چگونه سوسیال دموکرات شدم

سروش دباغ

در دهه های هفتاد و هشتاد شمسیِ سدۀ پیشین، سخت دلبستۀ آموزه های مکتب لیبرالیسم و نظام حکمرانیِ لیبرال دموکراسی بودم. نقاط قوت و رهگشایی در آن می دیدم که در مکاتب رقیب، آنها را نمی یافتم. خواندنِ آثار متفکران و فیلسوفان لیبرالی نظیر جان لاک، جان استوارت میل، کارل پوپر، آیزایا برلین… و دفاع تمام قد اخلاقی و انسانی آنها از «حقوق طبیعی»، «حقوق اقلیت ها»، «جامعۀ باز»، « آزادی منفی/ آزادی مثبت»، « جامعۀ مدنی».. و پس زدنِ  «توتالیتاریسم»، « دیکتاتوری اکثریت» و …  مِهر آموزه های لیبرالی را در دلم نشانده بود؛ آموزه هایی که دائر مدارِ مدنیت و پاسداشت آزادی های فردی، اجتماعی و سیاسی بود و محکوم کردنِ دشمنان متنوع و گوناگونش. نفس کشیدن در فضای سنت فلسفۀ تحلیلی و غوطه خوردن در آراء فیلسوفان اخلاق، دین و سیاستِ  آنگلوساکسون در ایام تحصیل در انگلستان هم البته در این امر تاثیر گذار بود.

افزون بر این ، دو امر دیگر در این میان نقش جدی ایفا می کرد. اول، زیستن درذیل نظام ولایت مطلقۀ فقیه و فضای استبداد دینیِ مستقرّ که به بهانه های گوناگون آزادی های اجتماعی و سیاسی  را نقض می کرد و هر چه پیشتر می آمد، رکن جمهوریت را بیشتر به محاق می برد و حقوق شهروندی را به نحو نظام مند پایمال می کرد. نحلۀ روشنفکری دینی/ نواندیشی دینیِ متاخر با محوریت « حلقه کیان» نیز که در آن روزگار در پی بدست دادن قرائتی لیبرال از اسلام بود و در اندیشۀ جمع میان دینداری و جهان جدید، و لیبرالیسم را « مکتب حق مداری» می شناخت و می شناساند و از« مبانی تئوریک لیبرالیسم»[۲] و « رهایی از یقین و یقین به رهایی»[۳] سراغ می گرفت و سخن می گفت؛ در یک فرایند دیالکتیکی، جهتِ نقد مبانیِ انسان شناختی و معرفت شناختیِ حکومت دینیِ موجود، آموزه های لیبرالی را بر کشید و برجسته کرد و در این مسیر، کامیاب بود و کثیری را با خود همداستان کرد.

  دوم، فروپاشی نظام سیاسیِ اتحاد جماهیر شوروی سابق که بر گردۀ آموزه های چپ گرایانۀ مارکسیستیِ منسلخ از آزادی های فردی بنا شده و بالا رفته بود. در آن روزگار، انقلاب روسیۀ لنینی، سر از توتالیتاریسمِ  دهشتناک و رعب افکن استالینی، استبداد چینیِ مائویی و نسل کشیِ  خمرهای سرخِ  کامبوجی در آورده بود و آموزه های مارکسیستی- سوسیالیستی را که در سودای برقراری برابری و عدالت در سدۀ نوزدهم سر برآورده بود، تا میزان قابل توجهی بدنام کرده و اندیشه های چپ کلاسیک را به محاق برده بود. چرا که « از قضا سرکنگبین صفرا فزود» و برابری و برادریِ وعده داده شده مچاله و نابود گشته و در نظامهای سیاسیِ یاد شده، «گولاک» و « میدان تیان آن من» و کشتار و شکنجه و تبعید، نصیبِ منتقدان و معترضان شده بود.

مجموع عواملِ سه گانۀ فوق، در ذهن و نگاه من ریزش کرده و به مدت بیست سال، نگرش سیاسیِ  مرا سخت تحت تاثیر قرار داده بود. از ابتدای دهۀ نود شمسی، رفته رفته ِترَک هایی در این نگاه پدیدار شد و طی قریب به ده سال از آن گذار کردم، به نحوی که در حال حاضر، خود را یک سوسیال-دموکرات می دانم و به رغم اینکه همچنان به ارزشهای « عصر روشنگری»[۴]، با محوریت «آزادی» و « اصل غایت بودنِ انسان» به معنای کانتی عمیقا باور دارم و پایبندم؛ درعین با حال نظام سیاسیِ سوسیال- دمکراسی که با میراث عصر روشنگری بر سر مهر است، به تفکیک قوا، ساز و کار دموکراتیک و حقوق اقلیت ها عمیقا احترام می گذارد و با اندیشه های چپ نو گره خورده و حاملان و قائلانی چون آدورنو و لوکاچ دارد، همداستانم و آنرا در روزگار کنونی موجه تر، انسانی تر و اخلاقی تر می انگارم. این عبور و گذار، به شرحی که در زیر می آید، به چهار دلیل در زیست-جهان ام رخ داده است.

