برای ابراهیم یزدی از آن سوی گریه‌ها

شهریور سال ۵۷ ابراهیم یزدی به پاریس می‌آید، قصد نجف دارد اما چند روزی پاریس می‌ماند. ۱۸ سال در غربت گذران کرده و ایران را ندیده است. سال‌هاست که ازآن سوی ینگه دنیا می‌دود و می‌آید به خاورمیانه و عراق و مصر و لبنان. هر جا که آتشی از ایمان و اعتقاد برپاست، یزدی همان جاست.

تا جایی که یاد دارد نه نوجوانی و جوانی را آن‌چنان که بسیاری به خوش‌باشی گذرانده‌اند، سر کرده و نه حالا در میان سالی دلی به دنیا داده است.

اخبار ایران تلخ و خونین است. ۱۷ شهریور و میدانِ ژاله گلگون. از آن حادثه عظیم که پیش روست کسی هیچ نمی‌داند. یزدی نگرانِ خمینی است که دولت عراق اخراجش کرده و نه می‌تواند به ایران برود و نه کویت و نه هیچ جا.

حالا در این شهر متلون، برای کسی که از نوجوانی به عادتِ زندگی پشتِ پا زده و دل به دریا، نه ایفل روشنایی دارد و نه شانزالیزه تماشا. سال‌هاست دلش غمین است و همه جا غریب.

در خاطراتش می‌نویسد:«توقف بیشتر در پاریس بی.معنی بود. دل عاشق قرار ندارد. پاریس برای آنها که دلی پاریسی دارند خوب است و اگر کسی چنان دلی داشته باشد، می‌تواند در پاریس حالی هم پیدا کند. اما برای ما که به جهان دیگری تعلق داشتیم و در وادی دیگری سیر و سلوک می کردیم ، با حال دل ما، ماندن در پاریس فایده ای ندارد، باید آن را به پاریسی‌ها واگذاشت و رفت»،

ابراهیم یزدی به نجف رفت و هیچ‌کس نمیثدانست چه انقلابی در پیش است. خمینی از عسرتِ عراق به در آمد و سه ماه بعد رهبر فرهمندِ میلیون‌ها ایرانی شد و چنان سیلی آمد و موجی برخاست که تخت و کاخ، کاهی شد بر آب.

ما اینک در کناره‌های آن جوی نشسته‌ایم که وقتی رودی بود و گذر عمر می‌بینیم. تاریخ آمده و گذشته است و هم‌چنان آواره‌ایم و حسرت گذشته و هراس آینده، درخت آرزومان را خزان‌پوش کرده است.

گفته‌اند در لحظات آخر عمر همه آنچه بر سر آدمی رفته به پلک بر هم زدنی از پنجره ذهنش می‌گذرد، شاید که این‌طور باشد، روزی به آن لحظه می‌رسیم و می‌دانیم اما اگر آن خاطره نهایی درست باشد، ابراهیم یزدی که عمری بلند داشت و تا به آخر در صحنه رزم زندگی بی‌بزمی ایستاده بود، چه ها که دیده است.

سال‌های نوجوانی را دیده و نمازهای بلوغ را چشیده و در خیابان‌های تهران به دنبال نهضت ملی نفت دویده است. چه شب‌های درس خواندنی، چه دنیا گردی عبرت‌انگیزی از تگزاس تا بلندیثهای جولان، چه آموزگارانی، نخشب و مصدق و بازرگان چه رفقایی چمران و شریعتی و چه انقلاب و سال‌هایی، جنگ و خون و ترور و اعدام و مجلس و ماندن و رفتن و بازگشتن و زندان و عاقبت، ایرانی پریشان و مردمی که او را یا از یاد برده‌اند یا نشناخته‌اند یا همه مصیبت تاریخ را بر گردنش انداختند و البته گروهی هم ذکر خیری و فاتحه‌ای. دنیا همین بود رفتن و نرسیدن و عاقبت رفتن.

