عار داریم از حیات مستعار

سیدجواد رفیعی

*تقدیم به دکتر قربان ولیئی

منظومۀ «گنجینه الاسرار» سرودۀ عُمان سامانی، مثنوی بلندی در رثای کشته شدگان دشت کربلاست. عُمان این منظومه را با عشق و شور و حال بسیار به یاد امام حسین و یارانش به نظم در آورده و با گزینش بخشهایی از حادثه کربلا، تفسیر عرفانی و عاشقانه خود را از آن رویدادها ارائه داده است. این منظومۀ عرفانیِ کوتاه می تواند ما را در راهبری به دنیای عارفان و چگونگی سیر و سلوک ایشان و نسبت آنان با واقعیت و حقیقت مددکار باشد. با تأمل در این اثر که در دورانی نزدیک به ما سروده شده، می توان به دنیای مأثورات دینی و عرفانی مشابه در دوران کهن پی برد و مخصوصاً به احوال پیامبران صاحب کتاب آگاهتر گردید و از این نمونه های حاوی تجربه های دینی کوتاه به نمونه های مشابه عمیق پلی زد.

عُمان به مانند دیگر شاعرانی که شعرشان نه حاصل کوشش، بل نتیجه جوشش است، به هنگام سرودن این منظومه، خود را به تمامی اسیر دست ندایی درونی دیده است. ندایی که اگر چه از دهان عمان برخاسته و بر قلمش نشسته، اما گویی نیرو و قوه ای جدای از او، وی را به سخن واداشته است. او می گوید در عالم مراقبه که نمی دانم خواب بود یا خیال، شیخ طریقتی که صافی دل و روشن ضمیر بود، مرا از مراتب جانبازان راه حقیقت آشنا نمود. «از دم آن مقبل صاحب نظر، گشتم از شور شهیدان با خبر». منتها توصیه آن مقبل صاحب نظر به عمان این بوده که دم بربندد و لب بدوزد و از احوال خود چیزی نگوید:
زآنکه در گوش من آن والا نژاد گفت اما رخصت گفتن نداد !

اما حکایت دل و جوشش درون چیز دیگری است. مگر می توان تمام تجربیات دینی را در وجود خود محصور کرد و شور و آتش درون را در دیگ سینه حبس نمود. آری هر چیزی را نمی توان و نباید گفت ولی وقتی دیگ سینه جوشید و دل خروشید و وجد آمد و حالت دگرگون شد، لاجرم لب وا می شود و سینه سرریز می کند و محتوای درون، به بیرون درز می نماید. منتها این گفتن هم حدی دارد و تعدی از آن نه ممکن و نه مطلوب است:

ترسم ار زین بیشتر شرحی دهم
تار تن را نطق بشکافد ز هم !

عمان سامانی در منظومه خود بارها چنین حالاتی را تجربه کرده است. منظومه با درگیری شاعر با چنین حالتی آغاز میشود:
کیست این پنهان مرا در جان و تن کز زبان من همی گوید سخن؟
این که گوید از لب من راز کیست
بنگرید این صاحب آواز کیست؟
در من این سان خودنمایی می کند
ادعای آشنایی می کند
کیست این گویا و شنوا در تنم؟
باورم یا رب نیاید کاین منم
متصلتر با همه دوری به من
از نگه با چشم و از لب با سخن

آنکه در جان و تن شاعر نشسته، البته خود شاعر یا بهتر بگوییم حالات درونی و تجربیات روحی شاعر است که گاهگاهی اوج می گیرد و دل را به بلندی ها می کشاند و جان را به وادی بیخودی ها رهنمون می شود ولی مثل تمام تجربیات روحی دیگر، این حال نیز بعد از مدتی خاموش می شود یا از ارتفاع خود می کاهد.
وای وای این دل گرانجانی گرفت
این فرشته، خوی حیوانی گرفت
آنکه پنهان بُد مرا در تن چه شد؟
آن سخن گوی از زبان من چه شد؟

عمان در جایی از منظومه می گوید:
باز آن گوینده گفتن ساز کرد
وز زبان من حدیث آغاز کرد
هل زمانی تا شوم دمساز خویش
بشنوم با گوش خویش آواز خویش
تا ببینم اینکه گوید راز کیست
از زبان من سخن پرداز کیست؟
این منم یا رب چنین دستانسرا
یا دگر کس می کند تلقین مرا؟