اول، عنایت جدی به پدیدۀ تلخ « استعمار». نیمۀ اول دهۀ نود شمسی، روزگاری که در دانشگاه تورنتو مشغول تدریس و تحقیق بودم، کتاب « شرق شناسیِ»[۵]ادوارد سعید را خواندم و در کلاس استادی که این کتاب را تدریس می کرد، شرکت کردم. بصیرت های سعید برایم تامل برانگیز بود. این مهم که برای سالیان متمادی و قرونی چند، ما شرقی ها، « دیگریِ» غرب بوده و نمادی از « عقب ماندگی»[۶] و کم مایگی وکم هوشی و ناتوانی، توجهم را بیش از گذشته به ساز و کار استعمار جلب کرد. در ادبیاتِ موسوم به « پسا-استعمارگرایی»[۷]، این مواجهه به نیکی واکاوی شده است. طی سده های اخیر و در روزگاری نه چندان دور، کشورهای انگلستان، اسپانیا، فرانسه، پرتغال.. استعمارگر بودند و کشورهایی چون هند، مکزیک، الجزایر، مراکش…رسما مستعمرۀ کشورهای یادشده بودند.[۸]

سوگمندانه، پدیدۀ استعمار که سویه های انسانی و اخلاقی دل آزاری دارد، به سده های پیشین منحصر نمی شود. رفتار دولت های کانادا و امریکا با ساکنان بومیِ سرخپوست[۹] این دو سرزمین در سده های نوزدهم و بیستم، مصداق تلخِ دیگری از روابط و مناسبات استعماری است. در کانادا، از اواخر سدۀ نوزدهم تا نیمۀ دوم سدۀ بیستم، پدیده ای رخ داد که برخی از محققان از آن به « نسل کشی فرهنگی»[۱۰] تعبیر کرده اند؛ گرفتن بچه های بومی به ضرب و  زور از والدین و اسکان دادن آنها در سرزمینی دور از محیط امن خانواده برای فراموش کردن فرهنگ بومی و یاد گرفتن زبان و فرهنگ انگلیسی و فرانسوی. این امر به دلالت و هدایت دولت و توسط نهاد کلیسا برای دهه ها انجام می شد. پیدا شدن برخی گورهای دسته جمعی طی  دهه ها و سالیان اخیر، از ابعاد این فاجعۀ شوم بیشتر پرده برگرفته و اسباب شرمندگی وجدان های بیدار را فراهم کرده و به معنای لویناسی، «احساس گناه ناشی از نجات یافتن»[۱۱] را در آنها برانگیخته است . بچه هایی که به اجبار از خانه جدا می شدند و درفضایی مثل سربازخانه بسر می بردند و روزگار را سپری می کردند؛ یا بر اثر بیماری یا هنگام فرار و به امید واهی پیوستن به خانواده های خود، جان می باختند و راهی سینۀ قبرستان می شدند. متاسفانه، آثار و نتایج این جنایت همچنان برپاست و نسل های بعدی، با این «ترومای بین نسلی»[۱۲] دست و پنجه نرم می کنند[۱۳] و نیازمند بازیابیِ سلامت روانِ از دست رفتۀ خود توسط  روان پژوهان و روان درمانگران اند.[۱۴] شبیه همین ماجرای تلخ بر بومیان                                                                                                                                           آمریکا رفته است.