شاید که یزدی در آن واپسین نفس‌ها که آدمی وزنِ هوا می‌گیرد و پَر، به لحظه‌های انتخاب بازگشته است. به سال‌های دورِ دورِ نوجوانی، وقتِ انتخاب راه و دلباختن به حقیقتی بیرونی .

حقیقتی فراتر از خود و خویشتن که ورایِ ایرانی و مسلمان بودن، متعلق است به عالمی دیگر. درک زیبایی عدالت و شورِ عصیان بر ظلم و مومن شدن به هستی جاودانه‌ای فراتر از زندگی دنیوی و این زمانی. در این راه حتی آنها که خدا را باور ندارند هم همراهند چه دل بسته‌اند به آن مفهوم انتزاعی و فرا تاریخی که گاه نامش را روح تاریخ می‌گذارند.

یزدی یک روزی و یک جایی چنین تصمیمی گرفت و دانسته راهی دشوار برگزید چه اینکه عاقبت انقلاب مشروطه پیش رویش بود. مجاهدان مشروطه از ستار خان که با پای زخمی از ترور در گوشه‌ای فقیر و بی‌یاور از دنیا رفت یا باقر خان که راهزنان جانش را گرفتند یا دهخدا و مدرس و مصدق و فرجام رنج آورشان، نویدِ بلا داشتند.
یزدی بارها می‌توانست این دویدن بر سنگلاخ داغ و تیز آرمان و ایمان را رها کند. همه چیز مهیا بود، ثروت و کسوت و حتی قدرت. مگر امین خمینی نبود و مگر نمی شد با فاصله گرفتن از بازرگان به جای بنی‌صدر رییس جمهور شد و با زیرکی در قدرت بماند و ریشه کند.

حتی می‌توانست بگریزد و از این سیاست خانمان بر انداز کناره بگیرد، اما چنین نشد، هنوز وفادار به آن حقیقت ماورایی بود.

جمهوری اسلامی پس از مجلس اول و رد صلاحیت اهالی نهضت آزادی، شائبه قدرت‌خواهی را هم از دامانِ نهضت و حزب و بازرگان و یزدی شست. از این پس می‌توان گفت کار نهضت آزادی که بی‌ چشم‌داشتی به قدرت،  تنها انذار می‌داد و تک صدای عقل در دیوانگی های دهه شصت بود، جز مجاهدت به زعم مبارزان و دیوانگی به ظنِ خوش‌نشینان چیز دیگری نبود.

یزدی نه به عبای خمینی آویخت و نه گریبان جمهوری اسلامی را رها کرد. حرف تلخِ حق را در هر بزنگاهی می‌زد و عاقبت اینکه پیرانه سر زندان هم رفت تا تبعید قبل از انقلاب را به حبس پس از انقلاب مزین کند.

بی‌گمان می‌توان گفت که رنج عظیم یزدی ، عاقبت سیاه انقلاب اسلامی بود. آن همه رشادت و حماسه و صداقت بر باد رفت و استبداد دینی جای شاهنشاهی را گرفت. هیچ چیز غم‌انگیزتر از آتش گرفتن عشق وآرمان نیست و اینکه با گریه بگویی چه می‌خواستیم و چه شد.

در چنین لحظاتی است که شک و تردید از راه بلندی که آمدی به جانت چنگ می‌زند و هم‌نوا با مسیح بر صلیب می‌شوی که خدایا چرا رهایم کردی.

اگر آن بزرگوار چنین درد جانکاهی داشته است، البته که نسل من که این کتاب را از میانه باز کرده و خوانده و عاقبت پیش کسوتان را دیده و آن ایمان و شور و حال را هم نداشته ، پاک نا امید و دلخسته می‌شود. عاقبت امور با آن همه تلاش ختم به خیر نشد، پس نکند این راه به بیراهه است و هیچ.

