«انتقام سخت» از « حق آباد»

افشین حکیمیان

سرمست شده بودند. سر از پا نمی‌شناختند. حالا با خیال راحت می‌توانستند قیافه‌ی یک انتقام‌گیرنده‌ی نترس و بی‌باکِ واقعی را به خود بگیرند. حالا می‌توانستند افتضاح “انتقام سخت” را از اذهان اُمت حزب‌الهی خود، پاک کنند. از شادی و غرور، انگاری می‌خواستند کله‌معلق بزنند. حالا می‌شد این‌ تصویر را به همه‌ی مردم و حتی مخالفان هم فروخت. فرصت خوبی فراهم آورده بودند تا از خجالت مخالفان هم دربیایند. باید این تصویر را هرچه ملموس و نزدیک و خودمانی‌تر، ترسیم می‌کردند. آن‌قدر خودمانی، که به صحبت دروهمسایه بدل شود و هرچه صداهای مخالف را حریف شود. آن‌ها را سنگ روی یخ کند. رخت‌ولباسِ تن‌خورِ مخالفان را به تنِ مجری‌شان که می‌کردند و “پاسخ سخت” را به زبانِ کوچه‌بازاری توی زبانِ او می‌کاشتند؛ می‌توانستند امیدوار باشند که چه تصویر مشتی‌ایی کاشته‌اند از آن‌چه رهبرشان گفته بود: «دوران بزن در رویی گذشته است.»

و برای سرِ هم کردن این تصویر، همه‌ی کاربلدی خود از جلوه‌های ویژه‌ی بصری و شنیداری را می‌بایست به کار می‌گرفتند. از این‌رو بود که هنوز چند ساعتی از به هدف نشستنِ موشک‌های‌شان به نشان “پاسخ سخت” موعود، بر گوشه‌ای از خاک کشور “دوست و برادر”، نگذشته بود که خانم مجریِ کُت و دامن پوش‌شان را جلوی دوربین تلویزیون‌شان بُرده بودند تا به هر اداواطواری که او در چنته داشت؛ مخاطبِ درپی پاسخ سخت را نوید و شادباش دهند. راضی و خشنودشان کنند از خبری که به‌شان می‌دادند. خانم مجری هم، دو انگشت دست راستش را چون تفنگی رو به سمت دوربین گرفته و به کی‌یو کی‌یو بنگ‌بنگی هم که از خودش به صدا درآورده بود؛ سعی کرده بود به مزه‌ی شیطون بلایی که در کار خود ریخته بود؛ بیننده‌های انقلابی‌شان را در مزمزه کردن آن پاسخ کذایی سهیم کند.

سطح کلان‌شهرها را هم هرچه توانسته بودند از تصویر و حرف و حدیثِ متناسب این بِرَندِ انتقام، پر کرده بودند. میادینِ بزرگ را به انحصارِ رنگ‌ونقش‌های هرچه بزرگ‌تر درآورده بودند. گذرگاه‌ها و خیابان‌ها را تا خرتناق، از این شعار تپانده بودند که : “پاسخ سخت بأذن الله…”

حالا پوسترهای این موشک‌پرانی‌ها بود که “افسران جنگ نرم”شان در شبکه‌های اجتماعی هم‌رسانی می‌کردند: شلیک ِموشک‌هایی که دلِ شبی تاریک را روشن کرده بودند؛ داشت خنده‌ای را بر لب دختر کاپشن صورتی با گوشواره قلبی می‌کاشت که بر آغوش سردارشان آرام گرفته بود.

طرفداران دوآتشه‌شان را باید حالِ حسابی می‌دادند. از افسردگی و ناامیدی‌ نجات‌شان می‌دادند که از پسِ انتقامی که از اسرائیل نگرفته بودند؛ به جان‌شان رخنه کرده بود. ولوله‌ و همهمه‌ای باید به راه می‌انداختند. شور و هیجان باید به تنِ رخوت‌زده و مأیوس و ماتم‌زده‌ی اُمت حزب‌الهی‌ها می‌ریختند. یک‌یک میادین مجاز و غیرمجاز را باید به دست می‌گرفتند برای مستفیض شدن از “پاسخ سخت”ی که به هوا برخواسته بود. کاسبان و سوداگران‌شان هم باید نقش‌آفرینی می‌کردند. کاسبانی‌که جز این فرصتِ بلبشو، روزوروزگار مهلت‌شان نمی‌داد که قیافه‌ی نماینده‌ی مجلس و استاد دانشگاه و رئیس..به خود بگیرند. نظام‌الدین موسوی داشت توئیت می‌کرد : «یک سجده شکر بدهکاریم به خدا. بابت نبودن دولتمردانی که اگر امروز مسئولیت داشتند، انتقام موشکی ایران از تروریستها را بهانه می‌کردند که: وامصیبتا! کدخدا عصبانی شد، دلار رم کرد، کاخ FATF فروریخت، چینی نازک برجام ترک برداشت و…بله! حتما فرق می کند چه کسی رئیس جمهور باشد.»

