طرحی از نظریۀ دولت در ایران

هرچه خلاف آمد عادت بود
قافله سالار سعادت بود[۱]

«خلاف ­آمد عادت بودنِ مفاهیم تاریخی ایران ­زمین»، از صعب ترین مناطق پروژۀ فکری دکترجواد طباطبایی در توضیح تاریخ ایران است. منطقه ای که توضیح منطق آن، مخالفین را برآن داشته است که ایشان را متهم به دفاع از «تفاخر نژادی» و «ملی ­گرایی» کنند، امّا  چنان­ که خواهم آمد، موضوع فراتر از این نوع داوری هاست. درنگاه ایشان، توضیح منطق مفاهیم تاریخی ایران، به سبب قرار گرفتن این کشور در معرض وزیدن «باد بی­ نیازی خداوند»، امری نیست که بتوان حتی با دستگاه مفاهیم تاریخ اروپایی، بدان دست یازید. مگر آن ­که مفاهیم تاریخ اروپایی را به محک مضمون و مواد تاریخ و تاریخ اندیشه در ایران زد. امری که طباطبایی در جای جای پروژۀ فکری خود سعی کرده بدان وفادار باشد. «ایرانیان به خلاف ملّت­ هایی که به دنبال هجوم اقوام بیگانه یکسره از میان رفتند، نه نابود شدند و نه می­توانستند آگاهی ملّی خود را به فراموشی  بسپارند، بت عیّار مفاهیم و مقولات هویت و آگاهی ملّی ایران پیوسته به شکل دیگری درآمد تا در دوره­هایی که سخت پرمخاطره بود، گذر دادن «جزیرۀ سرگردانِ» هویت ملّی از«انقلاب اقیانوس» و «افنجار کوه» امکان پذیر گردد.»[۲] تبیین منطقِ این پیچیدگی، امری نیست که بتوان با پیروی از منطقِ ایدئولوژی­ های سیاسی جدید، بدان پاسخ داد. تاریخْ سیرِ وحدت یافتن قومی به صورت یک ملّت و آگاهی یافتن ملّت از خود و تقدیر تاریخی مشترک مردمان آن است. چنین ملّتی می­ تواند دولت در معنای عام آن را ایجاد کند.»[۳] در این وجیزه، سعی خواهم کرد، وجوهی از نظریۀ دکترجوادطباطبایی درباب دولت را ذیلِ قاعدۀ «خلاف ­آمد عادت» تبیین کنم.

سوال از تدوام قلمرو ایران

فصل دوم جلد نخست از کتاب  تاملّی  درباب ایران، اثر دکترجوادطباطبایی عهدۀ دار پرسش از «مایۀ ثبات و تداومِ قلمرو سرزمین ایران در«دولت مستعجلِ» فرمانروایی سلسله­هایی که بر ایران حکومت کرده­اند، می­ باشد. پاسخ طباطبایی به این سوال چنین است:«ایران زمین، یا «ایرانِ بزرگ»، کشوری با اقوام گوناگون بود که در آن، از دیدگاه تاریخی و سیاسی، برابر اصول اندیشۀ ایرانشهری،«شخصِ» شاهْ «خدای بر روی زمین» سبب سازِ وحدتِ در عینِ کثرت آن اقوام بود و، بدین سان، شاه، اگر نه یگانه نهاد، اما لاجرم، استوارترین «نهادِ» این نظام سیاسی به شمار می ­آمد». فرهنگ ایرانی دومّین عاملی است که نویسنده آن را ستون بقای ایران­ زمین می ­شمارد.«فرهنگ ایرانی، که اندیشۀ ایرانشهری در کانون آن قانون قرار داشت و در دورۀ اسلامی با شعر و ادب فارسی درآمیخت، در کنار «نهادِ» شاهی دومین ستون بقای ایران ­زمین به شمار می آمد و خود هم چون «نهادی» عمل می­ کرد که حتی در دوره های فروپاشیِ پی-در پی «نهاد» شاهی- که از ویژگی نظام حکومتی ایران بود- راه تداوم ایران زمینی را هموار کرد.» از نگاه طباطبایی، پشتوانۀ فرهنگی شالودۀ نظام ایران­ زمین بر چنان سامان استوار بود که در دوره هایی که سستی در ارکان نظام سیاسی کشور می ­افتاد، این پشتوانه، مشروعیت­ یابی «نهادِ» شاهی را نیز امکان­ پذیر می­کرد.[۴] در ادامه طباطبایی مفهوم «دولت»-یا state به معنای دقیق و رایج در علم سیاست و علوم اجتماعی جدید- را از نظام سیاسی ایران غایب میداند:«هم­ چنان­ که در سده­های میانۀ کشورهای اروپایی نیز دولت به معنایی که در دوران جدید استقرار یافت، وجود نداشت. در تبیین تاریخ ایران و کاربرد مفاهیم و مقولات رایج در علوم اجتماعی جدید نباید جانب احتیاط را از دست داد. حتی اگر در مواردی گریزی از کابرد آن مفاهیم و مقولات نباشد.» هم او در ادامه با اشاره به برآمدن صفویان که با آغاز دوران جدید تاریخ اروپا هم­ زمان بود می نویسد:«ابهام وضع ایران در این دوره، که ما از آن به «دورۀ گذار» تعبیرمی­ کنیم، ناشی از این واقعیت پُرتعارض است که، از سویی، ایران یکی از قدرت­ های کمابیش بزرگ درگیر در مناسبات سیاسی جهانی بود، از سوی دیگر، در برابر سیطرۀ منطق مناسبات جدید از خود پایداری نشان می ­داد. در این دوره، ایران ­زمین، در درون دنیای جدید و، در عین حال، در بیرون آن قرار داشت. تبیین وضع دوگانه و ایضاح منطق آن، که یکی از ویژگی های تاریخ ایران در دورۀ گذار است، از دیدگاه تاریخ و علوم اجتماعی، خالی از اشکال و دور از ابهام نیست و اگرچه در تبیین تاریخ ایران از کاربرد مفاهیم و مقولات تاریخ و علوم اجتماعی جدید گریزی نیست، اما کاربرد آن نیز خالی از اشکال نمی تواند باشد.»