درگذشت یزدی و نگاه سرسری بر دستاوردش ، اندوه می‌آورد اگر که به آن حقیقت بیرونی دل نباخته باشیم . می‌توان از یزدی عبرتی گرفت و سری تکان داد و دنبال همین زندگی معمول رفت و می‌توان خطر کرد و دل به دریا زد و امیدی داشت به روزی که آزادی از البرز هم طلوع کند، حتی اگر نباشیم و نبینیم. ماجرا انتخاب است و ایمان به دنیایی دیگر و حقیقتی فراتر از شکست‌های همه‌ی عمر. باقی این مرثیه را از مولانا بشنویم که انگار دلشکسته از حال نزار خوبان در این دنیا، شکوه بر می‌دارد و ناگاه پرده‌ای کنار می‌رود و حقیقت احوال آشکار می‌شود.

من دامنش کشیده کای نوح روح دیده / از گریه عالمی بین طوفان من گرفته
تو تاج ما و آنگه سرهای ما شکسته / تو یار غار و آنگه یاران من گرفته
گوید زگریه بگذر زان سوی گریه بنگر/ عشاق روح گشته ریحان من گرفته
یاران دل شکسته بر صدر دل نشسته / مستان و می پرستان میدان من گرفته

View Comments (12)

  • اسدالله لاجوردى و سعيد امامى مؤمن ترين مسلمانان بودند، همانگونه كه روح الله خمينى و ابوبكر البغدادى. لاف ايمان را نزنيد كه ايمان مادر تمام جنايات است. كمونيستهاى مؤمنى چون استالين، مائو و پل پوت هم نمونه هاى ديگر آن.

    • ایمان درست همراه آگاهی و علم، درست و مطلوب است.
      بله تعصب و جاهلیت و تفکر شبه ایمانی خوارجی و داعشی هم داریم.
      کسی که ایمان آگاهانه به خدا و دین حقیقی او دارد، اهل خلاف نیست. البته نظارت و حفظ ایمان و عملکرد صحیح، لازمه اش مطالعه، تحقیق، و شناخت درست دین خداست. برای همین خدا به ما ، همه ی بشر، عقل داده که راه را از چاه، و مدعیان خلافکار را از پیامبران و امامان صادق باز شناسیم.
      نابرده رنج گنج میسر نمی شود!
      از هر کالای خوب و مطلوبی، تقلبی آن هم وجود دارد.
      به هوش باشیم. عقل را خدا برای همین داده است.

  • سالهای سکوت و کم چاره گی مرحوم یزدی بی شک خطاهای استراتژیک و بعضا ایران سوز او را توجیه نمی کند . این متن زیباست اما فریبایی آن کمکی به آن شق ماجرا نمیکند که پایه هایی سخت کم بنیاد از جانب او و امثالش برای نهاد دموکراسی گذاشته شد او مرد زمان خود بود اما به بضاعت دانش و بُرش خود به خدمتی به دموکراسی نکرد حتی اگر متصفانه او را در کانتکست تاریخ خودش و برش مقطعی وقایع خودش بسنجیم باز شواهد نشان می دهند او داناتر از آن بود که نداند این "هیچی ،، که به ایران می آورد منجی ئی از آن دست نیست که فهم بلیغی از آزاداندیشی آنگونه که ایران معاصرش مطلبید، داشته باشد .
    جدا از ایرادات موضوعی و انتقادات موردی که به او وارد است و البته دیگر برای وصف و نقدش بسی دیر شده است اما دستکم از مولف قابل خواندنی چون جناب رهبر بعید است که ادبیات خلاقه را وجهه سازی بکار گیرد . آنچه اینجا خواندیم سیاست و تحلیل نبود فقط ا بیات بود و تدوین سینمایی آنوس گونه ای به کِیف گیشه ... یا کلیپی که فریم های خوش خوشان را چیده بود و صد البته در منتهای خلاقیت و چیره قلمی...
    گاهی وقتها شما فقط باید ضربه ای به دومینو بزنید مجموعه ای از اتفاقات هدف را در نهایت می اندازد . ایراد به آن مرحوم از جنس چنین ضرباتی است.
    امیدکه عالم به آخر دومینو نبود...