امیرحسین ثابتی توئیت می‌زد:« ایران۱۳۰۲: کشوری آشفته، پر از هرج و مرج، همچنان درگیر عوارض قحطی و وبای پس از جنگ‌ جهانی. ایران۱۳۵۲: در اوج درآمد نفتی، ظاهرا دارای ارتش قوی اما حتی یک موشک ندارد. ایران۱۴۰۲: قدرت بلامنازع منطقه، صادرکننده پهپاد به ابرقدرتهای دنیا، دارای پیشرفته‌ترین موشکهای جهان»

ولی این ضیافت‌شان به یک شبانه‌روزی بیشتر کِش پیدا نکرد. آن تصاویر، روی دست‌شان ماسید. سنگِ روی یخ شدند انگاری. بیش از این نتوانستند که بر طبلِ شادانه بکوبند که: «عجب هیمنه‌ای! قدرت اتمی را زدیم و در رسانه‌ها تحقیرش کردیم!». همان کشور “دوست و برادر” نگذاشته بود عیش‌شان سروشکلی پیدا کند. این بود که تا موشک‌های پاکستان، بر سر خانه‌های مردمان بی‌دفاع روستای حق‌آباد، فرود آمده بود؛ سروصداهای انقلابی‌ها خوابیده بود. از هیچ‌کس‌شان هیچ صدایی درنمی‌آمد. “رییس‌جمهور”ی که آن نماینده‌ی انقلابی به‌ش افتخار می‌کرد که “انتقام موشکی از تروریست‌ها” را گرفته بود؛ حالا بی‌آنکه به روی خودش بیاورد که امنیت ملی کشور خدشه‌دار شده است؛ درست در صبح همان حمله‌ی موشکی پاکستان به ایران، عازم فیروزکوه شده بود تا با قله‌ی دماوند عکس یادگاری بگیرد؛ شاید که مزه‌ی تلخ و گزنده‌ی تحقیر را از فکروذهن انقلابی‌ها پاک کند. گویی او به بزرگی و بلندی قله‌ی دماوند، التماس می‌کرد تا حقارتِ رخنه‌کرده در اندرونش را التیام دهد. وزیرکشور هم که ریاست شورای امنیت کشور را برعهده داشت؛ همان‌روز رفته بود مشهد تا به خانواده‌هایی که در مصرف گاز صرفه‌جویی کرده بودند، بخاری جایزه دهد. همین‌قدر کُمدی و یا که درحقیقت تراژیک. تابلویی از ذهنیتِ‌شان از پرداختن به مسائل اساسی کشور. و یا نمودی از استیصال و درماندگی. چاره‌ای جز این نداشتند که رئیس به تصویرِ دماوند خودش را بیاویزد و مرئوسِ مسئولِ امنیت کشور، به عکس یادگاری در کنار خانواده‌هایی که جایزه‌ی بخاری می‌گرفتند؛ پناه ببرد.

تلویزیون‌شان هم دست به کار شده بود که شیرینی مزه‌ی کی‌یو کی‌یو بنگ‌بنگی را که در کام اُمت حزب‌الهی ریخته بودند را زهرمارشان نکند. کشته‌شدگان را داشتند “اتباع بیگانه” لیست می‌کردند. مجری اخبارگوی‌شان هم در پاسخ گزارشی که مدعی این جعل روایت شده بود؛ به شکری که از خدا می‌کرد، سعیِ تمامش را می‌کرد که آن حمله را به «صدای انفجاری مهیب» کاهش دهد.

ولی با این‌ها اگر می‌شد ذلت و خواری را رفع‌ورجوع کرد. تشت رسوایی‌شان را که از بام افتاده بود را نمی‌شد پنهان کرد. معلوم شده بود که «امنیت که داریم» یک قُمپز بود. بلوف بود. یک پُز بی‌خود بود. عمق استراتژیک باد هوا بود. سیستم پدافند هوایی‌شان بدجور زیر سؤال رفته بود. بعد از سی‌وپنج سال به لطف دولت جوان و مؤمن و انقلابی، قباحت حمله به کشور ریخته شده بود. این بود که برای انکار این‌همه شکست، بانو بازجو خبرنگارشان را مأمور کرده بودند که این‌چنین توئیت بزند که:«اصلا هم معلوم نبود ایران و پاکستان با هم هماهنگ بودند!»