افزون بر این، قصۀ پرغصۀ سرزمین فلسطین و آنچه بر ساکنان مظلوم این دیار طی هفتاد و پنج سال گذشته رفته، مصداقی دیگر از پدیدۀ استعمار است. از نقش کشور انگلستان، پس از پایان جنگ جهانی دوم، در پیدایی دولت اسرائیل در سال ۱۹۴۸ که بگذریم؛ دیدۀ خطاپوش کشورهای امریکا، انگلیس، فرانسه و آلمان… در برابرِ جنایات دولت و ارتش اسرائیل در حقّ مردمان بی پناه فلسطین، حقیقتا دل آزار و ناامید کننده است. آخرین فقره از این قصۀ سوزناکِ درازدامن، جنگ اخیر غزه است و کشتار حدودا ۱۸ هزار فلسطینی  و همراهی کشورهای یاد شده با دولت اسرائیل. می توان رفتار گروه حماس در مواجهۀ با افراد و شهروندان غیر نظامی اسرائیلی، اعمّ از گروگان گیری و کشتار را محکوم کرد؛ می توان سیاست های ناکارآمد، غیر واقع بینانه و رهزن جمهوری اسلامی دربارۀ اسرائیل را نقد جدی کرد.  در عین حال، کشتار بی امان فلسطینی ها توسط دولت اسرائیل را آشکارا و صریح محکوم کرد. متاسفانه، دولت های غربیِ صحنه گردان عرصۀ سیاست جهانی، سکوت معناداری در این باب کردند و بر ظلم عیانِ جاری صحه نهادند؛ همچنانکه در جنگ سی و سه  روزۀ هفده سال پیشِ اسرائیل و لبنان چنین کردند. تلخکامانه، نسل کشی ای که توسط ارتش نازی در حق یهودیان در جنگ جهانی دوم در « آشویتس» رخ داد،[۱۵] اکنون به نحوی دیگر در حال رخ دادن است؛ آن ایام یهودیانِ ساکن اروپا قربانی بودند و اکنون فلسطینیان ساکن خاورمیانه. آن دوران، از یهودیان « انسان زدایی»[۱۶] می شد و امروز از فلسطینیان انسان زدایی می شود. قاعدتا، هر بلایی هم می توان بر سر موجوداتی آورد که از درجه انسانیت ساقط شده اند.

مواجهۀ متفکران غربیِ نامبرداری چون لویناس و هابرماس با مسئله اسرائیل در دهه های اخیر نیز اسباب تاسف و مایوس کننده است و یادآور این امر تلخ و تکان دهنده  که گویی ساکنان خاورمیانه، به نزد این حضرات، همچنان در زمرۀ « دیگریِ» غرب اند و درد و رنج و حقوق بنیادین شان چندان بحساب نمی آید.[۱۷] رفتاری که با مهاجران اوکراینی می شود، با رفتاری که با مهاجران سوری می شود، متفاوت است، به رغم اینکه هر دو مورد ظلم عیان واقع گشته و مجبور به ترک دیار و کاشانۀ خود شده اند؛ چرا که اولی غربی و چشم آبی است و دومی خاورمیانه ای و چشم سیاه.

میتوان بر فهرست این سیاهه افزود و فی المثل آنچه در خاورمیانه طی بیست سال اخیر رخ داده، مشخصا حملۀ امریکا و انگلستان در دوران زمامداریِ جرج بوش و تونی بلر به کشورعراق به بهانۀ واهیِ وجود « سلاح های کشتار جمعی»، همچنین حملۀ امریکا و متحدانش به لیبی را در این سیاق فهمید. با این حملات، البته دو دیکتاتوری که برای سالیان متمادی بر این دو کشور حکومت می کردند و از ستاندن جان و مال و آبروی شهروندان دریغ نمی ورزیدند، ساقط شدند؛ اما مردمان و ساکنان مصیبت زدۀ این دو کشوردر این میان بهای سنگینی پرداختند و درد و رنج بسیاری کشیدند و همچنان طعم آزادی و عدالت وامنیت را به درستی نچشیده اند.