و در جایی دیگر از این منظومه می آورد:
آنکه عمان را درآوردی به موج
گاه بردی در حضیض و گه به اوج
ناله های بیخودانه بس کشید
اندر اینجا پای خود واپس کشید

آن اوج گیری و این حضیض چندان صاحب تجربه را به تزلزل و دگرگونی می کشاند که گاهاً آدمی به اشتباه و تردید می افتد که گوئیا فرد دیگری بوده که در جان او نشسته و آن ارتفاع را تجربه کرده و لب وا نموده و شرذمه و پاره ای از آن حالات را به بیان آورده و به قلم یا نطق ریخته است. اما حاشا و کلا؛ این حالت طبیعی انسانهای صاحب تأمل و درگیری روحی آنان است که دائما به قبض و بسط است. گاهی اوج می گیرد و گاهی در دامنه ها سیر می کند. یک دم از عرش می گذرد و دمی دیگر فرش نشین می شود.

این نوشته قصد ندارد به بررسی این منظومۀ عاشورایی بپردازد، بل همانگونه که در ابتدا آوردم، هدف نشان دادن اشتراکات روحی انسانهای صاحب تأمل و تجربه است. هیچ انسان صاحب مقامات عرفانی و دینی، اینگونه نبوده که تمام اوقات در اوج باشد و در آسمانها و بلندی ها سیر نماید، بلکه لحظاتی فرا می رسد که جان آدمی به بسط می آید و ارتفاع می گیرد و حالاتش دگرگون می شود و نکته ها و تاملات بلندی را با بشریت به اشتراک می گذارد. اوج این تجربیات در پیامبران است و ما انسانها با همان وجه از پیامبران کار داریم. فرق انسانهای صاحب تجربه با دیگر انسانها در این است که آنان به واسطه کوشش و دقت در امر متعالی و گرفتاری به تأملات درونی، چشمی دیگر به دنیا باز کرده اند و آنچه را از دقتها مجهول و مغفول مانده دیده اند و سپس آن دیده ها را به دیگر انسانها یادآوری می کنند. آنان عموماً در این یادآوری اختیاری ندارند و نمی توانند به کنترل خود بپردازند و اندکی از بسیارها را نگویند. هر چند تمام دیدنی ها، به بیان نمی آید.

لیک من دارم دل دیوانهای
با جنون خوش، از خرد بیگانه ای
گاهگاهی از گریبان جنون
سر به شیدایی همی آرد برون

پیامبران و پاکان که از یک جنس و قماش اند، صاحب چنین تجربیات روحی هستند و این بعد شخصیت ایشان است که باید ما را متوجه آنان کند. چه اینکه آنان در بسیاری از ابعاد زمینی، همپا و بل هم مرتبه انسانهای عادی اند و میتوانند گرفتار نفس و خشم و غضب و شهوت گردند ولی درگیری و دغدغه اصلی آنان با امر متعالی و کشف حالات روحانی است. آنچه آنان را به صفت پیامبری و ارباب معرفتی متصف می کند، همین حالات روحانی شان است و نه آن بعد زمینی و فرش نشینی. اگر به این نکتۀ مهم آگاهی یابیم، آنگاه بخشی از حیات پیامبران و پاکان برای ما از توجه و دقت می افتد و امر و فعلشان و درگیری با زید و عمروشان از اعتبار می ماند و اهمیت خودش را از دست می دهد. ما اگر به کتب آسمانی بنگریم متوجه و ملتفت می شویم که صاحب آن گفتارها، دچار تجربیات روحی بزرگی بوده اند و با امر متعالی و قوۀ غایب درگیری فراوانی داشته اند. این درگیریهاست که صاحب این قلم، نام دین برآن نهاده و دین را درگیری با خدا دانسته است. نه جنگهای پیامبران، نه زنان و فرزندان آنان، نه زندگی شخصی آنان نباید ما را چندان در خود غوطه ور نماید که از توجه به آن درگیریهای روحی غفلت کنیم. یا آن زندگی شخصی را که میتواند حاوی اشتباهات و غفلت هایی باشد، در اعتبار دهی به این تجربیات دخیل نماییم . معنای این سخن این است که حتی انسانهای معمولی و متوسط و دچار حب و بغض هم می توانند در زمانها و لحظاتی اوج بگیرد. این زمانی محقق می شود که این انسانهای معمولی تنها در بعد زمینی خود نمانند و بتوانند زنجیرهای تعلق را پاره نموده و با امر متعالی درگیر شوند. به این نکته هم نباید بی توجه بود که انسانها با هر تجربه ای، فرزندان زمان خود هستند و از پیشفرضها و پارادایم های زمان خود تبعیت می کنند. از همین روست که نباید چنان گمان کرد که هر تجربه روحی و دینی – حتی اگر صاحب آن تجربه پیامبران باشند- به تمامی منطبق با حقیقت یا حتی واقعیت است. هرگز چنین نیست و همین است که ما انسانهای قرن معاصر وقتی به بررسی کتب آسمانی می پرازیم، آن تجربیات را حاوی اشتباهاتی می بینیم که با علم و دانش روز تنافر و ناسازگاری بسیاری دارند. این تنافر و رمیدگی هیچ از ارزش آن تجربیات نمی کاهد. چرا که پیامبران و پاکان، صاحب تجربیات دینی و نه علمی هستند که برای رسیدن به آن سالها زحمت کشیده و در امر دین و دنیا تأمل نموده اند. آنان دانشمند و صاحب نظریۀ علمی نیستند و ما هم از آن جانهای آگاه، چنین توقع و درخواستی نداریم. آنان را به عالم صدق و کذب – آنگونه که در بارگاه الهی موجود است- راهی نیست و انتظاری چنین هم از ایشان نمی رود. سعی بلیغ پاکان آگاه در این راه بوده که ما را به خودمان متوجه نمایند و از ما بخواهند که با خودِ اصلیمان هم مواجهه ای داشته باشیم و این بعد روحی مان را در غبار غفلت غرق ننماییم. آنان در این راه چندان پیشروی کرده اند که شهوداتشان به قدرت و قوت بالایی رسیده که درک خود را عین درک باری تلقی کرده اند. این درک چندان در ایشان اوج یافته که قول خود را قول حق و امر خود را امر حق دانسته اند. پیامبران و پاکان خود را چندان در محضر الهی حاضر می بینند و چندان یگانگی احساس می کنند که بیخودانه و سرمستانه بین خود و او فاصله ای نمی بینند. به قول عمان سامانی، در بزم مقربان، ساقی و میخواره یکی میشود:

دیگر از ساقی نشان باقی نبود
ز آنکه آن میخواره جز ساقی نبود
خود به معنی باده بود و جام بود
گر بصورت رند دُردآشام بود
شد تهی بزم از منی و از تویی
اتحاد آمد، به یک سو شد دویی

در این اوج گیری آنچه مهم است، نفس همین اوج گیری است و نه لزوماً نقل ها و قول ها و درک ها و رویاهایی که امکان خطا در آن بسیار است. تفاوت سطوح آدمی خود را در تفاوت سطوح تجربیات دینی هم به تمامی نشان می دهد و این می رساند که هر تجربه روحی و دینی لزوماً نمی تواند صحیح و صائب باشد و دانش های غیردینیِ صاحب تجربه هم، لاجرم بر تجربیات دینی او تاثیر می گذارد و می تواند به آن تجربیات جهت دهد. معنای این سخن این است که عالمی وجود ندارد که حقیقت محضی در آن جاری و ساری باشد و پیامبران و پاکان با اوج گیری و بدون درگیر نمودن ذهنیات و پیش فرض های خود، بتوانند توشه ها و خوشه هایی از آن عالم مجرد برای بشریت به ارمغان بیاورند. هرگز چنین نیست. چه اگر چنین می بود، بایستی تمام تجربیات دینی به یک شکل و شمایل باشند، حال آنکه تجربه هیچ پیر و پیامبری لزوماً مشابه تجربۀ دیگری نیست و این است سرّ این همه تفرقه و تعدد فرق و مذاهب و صراط. بماند اینکه نفس همین تعدد و تکثر از زیبایی های زندگی آدمی است و این تکثرِ تجربیات به گلستانی می ماند که گلها و درختان مختلفی در آن می روید و هر یک رنگ و بو و شکلی منحصر به خود دارد. اشتراک مهم این تجربیات دینی در این است که از عالم و مکان پاک و منزهی می آیند. حتی به نظر می رسد محتوای این تجربه هم چندان مهم نیست. چه همین لفظ «تجربه» می رساند که همین مشاهدات و تغیرهای روحی، دوران خامی و پختگی دارند و می توانند روز به روز به تکامل نزدیک شوند و محتوایی بهتر یا دگرگون شده از قبلی را به همراه داشته باشند.