و بدین روایت، تصویر پیش‌رو از “پاسخ سخت”، در تباهی بس عمیق‌تری هم فرو می‌رفت. زندگی اهالی روستای حق‌آبادِ وطن، در فکر و ذهن سرداران استکبارستیز مؤمن و حزب‌الهی، به اندازه‌ی جان سربازان آمریکایی پایگاه عین‌الاسد، ارزش و اعتبار نداشت که از خطر در راه، خبرشان کنند و روستا را تخلیه کنند. نه زندگی، نه قصه‌ی مرگ و نه سن‌وسال کشته‌شدگان، پشیزی برای‌شان ارزش نداشت. بازجو خبرنگار به ایموجی مسخره‌ای که تهِ توئیتش کاشته بود؛ انگاری داشت بر اجساد کشته‌شدگان خنده‌‌ای شیطانی می‌زد. گویی داشت کیفور می‌شد از نمایش «پاسخ سخت» و از این‌که خونِ جان‌بی‌بی و سه طفل خردسالش بابردوستِ دوساله، هانی‌دوستِ سه‌ساله و چراغ‌دوستِ چندماهه، بر پای این نمایش، باورپذیری آن‌را برای «اُمت همیشه در صحنه» تضمین کرده بود.

هیچ‌کس از آن‌ها نبود که چشم بدوزد به چشمان مظلومِ جان‌بی‌بی. پوستری از بچه‌های خردسال کشته‌شده‌ی او طرح بریزد که هنوز لباس محلی ایرانی به تن‌شان بود. هیچ دستوری نداشتند که گزارشی از زاروزندگی روستای حق‌آباد تهیه کنند:”اسم روستایی که موشک خورد، روستایی که در آن زن و بچه کشته شدند، حق آباد بود. یک روستای ایرانی با پارادوکسیکال‌ترین اسم ممکن. حق… آباد…”

محمدجواد اکبرین توئیت می‌کرد:«طائب می‌گفت “برای ما سوریه اولویت دارد بر خوزستان”. تازه خوزستان که نفت داشت، بلوچستان که نفت هم ندارد چه اهمیتی دارد؟ بی‌وطن بودن‌شان هم تازگی ندارد. از آن “سردار بی‌افتخار” که به اعتراف خودش «” هزار اراذل تیغ به‌دست” را به جان معترضان انداخت تا تراژدی مدافعان حرم‌سرای بشار اسد.»

انقلابیون و حزب‌الهی‌ها نشسته در جای گرم و نرمِ بیت‌شان، پنت‌هاس‌ و ویلاهای‌شان به همراهِ اُمت مؤمن‌ و حزب‌الهی که در شهرک‌های اختصاصی‌، “لاکچری‌ترین دورانِ زندگی شیعه” را سپری می‌کردند؛ به پشتوانه‌ی دستآوردهای مستورِ این نمایش، زندگی انقلابی خود را بیمه می‌کردند تا قله‌های بیشتری را فتح کنند. قله‌هایی که جز به نابودی زندگی مردم به دست نمی‌آمد. آن‌ها در یک بی‌زمانی و بی‌مکانی عجیبی سیر می‌کردند که چندان نشانی از حال‌وهوای خاکی که بر آن چندک زده‌بودند، به ذهنیت‌شان راه پیدا نمی‌کرد. انگاری “یک اکنونِ ابدی داشتند که همیشه درش راضی و خوشحال‌ بودند”.

حسین دهباشی توئیت می‌کرد:«‏پس برای چندمین‌بار یادداشت می‌کنیم که انتقامِ سخت، پاسخِ سخت و اصولاً هرگونه سختی، اسمِ رمزِ قربانی‌کردن انسان‌های بی‌پناه در پیش پای آدم‌های آرمیده در پناهگاه‌های امن و ایمن است.»

تلگرام
توییتر
فیس بوک
واتزاپ

یک پاسخ

دیدگاه‌ها بسته‌اند.

«اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباش پیاله ای بدهش گو دماغ را تر کن» و: «سر بالین فقیهی نومید کوزه‌ای دیدم لبریز سوال/… من قطاری دیدم فقه می‌برد و چه سنگین می‌رفت» به یادگار

ادامه »

جامعه ایران را می توان از نظر سیاسی به سه طیف مخالفان، موافقان و قشر خاکستری تقسیم کرد. باید گفت که مخالفان کسانی هستند

ادامه »

دکتر بیژن عبدالکریمی جزو معدود اندیشمندان و فلسفه‌ورزانی است که اغلب تلاش می‌کند اخلاق‌مدارانه، در اندیشه‌ورزی و کنشگری‌اش، با پرهیز

ادامه »