دوم، مسئله و مقولۀ عدالت اجتماعی[۱۸] است. لیبرالیسم در مقام تحقق با سرمایه داری گره خورده؛ به نحوی که قدرتمندترین و ثروندمندترین کشور دنیا، یعنی امریکا، با نظام کاپیتالیستی و اقتصاد سرمایه داری سخت عجین شده است. روزگاری تحت تاثیر ایده های اقتصادی آدام اسمیت و فون هایک بودم و بازار آزاد و مناسبات رقابتی و خودجوش شهروندان و صاحبان صنایع و سرمایه با یکدیگر را سخت می پسندیدم. هر چه پیشترآمدم، رهگشایی دولت های رفاهی[۱۹] که در کشورهای اسکاندیناوی مستقرّ اند؛ بر من بیشتر مکشوف شد و به همین میزان از سرمایه داریِ کلاسیک که با لیبرالیسم گره خورده، فاصله گرفتم. برقراری عدالت اجتماعی به افزایش « خیر عمومیِ»[۲۰] شهروندان و کاهش درد و رنجِ بیشترینۀ آنها می انجامد؛ آنچه در ادبیات فلسفۀ اخلاق، به « فایده گرایی قاعده محور»[۲۱] موسوم است. به تعبیر دیگر، برقراری قواعد و قوانینی در سطح جامعه که متضمن بیشینه شدن فایده و کمینه شدن درد و رنج برای اکثریت افراد جامعه باشد. چنانکه در می یابم و تجربۀ زیسته ام نیز بر آن گواهی می دهد، نظام سرمایه داریِ موجود، نمی تواند به این مهم وفا کند. از سوی دیگر، اقتصاد دولتیِ متمرکز نیز آفات جدی ای دارد و آثار و نتایج سوئی بر آن مترتب است. در این میان، به عنوان مثال،  دولت های رفاه  که مقولۀ عدالت اجتماعی و پرداختن به اقشار کم در آمد و آسیب پذیر را به نحو جدی و روشمندی در نظر دارند و سیاست هایی در راستای کاهش درد و رنج مردمان از طریق رفع نیازهای اولیه را  در دستور کار خود قرار داده و اجرا می کنند؛ در مجموع شادکامیِ[۲۲] بیشتری را برای شهروندان رقم می زنند؛ امری که انسانی تر و اخلاقی تر است و سازوار با پاسداشت و تحققِ عدالت اجتماعی در میان شهروندان.

سوم، مسئلۀ سلامت روان[۲۳] و خرسندی است. مصرف گرایی[۲۴] از مقوماتِ لیبرالیسمِ گره خورده با سرمایه داری موجود است. دعوت مدام و مستمرّ به خرید کالاها توسط شرکت ها و موسسات بزرگ و کوچک و القاء این امر به شهروندان که در مسابقۀ زندگی از بقیه عقب افتاده و سایرین پیشی گرفته اند، از مقومات نظام سرمایه داری است. در این نظام رقابت محور، درآمد بیشتر لزوما راحتی و آسایش بیشتر را  برای شهروندان رقم نمی زند؛ که با ترفندهایی، نیازهای جدید و کاذب خلق می گردد و به خورد خلایق داده می شود و آنها را برای خرید روانه می کند. گویی، در فضای سرمایه داری، شرکت ها و بنگاه های اقتصادی بزرگ، علایق، سلایق، نیازها و نحوۀ زیست شهروندان را به مدد امکاناتی که  تکنولوژی در اختیارشان گذاشته، مدیریت و هدایت و دستکاری می کنند و پیش می برند. بی سبب نیست که متفکر و روانکاو برجسته ای چون اریک فروم، بن مایۀ نقدهای مارکس به نظام سرمایه داری را ناظر به « از خود بیگانگی» و الینه شدن و خود را درمیان ندیدن و فراموش کردن می دید و سویه های اومانیستی آن به معنای انسان مداری و « رعایت کردن انسان» و تلاش برای رهایی انسان از بیگانگیِ با خود را محوری می دانست و می پسندید و موجه می انگاشت.[۲۵] عموم شهروندان در این نظام ها، به بانک ها و موسسات متعددی بدهکارند و برای بازپرداخت دیون خود، سخت کار می کنند، از این سو به آنسو می روند و نگران اند و بیش از هر چیز بی قراری و پریشانی را نصیب می برند؛ بی قراری  ای که مخلّ آرامش و طمانینه  است و به سلامت روان، آسیب جدی می زند.

پرداختن به نیازهای اولیه از قبیل مسکن، پوشاک،  بهداشت، معیشت، امنیت.. و برآوردن آنها، شرط لازمِ تحقق زندگی سالم است؛ آنچه در نظام هرمیِ سلسله مراتب نیازها[۲۶] به روایت مازلو، روان شناس امریکایی، کف و قاعده هرم را می سازد. روشن است که تا این نیازها برطرف نشود، نوبت به نیازهای مرتبۀ بالاتر از قبیل عشق، دانش، زیبایی، احراز و ابراز هویت و خودشکوفایی نمی رسد. اما، در نظام سرمایه داری رقابتیِ مصرف گرا محور، افزون برنیازهای واقعی، نیازهای غیر واقعی و کاذب، به نحو مستمرّ ساخته و القاء می شود و شهروندان را از پی خود می کشاند. به همین سبب، در این نظامها، نیازهای واقعی و کاذب ایجاد شده،  بخش قابل توجهی از شهروندان را در کام می کشد و فرصت پرداختن به  نیازهای مرتبۀ بالاتر و دلمشغول شان گشتن را از آنها می ستاند.