کوشش­های ناموفق در توضیح تشکیل دولت ملّی درایران

نویسندۀ در ادامۀ همین فقره است که به کوشش­های ایران شناس آلمانی، والتر هینتس[۵] نویسندۀ کتاب  تشکیل دولت ملّیدر ایران ، اشاره می کند و توضیح هینس در باب «تشکیل دولت ملّی در ایران را» ذیل«ایدئولوژی سیاسی جدید غربی» صورت­ بندی می ­کند. «تشکیل دولت ملّی در ایران، افزون بر زمینه­ های اجتماعی، سیاسی و تاریخی، نیازمند پشتوانه ­ای از اندیشۀ سیاسی و دستگاه مفاهیم نویی بود که بتواند تعریفی از «دولت»، «ملّت» و «ملّی» در وضع و شرایط ایرانِ آغاز سدۀ دهم هجری عرضه کند، امری که با توجه به محدودیت های بنیادین اندیشۀ سیاسی رسمی زمان امکان ­پذیر نمی­ شد. اندیشۀ سیاسی در ایرانِ آغاز سدۀ دهم، به دنبال انحطاط تاریخی ایران ­زمین و زوال اندیشه، توان طرح پرسش­های نو را از دست داده و به تکرار ماثورات تبدیل شده بود و بدیهی است که نمی ­توانست شالوده­ای برای تدوین نظام مفاهیم دولت ملّی در ایران فراهم کند. اما ارزیابی شتابزدۀ نویسندۀ «تشکیل دولت ملّی در ایران»، با توجه با آن­ چه خواهد آمد، درست نمی­ نماید و والتر هینتس برای توجیه نظریۀ خود توضیح مناسبی نمی ­آورد تا بتوان دربارۀ آن به بحث پرداخت.»[۶]

کارل بْروکلمان، اسلام­ شناس آلمانی، نویسندۀ بعدی است که اگرچه طباطبایی پاسخ ضمنی او را به والتر هینتس در تاریخ ملل و دول اسلامی دربابِ «ماهیت حکومت صفوی» که «بنیاد گذاری این حکومت از منظرِ بروکلمان به تشکیل دولّت ملی(Nationalstaat) منجر شده است»[٧] موضعی متفاوت می داند، اما در ادامه داده­های نادرست یا نسنجیده او را در پژوهش خود خرسنده کننده نمی یابد و می ­نویسد: «فرمانروایی صوفیان، اگرچه «دولّت ملی» نبود، اما با توجه به تحولی که تاریخ ایران ­زمین در این دوره پیدا کرد، برخی از «مصالح ملّی» تامین شد، در حالی که تشکیل دولت ملّی نیازمند اندیشۀ سیاسی نوآئینی است که مفاهیم بنیادین آن مفهوم «ملّت« و «مصلحت» باشد و چنین اندیشه­ای تا برآمدن صفویان و، از آن پس، تا فراهم آمدن مقدمات جنبش مشروطه خواهی نتوانست در ایران تدوین شود.»

اگرچه ارزیابی طباطبایی از دو نویسندۀ ذکر شده، منفی است، اما او، مقالۀ راجرسیوری با عنوانِ پیدایش دولت جدید در ایران در دورۀ صفوی را دربارۀ تشکیل «دولت ملّی» مهّم و عواملِ پیدایش دولت ملّی را از منظر سیوری چنین بر می­ شمارد:«عناصر سه گانۀ نظریۀ سلطنت صفویان- اندیشۀ شاهی ایران باستان، تشیع و تصوف- سه دگرگونی عمدۀ ساختارحکومتی در دورۀ صفوی» نقشی در تشکیل دولت ایفاء کرد.«همان نویسنده دومین عامل در پیدایش دولت ملّی در دورۀ صفوی را تشکیل ارتش دائمی و سپاهیانی از«خلامان خاصۀ شاهی» در زمان شاه عباس می داند.» عامل سوم ایجاد دستگاه اداری متمرکز بود که بویژه در زمان شاه عباس عملی شد و همۀ ولایات به فرمان شاه درآمد. افزون براین سه عامل، سیوری «تحمیل تشیع اثنی عشری به عنوان مذهب رسمی توسط شاه اسماعیل را نیز عامل تقویت حکومت مرکزی و آگاهی نسبت به هویت “ملّی”» می ­داند.[۸]  در ادامه طباطبایی پس از اشاره به این­ که «مفاهیم عمده­ای مانند«مصالح عمومی» و پیوند آن با «منافع خصوصی» از اندیشۀ سیاسی سنتی ایران غایب بود» می­ نویسد:«نویسندۀ مقاله با این­ که همۀ توان خود را به کاربرده است تا نظام حکومتی صفویان را برپایۀ مفهوم و واقعیت دولت ملّی جدید توضیح دهد، اما متوجه این نکته نیز بوده است که نه دو واقعیت نظام حکومتی صفویان و دولت­ های اروپای غربی، که مفهوم دولت ملّی با توجه به آن تدوین شده، نسبتی با یکدیگر دارند و نه می ­توان داده­های تحول تاریخی ایران را به آسانی در قالب مفاهیم اندیشۀ سیاسی جدید اروپایی توضیح داد.»

طباطبایی در فقرۀ بعدی، با اشاره به جوزف استریر در کتاب خاستگاه­های قرون وسطایی دولت جدید[۹]، درباب قوام یافتن دولت جدید می نویسد:«دولت جدید زمانی قوام می­ یابد که اجتماع انسانی ثابت و پا برجایی در زمان و مکان به وجود آمده و آن­ گاه شالوده ­ای برای دولت فراهم آورد. بدیهی است که چنین زمینه ­ای در ایران دورۀ صفوی وجود داشته است، اما بدون «ایجاد نهادهای سیاسی مستقل از اشخاص و کمابیش دائمی»، نهادهای ایجاد شده را نمی توان دولت نامید.» باید بر تبیینِ نویسنده بر فقره «ایجاد نهادهای سیاسی مستقل از اشخاص و کمابیش دائمی» توقف کرد.