  • جناب دانشجوی اخراجی خود شما و هرانسان عاقلی می داند گه مقولاتی مانند فداکاری و جانبازی هرگز با تفکر ماتریالیستی قابل تبیین نیست واگر امثال احمدزاده و جزنی و بسیاری از کمونیستها در راه هدف خود جانبازی کرده اند در حقیقت به صورت نا خود اگاه به ندای فطرت خداجوی خود عمل کرده اند وگرنه چگونه ممکن است مکتبی سراسر امور و اغاز و انجام جهان و همه چیز را مادی بداند و در همان حال پیروان خودرا به ارزشهایی مانند فداکاری و جانبازی دعوت کند که اموری کاملا معنوی هستند ورهبران مکتب مارکسیسم هم هیج گاه نتوانستند این تناقض بنیادین مکتب خود را حل کنند.

  • چند نقد كوتاه به نوشتهء آقاى رهبر ؛
    ١- آقاى رهبر معتقدند كه يزدى ميتوانست به جاى بنى صدر ،رئيس جمهور شود و با زيركى در قدرت ريشه كند... ". كسانى كه اندك تفحصى در فضاى انقلاب در آن روزگاران كرده باشند ،بخوبى ميدانند كه روحانيت و على الخصوص حزب قدرتمند جمهورى اسلامى عزم خود را براى خلع يد "كت شلواريها" جزم كرده بود و بلايى كه سر بازرگان ، امير انتظام ، سحابى ،سنجابى ،و...ديگران آمد عملاً طرحى از پيش تنظيم شده و قدم به قدم براى كنار زدن رقبا بود و ساده انگاريست اگر فرض كنيم كه يكى از اينان كه هر روز انگ ليبرال بر جبين ميخوردند در آن سِمت ابقا ميشد . حتى آقاى بنى صدر هم كه آيت الله خمينى به سبب آشنايى با پدرشان و علاقه شخصى بسيار به وى اعتماد داشت نتوانست دوام بياورد .او بارها گفته كه اولين بار محمد منتظرى به نمايندگى از روحانيون ، به او بشارت رياست جمهورى را داده ...! و اين يعنى بعد از رسيدن به ايران ، اكثر تصميم ها پشت پرده و توسط روحانيون گرفته ميشده .
    ٢- آقاى رهبر در پاراگراف اول و در طول مقاله از يزدى چهره اى چريك وار ميسازد :.." هرجاكه آتشى از ايمان و اعتقاد آنجاست يزدى همانجاست ".... واقعيت اينست كه او برخلاف چمران ، هرگز اسلحه به دست نگرفت و اوج چريك بازى او عكس گرفتن در كنار فيدل كاسترو بود .
    ٣-آقاى رهبر روايت اينكه چگونه يزدى بر سر راه آيت الله خمينى سبز شد را هم درست بازگو نمى كند و از نگرانى ناگهانى او در ماجراى تبعيد و عراق و كويت ميگويد . خاطرات احمد خمينى موجودست كه درآنجا اشاره دارد كه ما در عراق بلاتكليف بوديم كه ناگهان من درب خانه را باز كردم و ديدم آقاى يزدى درست پشت در ايستاده و اين اولين مواجهه من با دكتر يزدى در آن تاريخ بود . اين حضور ناگهانى و بى مقدمه بنحوى براى ياران آيت الله خمينى عجيب بود كه خيلى ها (از جمله خلخالى) از همان پاريس به او مظنون بودند و وى را به "مأمور امريكا بودن " متهم كردند . آقاى يزدى هم متقابلاً در روزنامه آريا (كه در اوايل دوران اصلاحات منتشر ميشد) مصاحبه اى كرده بودند و آقاى
    هاشمى را داراى "كد سيا" خوانده بودند كه اگر به آرشيوها مراجعه كنيد اكنون هم آن سخنان موجودست .
    ٤-برخلاف نظر آقاى رهبر ،بزرگترين نقد نسل جوان به امثال يزدى ،همان نقد بزرگ است ،"آويختن به عباى " كسى كه او را به درستى نميشناخت.