 چنانکه در می یابم، علی الاصول، مجال برقراری توازن میان نیازهای اولیه واقعی و نیازهای مرتبۀ بالاتر، در نظام های سوسیال-دمکراتی از قبیل دولت های رفاه، در قیاس با نظام های سرمایه داری بیشتر امکان پذیراست؛ موازنه ای که سلامت روان بیشتری را برای شهروندان فراهم می کند.

چهارم، مسئلۀ محیط زیست است. دهه هاست که متخصصان دربارۀ مشکلات محیط زیستی و اقلیمی هشدار می دهند و میزان و نحوۀ دخل و تصرف بشر در منابع طبیعی و استفاده از آنها  را گوشزد می کنند. احزابی نظیر «حزب سبز»، اقدامات مجدانه، صادقانه و نیکویی در راستای محافظت از محیط زیست و بر جای نهادن زمینی سبزتر و جهانی با آلودگی کمتر برای نسل های آتی انجام می دهند. نظام های سوسیال- دموکرات، در قیاس با نظام های سرمایه داری، توجه بیشتر و جدی تری به مسائل اقلیمی کرده و استفاده سنجیده تر از منابع طبیعی را برجسته کرده و به بحث و گفتگو دربارۀ آن دامن زده اند.

طی ده سال اخیر، توجهم به مقولات چهار گانۀ فوق افزایش یافته و دربارۀ آنها بیشتر اندیشیده ام. به نزد من، در اردوگاه سوسیال دموکراسی در قیاس با ساکنان اردوگاه لیبرال دموکراسی؛ با مسائل چهارگانۀ یادشده، در مجموع مواجهۀ انسانی تر، اخلاقی تر و رهگشاتری صورت گرفته است. هم مشکلۀ استعمار، هم مسئلۀ عدالت اجتماعی، هم مقولۀ سلامت روان و رهایی از «ازخود بیگانگی» در دنیای پر قیل و قال کنونی و هم نحوۀ دخل و تصرف در منابع طبیعی و حفاظت از محیط زیست، به نیکی دیده و صورتبندی شده و به قدر وسع راهکارهای واقع بینانه تر و موجه تری در راستای افزایش خیر عمومی در جوامع انسانی اقامه شده است.

با عنایت به ادلۀ عرضه شده و تجربه زیستۀ ام، اکنون که این سطور را می نویسم، بر خلاف دهه های پیشین، چند صباحی است که از لیبرال دموکراسی گذار کرده و خود را یک سوسیال دموکرات می دانم. در سپهر سیاستِ ایران معاصر، از بخت بد ما، ایده های خلیل ملکی بسط کافی نیافت و چندان طنین انداز نشد و رهرو زیادی پیدا نکرد. جایی که اکنون ایستاده ام، همپوشانیِ در خور درنگی با نگرش و مشی سیاسیِ این چهرۀ ماندگار تاریخ معاصر دارد.

« حقۀ مهر بدان نام و نشان است که بود». سال گذشته، در بحبوحۀ جنبش/خیرشِ مبارک « زن، زندگی، آزادی»؛ جنبشی که در جهان طنین انداز گشت و در اعطای جایزۀ نوبل صلح امسال به نرگس محمدی، بانوی دلیر ایرانی  نیز دیده شد؛ جستار « گذار طلبی؛ برون رفتی از انسداد سیاسی» را منتشر کردم.[۲۷]همچنان بر این باورم که در شرایط انسدادی کنونی، رهگشاترین شیوه برای عبور از وضعیت موجود نامطلوب و ناتراشیده و نابهنجار، « گذار امنِ خشونت پرهیز» است؛ گذاری که متضمنِ خانه تکانی اساسیِ در قانون اساسی موجود از طریق تشکیل مجلس موسسان است؛ کنشی که  کمترین درد و رنج را برای قاطبۀ شهروندان به همراه دارد. سوسیال دموکرات ها در کنار دیگر شهروندان و گروه های  پایبند به ساز و کار دموکراتیک و آموزه های انسانی  و اخلاقیِ حقوق بشری، به رغم بادهای ناموافق بسیاری که می وزد و به رغم مسیرسنگلاخی و پر از پیچ و خم پیش رو، امید خود را فرو نمی نهند و برای سر زدن خورشید آزادی و عدالت اجتماعی در افق ایران زمین، دست از طلب بر نمی دارند و مدنیت و مدارا را به هم می آمیزند و به ادامه  دادن ادامه می دهند:

« روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

ومهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری ست…

ومن آنروز را انتظار می کشم

حتی روزی

که دیگر

نباشم.»