طباطبایی در اثر دیگرخود [۱۰]، از منظری دیگری به شرحِ مفهومِ نهاد می پردازد، او می نویسد:«تمایز اساسی میان دموکراسی و نظام­های استبدادی وجود یا فقدان نهادهایی است که وظیفۀ اجرای قانون را برعهده دارند یا بهتر بگوییم، تمایز اساسی میان دموکراسی و نظام­های استبدادی در این است که در دموکراسی نهادهای اجرای قانون بیشتر از وجود قانون اهمین دارند، در حالی که نظام استبدادی دچار تورم قانون ­اند، اما از نهادهای اجرای آن­ها خبری نیست.»

 نکتۀ دیگری که دربابِ شالودۀ قوام دولت بر قلمِ جوزف استریرآمده جاری شده چنین است:«انتقال وفاداری گروه از خانواده، جماعت یا سازمان مذهبی به دولت، به گونه ای که «دولت از اقتدار معنوی برخوردار شود و بتواند ساختار نهادی و برتری نظری حقوقی خود را حفظ کند. در پایان این تحول، شهروندان برتری مصالح دولت(interests of the state) را پذیرفته و حفظ دولت را به عنوان برترین خیر مدِّ نظرخواهد داشت.»[۱۱]

 عوامل تکوین دولت در اروپا

طباطبایی در فقرات بعدی، عوامل تکوین دولت در اروپا را از زبان جوزف استریر چنین برمی شمارد:

۱.نقش اساسی عمومیت یافتن مسیحیت در میان اقوام ژرمنی و پیوندی که میان مومنان و کلیسا به عنوان نهاد ایجاد کرد. کلیسا برخی از ویژگی­ های دولت را در خود داشت، زیرا نهادی دائمی بود، وظیفۀ اجرای عدالت را بر عهده گرفته بود و توانست این وظیفه را به آسانی به دولت انتقال دهد.[۱۲]

۲.پس از سال هزار میلادی جریان مهاجرت در اروپا کاهش پیدا کرد. در همین دوره، قلمروهای سرزمینی انگلستان، فرانسه و آلمان تشخّص پیدا کردند و دوام آوردند. با استقرار واحدهای سیاسی مستقل، شاه و رعیت نیاز به تثبیت نهادهایی برای حفظ آرامش و تامین صلح در خارج و داخلِ قلمرو را به یکسان احساس می ­کردند. بدین سان، از زمانی که واحدی سیاسی از ثبات و تداومی برخوردار می­شد، انتظار می رفت که نهادهای حقوقی ویژۀ خود را برای تقویت امنیت داخلی و نهادهای مالی برای اخذ مالیات­ های لازم برای دفاع از مرزها در برابر هجوم بیگانگان ایجاد کند.

۳. آغاز هزارۀ دوم میلادی در بخش بزرگی از اروپای غربی با افزایش تولید کشاورزی و مبادلات بازرگانی، افزایش جمعیت و اقبال به دیانت همراه بود. «جدال تنصیص» در دهۀ هفتم سدۀ یازدهم، که به مقام پاپی رسیدن گرگوریوس هفتم و نیرومند شدن نهاد کلیسا در همۀ اروپا منجر شد، از دیگر عواملِ تکوین نطفۀ دولت در اروپا از منظر نویسندۀ کتاب خاستگاه­های قرون وسطایی دولت جدید است.

شاهان در برابر مرجعیت شرعی پاپ به پایداری پرداختند و جدالی میان کلیسا و نهادهای عرفی پدیدار شد که از آن به «جدال تنصیص»investiture conflict تعبیرکرده ­اند و همین جدال نزدیک به نیم سده ادامه پیدا کرد. کلیسا کوشش کرد مرجعیت خود را بر اقتدار عرفی شاهان برتری دهد، اما آن­ چه در عمل از اِعمال مرجعیت مطلقۀ پاپ و کلیسا در عمل به دست آمد پدیدارشدن قلمرویی بود که به تدریج خودمختاری خود را در تمایز با مرجعیت کلیسا تثبیت کرد. از این­ رو، تعریف مفهوم دولت در تمایز آن با کلیسا ضرورت پیدا کرد تا جایی که به گفتۀ حزوف استریر برخی از نویسندگان آن جدال را جدال میان دولت و کلیسا دانسته­ اند.

ششمین عامل که از نظرتاریخی واپسین عامل به شمار می رود، افزایش بی سابقۀ شمار تحصیل­ کردگان در سدۀ دوازدهم است، زیرا فراهم آوردن اسناد و مدارک دیوانی بدون دانش آموختگان ممکن نبود. از سویی الزامات بازرگانی و نیاز به جلب اطمینان از همکاری طبقات متمول، پیوسته، موجب افزایش شمار گروه­هایی می ­شد که در حیات سیاسی مشارکت داشتند. دولت های اروپایی سدۀ هفدهم هنوز شباهتی به دموکراسی نداشتند، اما دولت استبدادی تحت فرمان شاه و گروهی از اعیان نیز نبودند؛ سیاست حکومتی می ­بایست به هزاران تن از طبقات حاکم توضیح داده و در نظر آنان توجیه می ­شد و جز در موارد نادر و استثنایی هر عملی می­ بایست با روند قانون مطابقت پیدا می ­کرد. وجود دولت به ضرورتی حیاتی تبدیل شده بود و در صدر اعتقادات و وابستگی­ های رعیت قرار داشت. اعتقاد به دولت دارای مراتب بود، اما حتی برای کسانی که کورکورانه از دولت اطاعت نمی ­کردند، تصور دنیایی بدون آن امکان­ پذیر نبود. اروپای غربی از نظر روحی برای تقویت سازمان ­دهی و گوناگونی خدمات دولتی آمادگی پیدا کرده بود. امکان حمله به سیاست­ها و سرنگونی حکومت­ها وجود داشت، اما انقلاب­ های سیاسی قادر نبودند مفهوم دولت را از میان بردارند.»[۱۳]