در منظومه گنجینه الاسرار هم همین محتوای خام و عاری از حقیقت وجود دارد و اشارۀ شاعر به حوادثی چون زعفر جنی، عروسی قاسم بن حسن در میانۀ کارزار، آب آوردن عباس از نهر فرات و تیرخوردنش، داستان علی اصغر و… می رساند که هر تجربه ای لزوماً ربطی به واقعیت ندارد و نباید وظایف یک مورخ یا دانشمند را از عارفان و ارباب معرفت طلب کرد. یکی از اشتراکات این منظومه با کتب آسمانی در همین صحنه سازی های اسطوره ای و غیرواقعی است. همانگونه که پیشتر آوردیم پیامبران و پاکان، فرزند زمان خود بودند و اگر چه سری پرشور و دلی سوخته و ذهنی فعال و خیالی خلاق و فکری بلند داشتند، این همه نمی رساند که صاحب تحقیقات علمی و تاریخی هم بوده اند و عین گفته هایشان رنگ حقیقت دارد و فرازمانی و فرامکانی است. هرگز چنین نیست و آن جانهای آگاه هم تخته بند زمان و مکان و دانش خود بودند و رنگ این تعلقات و محدودیت ها به تجربیات دینی و عرفانی شان هم زده شده است. آنچه فرازمانی و فرامکانی است صرف همین دچار شدن به تجربه دینی است که در هر زمانی و هر مکان و جغرافیایی میتواند شکلی جدید و متفاوت به خود بگیرد. بار دیگر باید تاکید کرد که اصلاً بخش های مهم هر تجربه ای، نه محتوای آن، بلکه نفس همین تجربیات و اوج گیری است. آدمی همین که دانست که میتواند لحظاتی را برای خود فراهم آورد که بتواند اوج بگیرد و درگیر امر متعالی شود، خود می تواند محتوایی به روزتر و ای بسا صائبتر یا بهتر است گفته شود جذابتر از تجربیات دیگران بیافریند. تور و قابلیت هر صیادی متفاوت و مختلف است. نباید چنین پنداشت که این صیادی فقط از آن پیامبران هزاره های گذشته بوده و راهها و درهای آسمان برای همیشه بسته شده است. چنین برداشتی مغایر با آموزه های پاکان و پیامبران است و اصلاً هدف پیامبران را از حیز انتفاع ساقط می کند. چه اینکه هدف بزرگان دینی این است که انسانها را حتی برای لحظاتی که شده از زندگی تکراری و مألوف بازگیرند و دست آنان را گرفته و به ارتفاعات بالاتری بکشانند. پیامبران و پاکان می توانند مددکار ما در این خیزش باشند، نه اینکه ما را تخته بند قیودات زمان خود کنند و در بحث های باطل دوران گذشته نگاه دارند.

لاجرم فعال های مایُرید
لحظه ای غافل نمانند از مرید
همت خود بدرقه راهش کنند
خطره یی گر رفت آگاهش کنند

یکی از اشتراکات جانهای آگاه در این است که همگی می خواهند کشفی از امور متعالی داشته باشند. این کشف البته با تأمل و کوشش همراه است و فراغت از زندگی مألوف را می طلبد. این توجه می تواند به مرحله ای برسد که این گمان را در دل صاحب تجربه بپرورد که چندان به امر متعالی و قدسی نزدیک شده، که ناخواسته سخن و امر خود را سخن و قولی قدسی بپندارد. حدیث «قرب نوافل» و «من عشقنی» از همینجا معنا پیدا می کند.

این دویی باشد ز تسویلات ظن
من توام ! ای من تو در وحدت، تو من
چون خودی را در رهم کردی رها
تو مرا خون، من تورایم خونبها

برای رسیدن به این امر، کوشش از پایین و کشش از بالا شرط است.
وآنکه را ثابت قدم بیند به راه
از شفقت می کند در وی نگاه
اندک اندک می کشاند سوی خویش
می دهد راهش به سوی کوی خویش
بدهدش ره در شبستان وصال
بخشد او را هر صفات و هر خصال
متحد گردند با هم این و آن
هر دو را مویی نگنجد در میان
می نیارد کس به وحدتشان شکی
عاشق و معشوق میگردد یکی

این یکی شدن در حالاتی چندان قوت می گیرد که صاحب تجربه نمی تواند سخن و دلخواه خود را از سخن و دلخواه جان جهان تشخیص دهد و چنین می پندارد که حجابها برداشته شده و او حامل پیامی الهی شده است.