 منابع و پانوشت‌ها

[۱] در نهایی شدن این مقاله، از ملاحظات دوست دانشورم دکتر مصطفی دانشگر استفاده کردم. از این بابت از ایشان سپاسگزارم.

[۲] نگاه کنید به : عبدالکریم سروش، “مبانی تئوریک لیبرالیسم”، رازدانی، روشنفکری و دینداری، تهران، صراط،۱۳۷۰ .

[۳]  همو، ” رهایی از یقین و یقین به رهایی“، اخلاق خدایان، تهران، طرح نو، ۱۳۷۹.

[۴] Enlightenment period

[۵] Orientalism

[۶] backwardness

[۷] post-colonialism

[۸] دهۀ نود شمسی، برای شرکت در کنفرانس و ارائۀ سخنرانی به مراکش سفر کردم. همچنین، برای تدریس دورۀ « اسلام و مدرنیته»، دو هفته ای به یکی از دانشگاه های مکزیک رفتم. گفتگو با همکاران و بازدید از مکان هایی که ردّ پای استعمارگران را در این کشورها باقی گذاشته بود، برایم تامل برانگیز وعبرت آموز بود.

[۹] aboriginals

[۱۰] cultural genocide

[۱۱] The guilt of the survivor

[۱۲] Intergenerational trauma

[۱۳] فیلم آخرمارتین اسکورسیزی، کارگردان مشهور امریکایی تحت عنوان « قاتلین ماه کامل» که بر اساس قصه ای واقعی ساخته شده، این فاجعۀ هولناک را به تصویر کشیده است.

[۱۴]  در کارو بار حرفه ای روان درمانی خود در کانادا، بارها با روایت های تلخ و تکان دهنده ای از آنچه بر بومیان در دهه های گذشته رفته و   تاثیرات محسوسی که بر نسلهای بعدی گذاشته، مواجه گشته ام. همچنین، از همکاران روان درمانگرِ کانادایی خود نیز در این باب به تفصیل شنیده ام.

[۱۵] به عنوان نمونه، شرحی تکان دهنده از آنچه بر یهودیان اروپا در جنگ جهانی دوم رفته را می توان در اثر خواندنیِ ذیل دید:

ویکتور فرانکل،  انسان درجستجوی معنا، ترجمۀ مهین میلانی و نهضت صالحیان، تهران، درسا، ۱۳۹۴.

[۱۶] dehumanization

[۱۷] در درسگفتار « فلسفه لویناس» خود که از دو ماه و نیم قبل شروع شده و تا کنون ۹ جلسه از آن برگزار گشته، در جای خود به رفتارغیر انسانیِ دولت  اسرائیل در جنگ غزه پرداخته، همچنین داوری های لویناس و هابرماس دربارۀ مناقشۀ خونبار اسرائیل  و فلسطین را قویا نقد کرده ام. فایلهای صوتی این جلسات از طریق کانال تلگرامی ام قابل دانلود کردن است.

[۱۸] social justice

[۱۹] welfare-state

[۲۰] common good

[۲۱] Rule-Utilitarianism

[۲۲] well-being

[۲۳] mental health

[۲۴] consumerism

[۲۵]  برای بسط این مطلب، نگاه کنید به اثر خواندنیِ ذیل: اریک فروم، سرشت راستین انسان، ترجمه فیروز جاوید، تهران، نشر اختران، ۱۴۰۱.

[۲۶] hierarchy of needs

[۲۷]  نگاه کنید به:

«گذارطلبی»: برون رفتِ از انسداد سیاسی  | سایت خبری‌ تحلیلی زیتون (zeitoons.com)

تلگرام
توییتر
فیس بوک
واتزاپ

12 پاسخ

  1. دوست گرامی، آزادی فعالیتهای اقتصادی اصلا در هیچ سیستمی وجود ندارد، چون آزادی مطلق فعلیتهای اقتصاذی نهایتا به دزدی، کلاهبرداری و بازار انحصاری ختم میشوند، وگرنه در خود آمریکا هم نظارتی بر فعالیت بازار نمیبود.
    اگر برای مثال نظارت وزارت بهداشت بر تولید و توزیع مواد غذایی و دارویی نبود، دنیا روزانه شاهد تلف شدن میلیونها انسان در اثر مصرف غذا و داروی فاسد میبود. با اگر کنترل و محدودیتهای نهاد نظارت بر بازار بورس و اوراق بهادار نبود، چنان فساد لگام گسیخته ای در بازارهای مالی گسترش میافت که هر هفته جهان شاهد سقوطهای مالی بسبک ۱۹۸۷ و ۲۰۰۸ میبود. یا اگر بخاطر قانونهایی مثل آنتی تراست نبود، ابر شرکتهای مالی خون مردم دنیا را در شیشه کرده بودند!