در ادامه طباطبایی ضمنِ اشاره به برایان تیرنی و رسالۀ او با عنوان دیانت، قانون و بسط اندیشۀ مشروطه ­خواهی، بر اهمیت دانش«کلیساشناس»، یاecclesiology برای فهم درک نظریۀ سیاسی مشروطه خواهی و تکوین نظریۀ دولت در غرب[۱۴] از نگاه او و نیز کارل اشمیت، حقوقدان آلمانی دررساله­ ای با عنوان الهیات سیاسی، اشاره می­کند و از زبان اشمیت می­نویسد:«همۀ مفاهیم نظریۀ جدید دولت» در کشورهای اروپایی «عرفی شدۀ مفاهیم الهیات» مسیحی هستند.[۱۵] متاسفانۀ بسط بیشتر تاریخ تحول مفاهیم و انتقال آن ها از الهیات به اندیشۀ سیاسی در این مختصر ممکن نیست و آن را باید به آینده حوالت داد.

 طباطبایی پس از تبیین این مهم که چگونه منصب پاپی درالهیات مسیحی تداوم داشت، بدین نتیجه گیری مقدماتی خود اشاره می کند که:«بنا بر گفتۀ بسیاری از پژوهشگران تاریخ اندیشۀ سیاسی، بحث های متالهین مسیحی دربارۀ کلیسا شناسی و بویژه واژگانی که آنان وارد کردند، به گونه­ای که گزارشی اجمالی آن را در این­ جا آوردیم، زمینه را برای نظریه ­پردازی دربارۀ دولت­های ملّی، که در پایان سده­های میانۀ متاخر تکوین پیدا می­ کردند، فراهم آورد. این تاکید بر «عرفی شدن» مفاهیم کلیسا شناسی مسیحی در تدوین نظریه­ های دولت جدید به معنای آن نیست که مباحث الهیات را یگانه عامل یا حتی مهم­ترین عامل تکوین دولت های ملّی جدید بدانیم. تردیدی نیست که زمینه­ های اجتماعی، اقتصادی و سیاسی را باید، از دیدگاه جامعه شناسی تاریخی دولت ­های ملّی، عمده ­ترین عوامل تکوین دولت دانست، اما در هر کشوری که آن عوامل وجود داشته باشد، به ضرورت، دولت ملّی تکوین پیدا نمی ­کند، هم­ چنان که در بسیاری از کشورها، به ­رغم دگرگونی­های بنیا دینی که در ساختار اجتماعی، اقتصادی و سیاسی آن­ها صورت گرفته، شالودۀ نهاد دولت- که امروزه در علم سیاست از آن به «دولت وارداتی» تعبیر می­کنند- استوار نشده است. هم­ او در ادامه می ­نویسد:«بحث در باب کلیساشناسی و «عرفی شدن» مفاهیم را استطرادا” و از باب مفهوم مخالف آوردیم تا بر این نکته تاکید کنیم که، از دیدگاه تاریخ اندیشۀ سیاسی، عامل فقدان مفاهیم لازم برای تدوین نظریۀ دولت در ایران عمده بود.» [۱۶]

سپس نویسنده به این فقره عزمیت می­ کند که:«به ­رغم آمده شدن زمینه­های اجتماعی و تاریخی دولت در ایران، فقدان مفاهیم عمدۀ اندیشۀ سیاسی، هم چون مانعی در مسیر تکوین دولت ملّی در ایران بود. لذا«تبیین مفهوم «دولت» در ایران دورۀ گذار و توضیح دگرگونی­های آن بدون بازگشتی به کهن ­ترین دریافتی از ایرانیان باستان از فرمانروایی پیدا کرده و بر پایۀ آن نخستین «شاهنشاهی» جهانی را بنیادگذاری کرده­ اند، ممکن نیست. هرکوششی برای تبیین نظریۀ «دولت» در ایران را جز با بازگشت به خاستگاه­های اندیشۀ سیاسی ایرانشهری و واقعیت تاریخ ایران امکان پذیر نیست.  فقراتِ بعدی فصل دوم تاملی درباب ایران، متضمنِ بسطی به دگرگونی مفهوم «دولت» در تمدن اروپایی- مسیحی و تمایزی اساسی آن با تمدن ایرانی است.

تببین هگل از نخستین دولت شاهنشاهی

گرانیگاهِ کلیدی در نظامِ فکری طباطبایی، توضیح محققان علم سیاست چون هگل، در آغاز سدۀ نوزدهم دربارۀ شیوۀ فرمانروایی ایرانیان باستان است. «ایران باستان، در فلسفۀ تاریخ هگل، جایگاه ویژه­ای داشت و او با کوششی برای تبیین نظام سیاسی ویژۀ ایرانیان برخی مفاهیم ضروری برای توضیح آن نظام را تدوین کرده است. هگل ایرانیان را «نخستین قوم تاریخی» و«ایران ­زمین را نخستین دولت شاهنشاهی»- یا Reich- می­داند[۱٧] و بر آن است که، به خلاف امپراتوری­های هندی و چینی، که زندگی و زایندگی خود را از دست داده و به «حیات گیاهی» رانده شده­ اند، نظام سیاسی ایران با مفهوم جدید امپراتوری پیوسته است و با این امپراتوری­ ها نسبت دارد. هگل در مقایسه­ای میان «رایش» کهن آلمان و امپراتوری ناپلئون می­ نویسد:«شاهنشاهی ایرانْ امپراتوری(Reich) به معنای جدید کلمه است، چنان­ که امپراتوری کهن آلمانی و امپراتوری بزرگ ناپلئون بودند، زیرا از دولت­ های چندی فراهم آمد که، در واقع، به یکدیگر وابسته ­اند، اما هریک شخصیت خاص، رسوم و حقوق خود را حفظ کرده­اند.»[۱۸]