این منم یا رب چنین دستانسرا
یا دگر کس میکند تلقین مرا؟
این منم یارب بدین گفتار نغز
یا که من چون پوستم، گوینده مغز ؟
شوخ شیرین مشرب من کیستی؟
ای سخنگو از لب من کیستی؟
قصه ای مطلوب میگویی، بگو
نکته ای مرغوب میگویی، بگو !

یا در جایی از منظومه آمده است:

هر چه غیر اوست سد راه من
آن بت است و غیرت من بت شکن
آن حجاب از پیش چون دور افکنی
من تو هستم در حقیقت، تو منی !

و در جایی دیگر عمان چنین گوید:
نیست جز او در رگ و در پوستم
بی خبر از دشمن و از دوستم
من ندانم دوست کی، دشمن کدام
ای عجب این را چه اسم، آن را چه نام

به تعبیر شاعرِ این منظومه، نسبت بین خدا و بنده خاص خدا چون نسبت دریا با حباب است. حباب اگر چه اسمی و رسمی جدا دارد، ولی ذات و ماهیتش از دریا جدا نیست و وجودش به وجود دریا وابسته است و هویتی جدا از او برایش قابل تصور نیست:
متصل با بحر و خارج چون حباب
دوست را هستیم در تحت قباب

نکته دیگری که باید بر گفته های پیشین افزود این است که از این تجربیات – با تمام گرانبهایی و ارزشی که دارند- نباید تکلیفی برای غیر استخراج نمود و چون چماقی بالای سر دیگران نگاه داشت. این تجربیات با تمام ارزشی که دارند، صرفاً میتوانند برای صاحب تجربه حجت باشند و چون مواجهه ای بوده که چون برقی و رعدی آمده و رفته، نمی توان بر آن استناد نمود و از آنها در تدوین قوانین اجتماعی مددجست. کار دنیا را باید با امکانات دنیایی که همه فهم و همگانی و مورد اتفاق و در دسترس همه انسانهاست، به پیش برد و امور معنوی را در تمشیت امور اجتماعی دخالت نداد.

همانگونه که در ابتدا آوردیم هدف این نوشته بررسی محتوای اصلی منظومۀ عمان سامانی نیست ولی اشاره ای هر چند اندک به آن خالی از لطف نخواهد بود. عمان منظومۀ خود را از جایی شروع میکند که حضرت حق، به عنوان ساقی بزم، دنبال میخواران است. جامی سعادتی است که خورندگان آن کم است. طالبان این جام باید سختی های دنیایی بسیاری را متحمل شوند و کس را جرات نزدیکی به این وادی بلا نیست. این جام سعادت را پیشترها پاک و پیامبران خورده اند ولی چیز چندانی از سر خم کم نشده است. اینک دوران حسین است و او پا پیش میگذارد:

زینت افزای بساط نشاتین
سرور و سرخیل مخموران حسین
گفت آنکس را که می جویی منم
باده خواری را که میگویی منم

حسین از این باده می نوشد و لاجرم درد و رنج این دنیایی را به جان می خرد. چرا که از نگاه ساقیِ بزم، رنگ عاشق زعفرانی خوشتر است…

شاعر در ادامۀ منظومه، بخشهایی از داستان و شخصیت های کربلا را گزینش و تفسیری عرفانی و عاشقانه بر آن می افزاید. در نگاه شاعر اگر معراج پیامبر اسلام در شب واقع شد، معراج حسینی در روز بود. شب اسرای پیامبر همان روز عاشورای حسین است. حسین در مکالمه ای با اسب خود ذوالجنان گوید:
رو به کوی دوست، منهاج من است
دیده وا کن، وقت معراج من است
بُد به شب معراج آن گیتی فروز
ای عجب معراج من باشد به روز
تو براق آسمان پیمای من
روز عاشورا، شب اسرای من

عشق به حسین چندان در دل شاعر جا خوش کرده که نمی تواند وارد وادی شطحیات نشود و سخن دلِ دیوانه را از عقل فقهی پوشیده دارد:
هست از هر مذهبی آگاهی ام
الله الله من حسین اللهیم
بندۀ کس نیستم تا زنده ام
او خدای من ، من او را بنده ام
نی شناسای نبی ام ، نی ولی
من حسینی می شناسم بن علی

و در جایی دیگر در توصیف زینب کبری گوید:
سرخوش از صهبای آگاهی شدم
دیگر اینجا زینب اللهی شدم