  2. دوست عزیز، آزادی فعالیتهای اقتصادی اصلا در هیچ سیستمی وجود ندارد، چون آزادی مطلق فعلیتهای سیاسی نهایتا به دزدی، کلاهبرداری و بازار انحصاری ختم میشوند، وگرنه در خود آمریکا هم نظارتی بر فعالیت بازار نمیبود.
    اگر برای مثال نظارت وزارت بهداشت بر تولید و توزیع مواد غذایی و دارویی نبود، دنیا روزانه شاهد تلف شدن میلیونها انسان در اثر مصرف غذا و داروی فاسد میبود. با اگر کنترل و محدودیتهای نهاد نظارت بر بازار بورس و اوراق بهادار نبود، چنان فساد لگام گسیخته ای در بازارهای مالی گسترش میافت که هر هفته جهان شاهد سقوطهای مالی بسبک ۱۹۸۷ و ۲۰۰۸ میبود. یا اگر بخاطر قانونهایی مثل آنتی تراست نبود، ابر شرکتهای مالی خون مردم دنیا را در شیشه کرده بودند!

  3. خانم گلریز قهرمان نماینده چپ گرای نیوزیلند هم با سوسیال شاپینگ یا همان دزدی از فروشگاه لباس ابتدا سوسیالیست شد ولی در نهایت از مجلس اخراج شد

  4. اینکه جامعه ما هنوز گرفتار دیدگاه و سپهر پیشا مدرنیته به سر می برد نیاز به یک نوع تبانی متفکران طرفدار سرمایه داری آزاد کاپیتالیست و لیبرال دموکرات و سوسیال دموکرات در جهت آگاهی سازی اجتماعی از آسیب سنتگرایی حاکم بر جامعه دارد.
    نظریه پردازیهای پراکنده و غیر منسجم و متمرکز به راحتی طعمه تبلیغات سنتگرایی شده و خواهند شد چون چیدمان ساختار فرهنگی حاکم بر مراکز آموزشی و علمی و دانشگاهی راهی را می رود که همگان در خدمت نظامیگری به روش استالینی اما با شناخت بیشتری از آسیب ها ی آن در آیند تا بتوانند مدت مدیدی بدور از غالب شدن گفتمان و غلبه لیبرالیسم و سوسیال دموکراتیک ادامه حیات بدهند و به کمک قدرتهای شرقی چین و روسیه یک ساختار پایدار ضد لیبرال و سدسیال دموکرات ایجاد کنند .
    از این روست که تنها راه نزدیک شدن نظریه پردازان مکاتب به همدیگر در جهت برون رفت از حالت موجود است و پس از آن وارد گفتمان به و بهتر یا بد و بدتر شد.
    ازابراز تجربه گرایی عملی آقای سروش دباغ هم تشکر دارم به هر صورت این هم خود بخشی از گفتمان همگرایی طلبی در آینده نزدیک خواهد بود.

    1. لطفا فارسی بنویسید تا ما هم بفهمیم که شما ‌چی می‌گوید. من متنهای پیچیده را به زبان آلمانی میخوانم ولی چیزی از نوشته شما نفهمیدم!

  5. تا آنجا که به مبانی تئوریک گذار از لیبرالیسم به سوسیال دمکراسی می پردازید روال بحث مستدل و منطقی است اما تا (در انتهای نوشتار) به مسئله ایران اشاره می کنید دم خروس اصلاح طلبی پیدا می شود. راه حل در “خانه تکانی اساسیِ در قانون اساسی موجود” نیست که در هدم کامل آن است.

  6. از همینجا به فنا رفته اید.بهتر است سر گذشت افراد مشابه که به سوسیالیسم گرایش پیدا کردنند را مطالعه بفرمایید.در ضمن از کسی که فلسفه خوانده و فلسفی می نویسد(البته فیلسوف نیست) انتظار می رود در این جور حوادث(جنگ غزه) جو گیر نشود.