مفهوم هگلی«رایش» یا «شاهنشاهی» مفهومی فلسفی است و تدوین آن مفهوم نیز بدون ارجاع به مبانی نظری ممکن نمی ­شد. این ­که هگل مفهوم ایرنشهری و شاهنشاهی را مندرج در تحت مفهوم جدید امپراتوری می­ داند و تعارض آن با مفهوم هندی و چینی امپراتوری را برجسته می­ کند، مبتنی بر این دریافت فلسفی است که در هند و چین باستان هنوز مفهوم وحدت در کثرت و آگاهی کثرت­ ها از هویت ویژۀ خود تکوین پیدا نکرده بود. نخست، در ایران باستان و با زرتشت، نور «خودآگاهی» به مثابۀ «نسبت با غیر» تابیدن گرفت و وحدتی میان امر طبیعی و معنوی برقرار شد. [۱۹]این وحدت در کثرت، نسبت با غیر و نیل به «خودآگاهی» از هویت و فردیت توٲم با نا وابستگی که در جهان باستان، نخست، در فلسفۀ زرتشت بیان شد، مبنای نظری تدوین مفهوم شاهنشاهی را فراهم آورد، زیرا شاهنشاهی نظام وحدت در کثرت دولت هایی- یا «ممالک محروسه»- است که هریک اصل بنیادین (Prinzip) خود را دارد که مناط اعتبار و مبنای ارزش آن است. در این دریافت از نظام شاهنشاهی، اصلْ وحدت است، اما نه «پیوستگی بیرونی نظمی بی ­روح»، چنان­ که در امپراتوری­های هندی و چینی بود، بلکه وحدتی که به امور «فردی» و «خصوص» مجال بروز می­دهد. هگل با توجه به چنین دریافتی از شیوۀ فرمانروایی ایرانیان بر آن بود که اگرچه ایرانیان بر اقوام بسیاری چیره شدند، اما آئین­ها، رسوم و دیانت آنان را محترم شمردند. فقراتِ بعدی متن، اشاراتی است به «تفسیر هگل از مفهوم نظام«شاهنشاهی» به عنوان وحدت در کثرت  دولت­های نا وابسته، اما پیوسته به هم می ­دهد، بدون لحاظ مفاهیم بنیادین «فلسفۀ روح» او ممکن نمی ­شد».

تکوین نوعی هوّیت «ملّی» پیش از پیدایش «ملّت» در ایران

در ادامه، طباطبایی، به روندِ جانشین شدن شعر و ادب ایران جانشین اندیشۀ سیاسی اشاره می کند:« در نخستین سده­های دورۀ اسلامی، انتقال آئین ­نامه­های دورۀ ساسانی نقشی مهم در تکوین زبان و ادب فارسی ایفاء کرد. در این سده­ها، در آغاز، بسیاری از آئین­ نامه­های ساسانی به عربی ترجمه و برخی از آن­ها نیز به زبان پهلوی بازنویسی یا بازپرداخته شد و همین نوشته­ها از آن پس به زبان فارسی برگردانده یا به نظم فارسی سروده شد.

با استوار شدن شالودۀ زبان فارسی نوآئین، خدای نامه، کلیله و دمنه و دیگر اندرزهای دورۀ ساسانی ترجمه شد و این نکته از دیدگاه تاریخ زبان فارسی جالب توجه است که تا پایان عصر زرین فرهنگ ایران و نفوذ همه­ سویۀ اندیشۀ عرفانی در ادب فارسی، گرایش عمده اخلاق ­نویسی و حماسه­ سرایی بود با آغاز سدۀ ششم هجری و با سیطرۀ اخلاق دینی قشری، که فرمانروایان ترک ­تبار مهم ­ترین حامیان آن بودند، حماسه­ پردازی و اندرزنامه­ نویسی در محاق تعویق افتاد و عرفان به جریان عمدۀ اندیشۀ سده­های متاخر تبدیل شد. با تبدیل شدن عرفان به جریان عمده، التفات به اندیشه سیاسی و اخلاق مدنی از میان رفت و، از این­ رو، با آغاز سدۀ ششم، دو جریان عمدۀ فلسفۀ سیاسی و سیاستنامه­ نویسی دستخوش زوال شد و از آن پس نیز جز در برخی نوشته­های عرفانی و باطنی تجدید نشد. بنابراین، اندیشۀ سیاسی ایرانشهری، که در دورۀ اسلامی نتوانست به عنوان اندیشۀ سیاسی تجدید شود، پناهگاه در شعر و ادب فارسی پیدا کرد و در آن حل شد.»