البته شاعر در انتهای منظومه عذر این شطحیات را میخواهد و می آورد:
حق همی داند که غالی نیستم
اشعری و اعتزالی نیستم
اتحادی و حلولی نیستم
فارغ از اقوال بی معنیستم
لیک من دارم دل دیوانه ای
با جنون خوش، از خرد بیگانه ای
گاهگاهی از گریبان جنون
سر به شیدایی همی آرد برون
سعی ها دارد پی خامی من
سخت میکوشد به بدنامی من
لغزشی گر رفت نی از قائلست
آنهم از دیوانگی های دل است
منتها چون رشته باشد با حسین
شاید ای دانا کنی گر غمض عین

بندهای آخر منظومه، اوج شیدایی و دیوانگی شاعر است. جبرئیل بر حسین وارد می شود و سلام خدا را به او می رساند و در مدح وی داد سخن می دهد. خطاب حسین با جبرئیل چنین است که تو اگر چه محرم اسراری، لیک تا اندازه ای بیگانه ای. آنکه از پیشش سلام آورده ای، اینک در کنار من است:

شاه گفت ای محرم اسرار ما
محرم اسرار ما از یار ما
گر چه تو محرم به صاحبخانه ای
لیک تا اندازه ای بیگانه ای
آنکه از پیشش سلام آورده ای
وآنکه از نزدش پیام آورده ای

بی حجاب اینک هم آغوش من است بی تو رازش جمله در گوش من است
از میان رفت آن منی و آن تویی
شد یکی مقصود و بیرون شد دویی
گر تو هم بیرون روی نیکوترست
زآنکه غیرت، آتش این شهپرست
جبرئیلا رفتنت زینجا نکوست
پرده کم شو در میان ما و دوست
رنجش طبع مرا مایل مشو
در میان ما و او، حایل مشو

شاعر وقتی به داستان تیرخوردن امام حسین و افتادن از زین بر زمین و هجوم شمربن ذی الجوشن به سوی پیکر ایشان، می رسد، منظومه را رها می کند و نقطۀ پایان بر آن می گذارد. چرا که :
ز آستین، غیرت برون آورد دست
صفحه را شست و قلم را سر شکست
از شنیدن دیده بیتاب است و گوش
شد سخنگوی از زبان من، خموش
آنکه عمان را درآوردی به موج
گاه بردی در حضیض و گه به اوج
ناله های بیخودانه بس کشید
اندر اینجا پای خود واپس کشید
بیش از این یارای در سفتن نداشت
قدرت زین بیشتر گفتن نداشت…

از نظر صاحب این قلم بهترین بخش منظومه در توجیه قیام حسین علیه السلام، بیتی است که شاعر از زبان حسین آورده است:
عار داریم از حیات مستعار
کشته گشتن هست ما را اعتبار

حسین از زندگی عاریتی و غیراصیل عار داشت و نمی خواست زیربار چنان زندگی ننگینی برود. همانگونه که پیشتر آوردیم، جانهای آگاه و پاک، ما را به زندگی اصیل و مواجهه با خودِ اصلیمان ارجاع می دهند و خواستار این هستند که ما کهنگی ها و عادات را فروبگذاریم و به سرزندگی و طربناکی برسیم. حسین نیز که از پاکان جهان بود تحمل زندگی مستعار و عاریتی را نداشت و با قیامش به ما آموخت که با اینکه در زندگی نباید احتیاط را از دست داد و بی دلیل جان را به بازی گرفت، با این همه اگر روزگاری فرا رسد که آدمی میان زندگی اصیل و عاریتی واقع شود و مجبور شود ذلت عاریت را بپذیرد، بهتر است فریاد «هیهات من الذله» سر دهد و خود را در دل بلا بیندازد.

تلگرام
توییتر
فیس بوک
واتزاپ

یک پاسخ

دیدگاه‌ها بسته‌اند.

«اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباش پیاله ای بدهش گو دماغ را تر کن» و: «سر بالین فقیهی نومید کوزه‌ای دیدم لبریز سوال/… من قطاری دیدم فقه می‌برد و چه سنگین می‌رفت» به یادگار

ادامه »

جامعه ایران را می توان از نظر سیاسی به سه طیف مخالفان، موافقان و قشر خاکستری تقسیم کرد. باید گفت که مخالفان کسانی هستند

ادامه »

دکتر بیژن عبدالکریمی جزو معدود اندیشمندان و فلسفه‌ورزانی است که اغلب تلاش می‌کند اخلاق‌مدارانه، در اندیشه‌ورزی و کنشگری‌اش، با پرهیز

ادامه »