    1. سلام بر آقای دباغ
      در شرح مصیبتهای دوملت فلسطین و اگربشود نام ملت را برآن نهاد (یهود) متاسفانه رنج و مرارتها و نسل کشی توسط رژیمهای آتاتورکی و بعثی ملت کورد را در خاورمیانه ،سهوا و یا عمدا فراموش نموده اید ، فلسطینی ها و یهودیان و بخصوص دومی در جهان کنونی مدافعین و پشتیبانانی در میان دولتهای مقتدر غ بی و عدبی دارند ، اما ملت کورد از این قاعده بیرون است و همچنان وجه المصالحه سیاستهای منطقه ای قدرتهای بزرگ و منطقه ای میباشد

  7. سوسیال دموکراسی یک مکتب التقاطی است زیرا از سوسیالیسم (محدودیت آزادی فعالیتهای اقتصادی) نمی توان آزادی و رفاه را انتظار داشت و وقتی آزادی و رفاه نباشد سوسیالیسم هم میشود تقسیم فقر. در ضمن هم آلمان و اکثر کشورهای اروپای غربی و هم کشورهای نوردیک یا اسکاندیناوی شامل فنلاند، و سوئد، نروژ و دانمارک خود نظام های لیبرال دموکرات هستند (به تعریف لیبرال دموکراسی در انتشارات خانه آزادی یا دیگر مراکز توجه شود) با دخالت بیشتر دولت بخصوص در بخشهای بهداشت و درمان و آموزش عالی. ممکن است احزاب سویال دموکرات در آنها سرکار باشند اما نظامهای سیاسی لیبرال دموکراسی هستند. بنابراین تحول بهتر فکری جناب دکتر دباغ میتوانست به لیبرالیسم بی قید و شرط به لیبرال دموکراسی تعدیل یا اصلاح شده (Modified) باشد که برتری این نظریه فلسفه سیاسی به دیگر مکاتب به خوبی در آثار فیلسوف سیاسی برجسته آمریکایی جان رالز (J. Rawls) مخصوصا در کتاب تجدید نظر شده او از اثر معروفش “یک نظریه عدالت اجتماعی A Theory of Social Justice, A restatement” و دیگر متفکران لیبرال دموکرات نشان داده شده است. بنظر من این مکتب سیاسی میتواند راه حل های خوبی بر مصائب بشری مانند تبعیضهای نژادی و اجتماعی و جنسیتی و بنابراین نقض حقوق بشر و نیز ناکاراییهای اقتصاد آزاد بازاربنیاد و هم چنین بهره برداری غیرپایدار از محیط زیست ارائه دهد زیرا که مبتنی بر عدالت و آزادی است که زیربنای صحیحی بر تمام روابط انسانی است. رالز در کتابی که نامش آورده شد میگوید هدف فلسف سیاسی لیبرال دموکراسی استقرار جامعه ای Society as a Fair System of Cooperation جامعه ای آزاد مبتنی بر یک سیستم منصفانه همکاری ها است.

  8. جناب سروش دباغ!‌ برقرار باشید و شهامت شهروندی تان افزون که ما در وانفسای جوگرایی و همگرایی از آن باب که هانا آرنت انسانها را هشدار می داد گرفتار هستیم. اشاره ام به شرح صادقانه و نزدیک به دلی که از تغییر و تطور خود آوردید نیست که در جای خود قابل تحسین است؛ ستایشم متوجه برخورد شجاعانه شما با زخم کهنه اما همواره خون چکان فلسطین است بر وجدان بشریت یا به واقع این بربریت مدرن که تاریخ همه مدعیات لیبرال ها و متأسفانه سوسیال دموکراتها را به ننگ آلوده است. باشد که به تلاش خستگی ناپذیر روشنگران جوانی مانند شما ننگ این توحش از دامن نسل نو، بویژه در میهن وارونه خوی امروزی ما پاک شود و عدالت در کنار آزادی نه در بیان که در واقعیت آرمان همواره ی انسان شود.

دیدگاه‌ها بسته‌اند.

گسترش درگیری‌های نظامی میان نیروهای نیابتی جمهوری اسلامی با اسرائیل پس از حملات هفتم اکتبر حماس، خاورمیانه را در وضعیتی خطیر قرار داده است. با کشته شدن حسن نصرالله رهبر حزب الله لبنان و پیش

ادامه »

یکی از شبه‌استدلالهایی که طرفداران جمهوری اسلامی (مانند رضا نصری) مدعی استاندارد دوگانه غرب درباره به فروش تسلیحات جنگی به کشورهای دیگر صورت بندی

ادامه »

سخنان اخیر رضا پهلوی در محفل « شورای آمریکایی- اسرائیلی» در شهر واشنگتن حقیقتا تاسف بار و شرم آور بود.

ادامه »