در فقرۀ بعدی طباطبایی به نحوۀ تکوین«ملّیت» که صورت«دولّت» از آن تهی بود، اشاره می­ کند و می­نویسد:«پشتوانۀ تکوین «ملیت» ایرانی اندیشۀ ایرانشهری است و نه نظام «شاهنشاهی»، اما واقعیت تاریخی ایران با اقوام متنوع و ضرورت حفظ وحدت سرزمینی آن ایجاب می­ کرده است که ایرانیان، بویژه وزیران که در دوره­هایی نمایندگان  راستین تمدن و فرهنگ ایرانی بوده­ اند، آن شیوۀ فرمانروایی را حتی به اقوام مهاجر تحمیل کنند. تداوم ایران فرهنگی است و وحدت فرهنگی ایران، در مقایسه با کشورهای اروپایی که سده­های طولانی پیش از پیدایش دولت­های ملّی، جزئی از «جمهوری مسیحی» با امپراتوری مقدس و فراملّی به شمار می ­آمدند، پیشتر از آن ایجاده شده بود که بتواند موضوع علوم اجتماعی جدید قرار بگیرد. از این، تکوین «ملّیت» ایرانی پیش از آغاز دوران جدید آن امکان­پذیر شد، اما جای شگفتی است که حسِّ «ملّی» نتوانست دولت ملّی خود را ایجاد کند و آن حسِّ «ملّی» تنها در سدۀ اخیر توانست به صورتی از «دولت» ملّی تبدیل شود. پیوند میان «ملّت» و «دولت» در ایران، بویژه اگر دستاوردهای علوم اجتماعی جدید را ملاک پژوهش و داوری قرار دهیم، یکی از پیچیده­ ترین مشکلات تاریخی این کشور است. برحسب معمول، دولت، به معنای دقیق این اصطلاح، دولتِ ملّی است و، در این فرض، پیدایش دولت جدید و تکوین ملّت به معنای جدید آن، حتی اگر هم­ زمان نبوده باشد، اما لاجرم تاخّر چندانی میان آن دو وجود ندارد. این نکته در تاریخ ایران مایۀ شگفتی است که گویی در میان ایرانیان تکوین نوعی هوّیت «ملّی» پیش از پیدایش «ملّت» ایران امکان پذیر شده و شگفت ­تر این­ که آن هوّیت «ملّی» موجب پیدایش دولت جدید ملّی نشده است. هم او در ادامه می ­نویسد:«بار دیگر، تکرار می­ کنیم که ایران­ زمین، از همان آغاز، حوزه­ای فرهنگی بود و نه صِرف قلمرویی سیاسی و معنای این سخن آن است که ایران ­زمین اگرچه، به عنوان کشور، واحدی سیاسی بود، اما سیاست آن عین فرهنگ آن بود، اگرچه پشتوانۀ سیاست آن، پیوسته، فرهنگ آن نبود. این­ که در این قلمرو سیاسی، فرهنگْ اساس سیاست بود و نه عکس آن موجب شد که پیوستگی­های درون ­قومی و میان­ قومی بر شالودۀ فرهنگ استوار شود و از آن­جا که خود اندیشۀ ایرانشهری بر پایۀ شناسایی تنوع فرهنگ­های همۀ اقوام این سرزمین تکوین یافته بود، اندیشۀ ایرانشهری موجب قوام هویت ایرانی شد. شاید بتوان گفت که روند تکوین هویت واحد ایرانی بر پایۀ اندیشۀ ایرانشهری در حدود سال ۴۰۰ هجری به کمال رسیده و ایرانی پدیدار شده بود که می­توانست نزدیک به ده سده تدوام پیدا کند. این سخن پرتعارض می­ نماید که در همان آغاز سدۀ پنجم هجری همۀ بنیادگذاران ایران «جدید» زنده بودند، اما تردیدی نیست که این ایرانِ «جدیدْ» واقعیتی بس کهن ­تر از آن است که بتوان با تحلیل­ های مبتنی بر علوم اجتماعی جدید دریافت.»

«منطق خلاف آمد عادت ایران» در این فقره بار دیگر برقلم نویسنده جاری می ­شود:«این ­جا نیز از خلاف ­آمدِ عادت است که نمی­ توانیم پرتوی بر منطق مشکل «ایران» بیفکنیم. این ­که واقعیتی اجتماعی و سیاسی، پیش از آن­ که باید برابر قانونمندی­های علوم اجتماعی پدیدار شود، ظاهر شده، بویژه در شرایطی که اصل بر آن باشد که تخلّف از قانون­های علوم اجتماعی امکان­ پذیر نیست، مگر نه خود می­تواند فراخوانی به ناشناس ماندن باشد؟ پدیداری که زودتر از موعد و زمانی ظاهر شود که نمی­بایست ظاهر شود که نمی ­بایست ظاهر می­شد، به این خطر تن در داده است که از نظرها پنهان بماند! تبیینِ پدیدارِ «جدیدی» کهنهْ نیازمند دستگاهی از مفاهیم و مقولات است که بتوان مضمونِ پدیدارِ «نوِ کهنه» را در قالب آن مفاهیم ریخت. نگارندۀ این سطور بر آن است که پیدایش هویّت ملّی ایرانی یکی از همین پدیدارهاست و به سبب همین وضع پرتعارض مورد توجه قرار نگرفته است. وانگهی، برابر نظریه­های جدید، تا زمانی که دولتی ملّی ایجاد نشده باشد، پیدایش ملّت را نمی­توان توضیح داد، زیرا اصل در دولتِ ملّیْ دولت است و نه ملّت. از آن­جا که در ایران، قانونْ خلاف­آمدِ عادت بودن است، در تبیین بسیاری از پدیدارهای تاریخ آن نیز باید تیغ منطق و قانونمندی را در کورۀ خلاف­آمدِ عادت بودن آب داد. «ملّتِ» واحدِ ایران در مکان و زمانی تکوین پیدا کرده است که تدوین مفهومی برای آن امکان ­پذیر نبود، اما امتناع تدوین مفهوم را نباید به معنای فقدان وجودی برای آن مضمون آن فهمید. تاکید بر سرشت تاریخی هویت «ملّی» ایرانی به این معناست که خاستگاه آن فرهنگ ایرانشهری است و در تحول تاریخی خود نیز پیوسته این فرهنگ شالودۀ استوار آن بوده است، اما هویت «ملّی» ایرانی نتوانست دولت خود را ایجاد کند. در تاریخ ایران، در دورۀ اسلامی، نوعی شکاف و جدایی میان هویت «ملّی» ایرانی و حکومت­هایی که به نام اقوام ایرانی در آن سرزمین فرمانروایی می­کردند، وجود داشت و در گذر تاریخ نیز ژرفای بیشتری پیدا کرد. بدین سان، نه هویت «ملّی» ایرانی توانست دولت «ملّی» خود را ایجاد و نه حکومت­ها توانستند با ایجاد پیوندی با هویت «ملّی» به دولتِ ملّتِ ایران تبدیل شوند. برعکس، در دوره هایی از تاریخ ایران، برخی حکومت ها، در آغاز کار، به سبب خدمانی که بویژه برای رهایی کشور از چیرگی بیگانگان کرده بودند، از «قبول خاطری» برخوردار بودند که می­توانست، درنهایت، به تشکیل دولت «ملّی» منجر شود، اما منطق «خربندگی» مانع از ایجاد پیوند میان حکومت و ملّت می­شد و از آن­جا که حکومت جز به تامین منافع خصوصی گروه­های فرمانروا توجهی نداشت، تکوین فضای عمومی و حورۀ مصالح جمعی ممکن نمی­شد.[۲۰]