  • جناب رهبر - با احترام به روش فكري و قلم زيباي جنابعالي - ولي اين مرتبه انشاء و مرثيه و مبالغه اي بود دور از واقعيت.
    با احترام

  • با سلام ود رو د فقط اعتقادی از جنس ایمان میتواند چنین رجالی بسازدمگر ندیدیم خیل پرمدعایانی راکه به صفحه تلوی زیون آمده وپیشینه خودرا پاک غلط انگاشتند ، یا ازآن سو خلوت گزیده گانی را دررکسوت روحانیت تا بوی قدرت به مشامشان رسید برای رسیدن به آن گوی سبقت ربودند وهمه مقدسات را زیر پا گذاشتند تا به آن برسند. یا دست بوسان شاهنشاه را که چون منافعشان اقتضا می کرد به پا بوسان ولی فقیه مبدل شدند خدایش بیامرزد ومارا از چنین گوهرا ن کم یابی در آینده محروم نگرداند.

  • درود بی‌ پایان بر این قلم توانمند و آن‌ ذهن خلاق که میتواند چنین ماوریی و پر رمز و راز از زنده یاد مرحوم دکتر یزدی ستایش کند. مثل همیشه از نوشتهٔ محمد رهبر لذت بردم و برای دوستان فرستادم. به امید روزی که بتوانیم بار دیگر از قلم فرهخته مردی چون ایشان در وطن بهره ببریم.

  • بدون اعتقاد و ایمان به حیات اخروی، اینچنین فداکاری و پای اصول نشستن، امید و تلاش بی وقفه تا دم مرگ کردن، معنا و منطق ندارد.
    اگر کسی به حق و حقیقت و خدا و آخرت، باور نداشته باشدو خود را با مرگ پایان پذیرفته بداند، جاندارد که اینچنین خود را به زحمت بیندازد. بلکه از جائی به بعد باید بی خیال شعارها و به اصطلاح توهماتی مثل آزادی و آزادگی شود و بگوید ما کاشتیم و دیگران خوردند، حالا تا دیر نشده خود بخوریم!
    امثال یزدی و فداکاری و حق طلبی و مظلومیتشان، با توجه به پشتوانه غنی علمی و فرهنگی و جهان دیدگی شان، حجت مسلمانی ما و هر جوان متعهد امروزی است.

    • این همه قهرمانهای فدا کارمثل بیژن جزنی ها وپویان ها واحد زاده ها چگونه جان براه ازادی دادند در حالی که به اخرت اعتقادی نداشتند.؟کمی واقع بین باش ویاخودت را به کوچه علی چپ نزن.

      • جناب دانشجوی اخراجی،
        بنده از احوالات جزنی و پویان و شعاعیان و روزبه و سیامک و لنین و استالین و.. خبر دارم. عرضم این بود که آن فداکاری در مکتب ماتریالیسم و مادیگری که جهان را بی خدا و تصادفی و انسان را توسعه یافته ی میمون می داند، معنا و منطق ندارد. نه آنکه نشدنی است و رخ نداده است. نداشتن معنا و منطق با رخ دادن آنها دوتاست!
        پزشکی که سیگار می کشد و میداند ضرر دارد، کارش خلاف منطق است، اما می کند. ادمی که عاقل است، سیزده را نحس نمی داند، اما بسیاری بجهت غلبه ی احساسات آنرا نحس می دانند.
        نوع دوستی و عدالت طلبی و فداکاری برای حق تا پای جان دادن، برای انسان معتقد به ماتریالسم و زندگی منطقی بر مبنای آن، خلاف منطق است.
        البته عقل خدادادی، حقگراست و ضد ماتریالیسم. لذا شخص ماتریالیست در فدکاری تا پای جان٫ دچار تناقض است. منطقش چیزی می گوید و احساسات پاک فطری و انسانیش چیز دیگر!