روایتی از «اعدام مصنوعی» سامان یاسین

“یادم میاد اوائل آذرماه بود، تازه دادگاه‌مان با صلواتی برگزار شده بود، توی عمومی بند ۲۴۰ وزارت اطلاعات بودیم، حوالی ساعت سه نصف شب آمدند دنبالم؛ گفتند همه وسائلت را جمع کن. روزهای قبل صحبت سر این بود که نزدیک ساعت اذان اعدام می‌کنند، بعضی از بچه‌ها با این ذهنیت و با توجه به‌ پخش جلسات دادگاه ما از صداوسیما، فکر می‌کردند برای اعدام می‌برنم، سعی ‌کردند موقع خداحافظی گریه‌شون را پنهان کنند و بهم دلداری بدند!

دستهام را از پشت دستبند زدند، همراه پابند و چشم بند از بند خارج شدیم، سوار ماشین کردند، و ماشین راه افتاد، نمی‌تونستم بفهمم از اوین خارج شدیم یا نه، ناگهان ماموری ‌‌که جلو نشسته بود گفت:
“اجرات‌ اومده!”
از بچه ها شنیده بودم معنای این جمله چیه! خشکم زده بود!
بعد از چند دقیقه همون مامور ‌کاغذی و خودکاری داد دستم و گفت:”
“وصیتی اگر داری بنویس!”
بعد از چند لحظه سکوت گفتم:”
“قبلا نوشتم توی وسائلم هست!”
چنان بهت‌زده بودم که انگار این خودم نیستم حرف می‌زنم و شخص دیگری دارد از طرف من پاسخ می‌دهد و من هم شنونده این دیالوگ هستم! انگار خوابی وحشتناک می‌دیدم که توش گیر افتاده و منتظر بودم با صدای فریاد کسی از خواب بپرم، فریادی ‌که زده نمی‌شد و خواب لحظه به لحظه وحشتناک‌تر می‌شد!

بعد از یک ساعت چرخیدن، ماشین نگه داشت و پیاده‌ام کردند، نمی دانستم کجا هستیم! یکی از مامورانی که همراهم بودند به نفری که انگار از قبل آنجا منتظر ما بود گفت:
“حاجی برای اجرا آوردیمش!”
اون مامور جدید که انگار مسن‌تر بود گفت:
” خوب ببریدش!”
چند قدم جلوتر همون مامور اولی گفت:
“پات را بلند کن جلوت سکو است!”
و بعد از قرار گرفتنم روی سکو من را چرخاند و خطاب به مامور مسن‌تر گفت:
“حاجی بندازم!؟”
مامور مسن‌تر با لحنی مثلا دلسوزانه پاسخ داد:
“آره! اما چون جوونه!، گناه داره! سعی کن طناب را کج بندازی که موقع افتادن درجا گردنش بشکنه و خیلی زجر نکشه!”
و بعد سوزش طنابی را دور گردنم حس کردم.

مامور مسن‌تر شروع کرد به خواندن قرآن و بعد از چند دقیقه ‌قرآن خواندن گفت:”
“جوون طلب استغفار کن این دم آخر! توبه کن! شاید اون دنیا بخشیده بخشی!”
با شنیدم این جمله، خونی که انگار در بدنم منجمد شده بود ناگهان به جوش آمد و با سر و صدا و نثار چند فحش گفتم:”
“زودتر راحتم کنید بی‌شرفها!”

هر لحظه منتظر بودم زیر پام خالی بشه و بعد از اتمام نصایح مامور مسن‌ درباره “محسنات توبه قبل از اعدام” به گفته خودش و به لطف کج بستن طناب گردنم بشکنه و تمام!

یک لحظه سکوت برقرار شد، و صدای زنگ زدن گوشی تلفن همراهی به گوشم رسید و صدای همان مامور مسن‌تر که می‌گفت:” پس فعلا دست نگه داریم!؟ یه فرصت دیگه بهش دادید همکاری کنه!؟ خدا خیرت بده حاجی! آره جوونه! باشه حاجی! چشم حاجی! التماس دعا حاجی!”

وقتی ‌که مامور جوان‌تر طناب را از دور گردنم باز کرد، انگار هر دو پام قطع شده باشه‌، افتادم زمین، پاهام خالی کرده بود! مامور جوان همکارش را صدا کرد و من را کشان‌کشان سوار ماشین کردند! وقتی برگشتیم به بند ۲۴۰ هوا ‌روشن شده بود…!”

آن‌چه آمد روایت هولناک سامان یاسین(صیدی) خواننده هموطن کُرد از “اعدام مصنوعی”‌اش توسط ماموران وزارت اطلاعات در آذرماه سال گذشته بود. روایتی که شنیدنش قلب هر انسان‌ آزاده‌ای را به درد می‌آورد.
وقتی سامان این شکنجه را برایم روایت کرد، یاد این جمله آرتور کوستلر در کتاب “گفتگو با مرگ” افتادم که:”عملا ترسی از لحظه اعدام نداشتم، فقط از ترس لحظه پیش از اعدام ترس داشتم.” گویی حاجی! و همکارانش در کاربست این شکنجه جمله کوستلر را مدنظر داشته‌اند!

دو روز بعد از آن شب هولناک، حکم واقعی اعدام را به سامان ابلاغ می‌کنند، خبر صدور حکم که به همسر باردارش‌ می‌رسد، مادر دچار شوک شده و کودکی را که یک ماه مانده بود به تولدش از دست می‌دهد.

چند هفته بعد مادر سامان مدارک پزشکی از دست رفتن نوه‌اش را نزد صلواتی می‌برد و می‌گویید:” بچه‌اش را که کشتید لااقل خودش را دیگر از من نگیرید و اعدام را لغو کنید!”
و صلواتی پاسخ می‌دهد:”
“همون بهتر که بچه‌اش از بین رفت این لیاقت پدر شدن نداره!”

سامان را جز همان جلسه نمایشی آبان سال گذشته، به هیچ دادگاهی‌ نبرده‌اند، و‌کیل او اجازه دسترسی به پرونده را ندارد، و ۱۴ماه است که بلاتکلیف در زندان مانده است‌.

حال سامان این روزها خوب نیست، بازجویان پرونده‌اش گویی به دنبال فروپاشی روحی و روانی این جوان هستند، چون در برابر آن حجم از فشار و شکنجه به خواسته آنان تن نداده است.

مسولیت رخ دادن هرگونه اتفاقی برای سامان و به خطر افتادن سلامتی وی با مقامات ارشد قضایی است که ناظر این بی‌قانونی‌ها و نقض فاحش حقوق این هنرمند بوده و واکنشی نشان نمی‌دهند.

احمدرضا حائری
۲۹ آبان ۱۴۰۲
زندان قزلحصار