سنگ خارایی به نام ایران

آخرین تبیین مهم  طباطبایی در این فصل اشاراتی به گزارش آرتور دُگوبینو از ایران برای انداختن پرتویی بر برخی از ویژگی­های مشکل دولت درایران است. طباطبایی می ­نویسد:«گوبینو با تجربه­ ای از اندیشۀ جدید غربی، در عین حال با وسوسۀ زوال غرب، در سرشت هویت ایرانی، در کهن بودن و تداوم آن نظر و دربارۀ آن تامل می­کرد و بر آن بود که تاروپود تقدیر تاریخی آسیا و غرب چنان در هم تنیده است که نمی­توان آن­ها را از هم جدا کرد. وانگهی، او که نشانه­ های زوال غرب را در افق دگرگونی­های اروپا می ­دید، در راز بقا و گذشتۀ کشورهایی مانند ایران به دنبال راهی برای خروج اروپا از وضع انحطاط بود. از نخستین ویژگی­هایی که گوبینو برای ایرانیان برمی­شمارد، علاقۀ وافر آنان به هویت ملّی و تاریخ باستان است. ایرانیان، به گونه ­ای که گوبینو بیش از یک سده و نیم پیش آنان را دیده بود، قومی باستانی و آگاه از جایگاه خود در تاریخ جهان بودند.» نویسنده پس از نقل فقراتی از گوبینو، مبنی بر آگاهی ایرانیان از جایگاه خود در تاریخ جهانی می ­نویسد:«توضیح گوبینو به نکته هایی اشاره دارد که برای فهم راز و رمز تداوم هویت ایرانی و حضور یکسان آن در ذهن همۀ طبقات و گروه­های ایرانیان دارای اهمیت اساسی است. وحدت و حسِّ ملّی در ایران بسیار پیشتر از آن­ که دولت ملّی در ایران ایجاد شود، به وجود آمد. شگفت ­انگیزتر از این نخستین نکته شیوه­ها و راه­هایی است که این وحدت و حسِّ ملّی تدوام پیدا کرده است. به خلاف کشورهای اروپایی که در آن­ها دولت ملّی هم ­چون ابزاری برای تحمیل دیدگاه نظری حکومت مرکزی عمل کرد، در ایران، حسِّ ملّی بیرون حکومت­ های مرکزی شکل گرفت و شالوده ­ای استوار برای تداوم حکومت­های ملّی، که بیشتر ملّی نبودند، فراهم آورد. در کشورهای اروپایی، دولت­ها ملّت­ها را ایجاد کردند، اما در ایران، ملّتِ واحدِ اقوام گوناگون، در وحدت متکثر آن، حکومت ­ها را ایجاد کرده است.»

طباطبایی، پس از اشاره به شکاف و جدایی میان حکومت و مردم در تاریخ دورۀ اسلامی می نویسد:«بنیادگذاران بسیاری از سلسله­ های دورۀ اسلامی «خربندگانی» بودند که به امارت می ­رسیدند و فرمانروایی آنان جز بر شالودۀ ناپیدار قهر استوار نبود. این وضع در تاریخ ایران هم­ چون شمشیر دو دمی عمل می­کرد: از سویی، مردم، که هر حکومتی  را به آشوب­های ناشی از چیرگی رجاله ترجیح می­دادند، ناچار، در عین بی­ اعتنایی به حاکمان به فرمان حکومتی گردن می­ گذاشتند که بیشتر از آن­ که حکومتی برای تامین مصالح آنان باشد، در بهترین حالت، دستگاهی برای مهار کردن رجاله بود و، از سوی دیگر، سقوط حکومت های مبتنی بر قهر را هم­ چون فرصتی برای استقرار حکومتی خردمندانه تلقّی می ­کردند. در هزاره ­ای که با آغاز جنبش مشروطه­خواهی به پایان رسید، بسیاری از حکومت ها عاملان بی ­ثباتی ایران و جدایی میان حکومت و مردم بودند.» فقرۀ مهمی که جواد طباطبایی از آن به عنوانِ مفهومی مجرد، از کهن ­ترین روزگاران تاریخ ایران، بهره می ­گیرد، چنین است:«گوبینو هستۀ مرکزی واقعیت ایران را «سنگ خارایی» می ­داند که از باد و باران گزند نمی یابد. او می ­نویسد:«در نظر من، ایران چونان سنگ خارایی است که موج­ های دریا آن را به اعماق رانده­ اند، انقلابات جوّی آن را به خشکی انداخته ­اند، رودی آن را با خود برده و فرسوده کرده است؛ تیزی­ ای آن را گرفته و خراش های بسیاری بر آن وارد آورده، اما سنگ خارا که پیوسته همان است که بود، اینک، در وسط درّه­ای بایر آرمیده است. زمانی که اوضاع بر وفق مراد باشد، آن سنگ خارا گردش از سر خواهد گرفت. اهمیتی ندارد که کدام عنصر طبیعی پیروز شده یا چه حوادثی رخ داده باشد؛ تا زمانی که او از میان نرفته باشد، همان سنگ خارا خواهد بود و به جای نیرویی که بخواهد در درازای یک سده اندک آسیبی بر او وارد کند، او بر هزار نیروی مشابه چیره خواهد شد.»[۲۱]

