده از “اپوزیسیون” تا “پوزیسیون” که بر هرگونه روشنی فکر، اعم از نیمه روشن و تمام روشن می‌تازند را توجیه کرد. اگر کوشش جریان نیمه‌روشنفکری نتوانست چنان که شایسته و بایسته است فرهنگ را به پیش براند، دیگران(اپوزیسیون و پوزیسیون واپس‌گرا) که در پی عقب گردند تطهیر نمی‌شوند. مانند این که فرض کنیم یک ماشینی کند شده و خیلی آهسته و با توقف مداوم حرکت می‌کند، ما به دنبال عیب‌یابی از این ماشین هستیم، اما عده‌ای هم در برابر آن می‌کوشند که هرگز این ماشین حرکت نکند و بر سر راه آن ایستاده‌اند. اگر ما به عملکرد ماشین ایراد بگیریم و در پی کشف اشکالات آن باشیم، دلیل بر این نیست که با آن عده‌ای که مانع حرکتند هم‌دلی و هم‌سویی داریم.

نکته آخر این‌که این انتقادات به این معنا نیست که مثلا شاعرانگی و ادبیات کلاسیک را باید طرد و حذف کرد که چنین ادعایی تن هر روشنفکر یا غیر روشنفکر اهل نظری را به لرزه درمی‌آورد. این انتقاد به درازتر شدن پای شاعرانگی از گلیم خود و وارد شدن بر گلیم عقلانیت و فلسفه‌ورزی‌ است، وگرنه شعر و ادبیات در جای خود و در گلیم خود ارزشمند و شکوهمند است و به قول یکی از بزرگان در همین وادی شعر و ادب، نازنین است اما در حد خویش.

تلگرام
توییتر
فیس بوک
واتزاپ

5 پاسخ

  1. ای بابا … وقتی نکته کلیدی مقاله این باشد که : روشنفکران به موازات روشنفکران بروز و ظهور نداشتند … تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

    فلاسفه و روشنفکران در این جغرافیا و فرهنگ به موازات روشنفکران بروز و ظهور نداشتند.

  2. با درودشاید بهتر بود روشنفکر ان داخلی را به یکسونگر وهیچ سو نگر تقسیم می فرمودند.درآنصورت کسانی چون علی شریعتی که معترض بکار گیری مصریان جهت ساخت
    اهرام است نه جنگ وتصرف کشورهای مجاور
    (به هر حال ملت باید کاری انجام دهد. محدودیت آب وزمین وکشاورزی چاره اش یا یورش به کشور های دیگر است یا جنگ داخلی یا ساخت اهرام).
    آل احمد هم که می باید بکاری مشغول باشد توده ای نشد و ارادتمند مارکس وانگلس ولنین
    مسلمان دو آتشه وخسی در بیابان که هست اونم نشد مثل همه به شاه و حق رای زنان و
    گرفتن زمین مالکان بزرگ وتقسیم آن میتوان بند کرد چرا که نه؟.شاعری فرمود (ای درختان
    عقیم ریشه تان در خاک های هرزگی….)جالب است که این شاعر هم به گواهی نوع ریش وسبیلشان هم روشنفکر هم انتلکتول وهم …… هستند.شاید تنها کسانی که فکر یاداعیه ای نو دارند را بتوان از شمار روشنفکر/ منورالفکر/ووو حذف کرد.

  3. ما نیمه روشنفکر نداریم و این ها بیشتر شبه روشنفکر بودند
    ما روشنفکرانی چون فروغی تا دهخدا و تا فریدون فرخزاد را داریم و در مقابل آنها خیل عظیمی از شبه روشنفکر داریم
    ارتباط روشنفکر و شبه روشنفکر مثل ارتباط علم و شبه علم هست
    صرف شاعر بزرگی بودن دلیلی بر روشنفکر بودن نیست کسی می تواند بسیار ادیب باشد و ردیف دان و قافیه دان باشد ولی یا شعور و فهم پایینی داشته باشد. مثل کسانی که استالین یا کاسترو یا خمینی یا هیتلر را تقدیس کرده اند
    کسی می تواند فوتبالیست خوبی باشد آیا الزاما می تواند پدر یاد هنر یا الگوی خوبی هم باشد؟ همین در مورد شاعر و نویسنده و نقاش و خواننده و بازیگر و کارگردان هم صدق می کند.
    ما کثیری شبه روشنفکر داشتیم مثلا سایه یک شاعر بسیار توانمند بود ولی ابتهاج یک متعصب کم سواد سیاسی بود که در مرگ استالین یتیم شدن خود را می دید.

  4. سلام آقای رسولی؛اولا روشنفکری جسدی نیمه پیکر نیست که برآن بتوان ضربه وارد آورد.طبق تعریف خودتان امری مدام نوشونده وپیشروست!!!(چنین امری کجا ضربه تواند خورد)ثانیا روشنفکری یک طیف است و نیمه ونصفیت در کار نیست و شدت وضعف دارد ؛نه اینکه خطی باشد و انگشت بگذاری و به نیمه تقسیم اش کنی.ثالثا از آمیختن سنت عرفانی /شاعری با امر روشنفکری باکی نیست و نتیجه کار،ونه ادعا در روشنفکری مهم است وچه ترس از اینکه؛ روشنفکری؛در امر شاعری دستی داشته باشد.در ایران فعلا عده ائی فریادها بر آورده اند که در مورد هسته سخت شأن تئوری داده نشود،چون حاکمیت پوشالی شان بر باد میرود.آری انیشتین تئوری نسبیت ندهد،چون نیوتن بر باد میرود(از آنجا که آفتابی شدن گوشه چشمی از رویای رسولانه،بافته های چندین قرنه فقهارا چون پر کاهی بر فنا داده است واین نبوده است جز به همت روشنفکری)جیغ بنفش عهده ائی بالا رفته است،ورنه به برکت تحریم‌ها سکوت مرگ همچنان حکمفرماست.

دیدگاه‌ها بسته‌اند.

«اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباش پیاله ای بدهش گو دماغ را تر کن» و: «سر بالین فقیهی نومید کوزه‌ای دیدم لبریز سوال/… من قطاری دیدم فقه می‌برد و چه سنگین می‌رفت» به یادگار

ادامه »

جامعه ایران را می توان از نظر سیاسی به سه طیف مخالفان، موافقان و قشر خاکستری تقسیم کرد. باید گفت که مخالفان کسانی هستند

ادامه »

دکتر بیژن عبدالکریمی جزو معدود اندیشمندان و فلسفه‌ورزانی است که اغلب تلاش می‌کند اخلاق‌مدارانه، در اندیشه‌ورزی و کنشگری‌اش، با پرهیز

ادامه »