طباطبایی تشخیص گوبینو را در تدوام هویت ایران تصدیق می­کند و در آخرین فقره می ­نویسد:«گوبینو نخستین سفرنامه ­نویسی بود که به اهمیت «سنگ خارای ایران»، و این ­که حکومت ایران را همان سنگ خارا تعیین می ­کند، پی برد، نکته­ ای که تاکنون بسیاری از ایرانیان و دست­ کم حکومت­ کنندگان آن را به درستی درنیافته ­اند. بدین سان، تا سده­ای پیش، تنش بنیادین میان ملّت ایران و حکومت­ هایی که بر آنان فرمان می ­راندند، رفع نشد و دولت ایران نیز به وجود نیامد. در دورۀ گذار نه حکومت­ ها توانستند خود را به ملّت ایران تحمیل کنند و نه ایرانیان توانستند دولت ملّی خود را ایجاد کنند، اما، با این همه، سنگ خارای ایران که از آن پس کوشش­ هایی برای تکوین دولت ملّی خود کرد، به حیات خود ادامه داد.»[۲۲]

ملاحظۀ پایانی

درنگاه دکترجوادطباطبایی، بیش از چهارسده، ایران در نوعی از خلاء فکری به سربرده است و در وضع کنونی اندیشۀ تاریخی و فقدان دستگاه مفاهیم و مقولاتی که بتوان مادۀ تاریخ و تاریخ اندیشه در ایران را در آن قالب­ ها ریخت، تنها می ­توان به طرح پرسش بسنده کرد. ایران در کانون تراکم همۀ تنش­ های بخشی از جهان قرار دارد و سرزمینی است که ساکنان آن ناگزیر، باید به رویارویی با چالش هایی برخیزند که مکان جغرافیایی این کشور به آنان تحمیل کرده است. مراد از مکان جغرافیایی، البته جغرافیای ظاهری و صِرف مکانی در عرض و طول جغرافیایی نیست، بلکه آن تنش­ها و این چالش­ها پیوسته هم ­چون گره­ هایی پیچیده بوده­ اند و در شرایط جغرافیایی ایران هیچ ظاهری وجود نداشته است که نمود باطنی بغرنج نباشد. تاریخ ایران­ زمین که مفهوم دولت یکی از کانونی ­ترین مفاهیم آن است، از بنیاد، تاریخ شیوۀ اندیشیدن ایرانیان و، به سخن دیگر، تاریخ پیوستگی­های عمل و نظر است، به این معنا که هیچ حادثۀ تاریخی وجود ندارد که با اندیشه گره نخورده و بواسطۀ اندیشیدن تعیّنی جدید پیدا نکرده باشد. تعیّن چنین واقعه ­ای پیچیده جز درقالب دستگاه مفاهیم بغرنج قابل تبیین نیست. لذا چنان که آمد، از آن­ جا که در ایران، قانونْ خلاف­آمدِ عادت بودن حاکم است، در تبیین بسیاری از پدیدارهای تاریخ آن نیز باید تیغ منطق و قانونمندی را در کورۀ «خلاف­آمدِ عادت بودن» آب داد.

منابع

[۱] مخزن الاسرار، بند۳۱، ص۱۳۰، به کوشش بهروز ثروتیان

[۲] «من این جزیرۀ سرگردان را/ از انقلاب اقیانوس/ و انفجار کوه گذر داده ام…» فروغ فرخ­زاد، ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، ص۱۸

[۳] تاملی دربارۀ ایران، جلد نخست، دیباچه ای بر نظریه انحطاط ایران، جوادطباطبایی، مینوی خرد، ص۱٧۳

[۴]همان، ص۱٧۴

[۵] والتر هسنتس، تشکیل دولت ملّی در ایران: حکوکت آق­قنونیلو و ظهور دولت صفوی، ترجمۀ کیکاوس جهانداری

[۶] تاملی دربارۀ ایران، جلد نخست، دیباچه ای بر نظریه انحطاط ایران، جوادطباطبایی، مینوی خرد، ص۱٧۶

[۷] Carl Brockelmann, Geschichte der islamischen Volker und Staaten,S.290

]۸] Roger M. Savory, »The emergence of the modern Persian state under the safavids«, Studies on the history of safawid iran

]۹] Joseph Strayer, The medieval orgins of modern state, p. 5-6

[۱۰] تاملی درباب ایران، جلد دوم، بخش دوّم نظریۀ حکومت قانون درایران، جواد طباطبایی، مینوی خرد ص۴۹۲

[۱۱] Joseph Strayer, The medieval orgins of modern state, p, op. cit. p. 9.

[۱۲] Strayer, op. cit. p. 15.

[۱۳]Strayer, op. cit. p. 110-1.

[۱۴] Brian Tierney, Religion, law and the growth of constitutional thought, p.1.

[۱۵] Carl Schmitt, Politische Teologie S.49.

[۱۶] تاملی دربارۀ ایران، جلد نخست، دیباچه ای بر نظریه انحطاط ایران، جوادطباطبایی، مینوی خرد، ص۱۹٧- ۱۹۸

[۱۷] G, Hegel, Vorlesungen über die Philosophie der Geschichte, II, S. 414

[۱۸] G, Hegel, op. cit, II, S.43

[۱۹]Hegel , op, cit, II, S,415

[۲۰] اصطلاح«خربندگی» را با توجه به چهارمقالۀ نظامی عروضی ساخته­ایم، نظامی عروضی، چهارمقاله، ص.۳-۴۲

[۲۱] J.A. de Gobineau, Trois ans en  Asie: voyage en Perse, p. 203.

[۲۲] تاملی دربارۀ ایران، جلد نخست، دیباچه ای بر نظریه انحطاط ایران، جوادطباطبایی، مینوی خرد، ص۲۲۳