وقایع‌نگاری شخصی یک جنبش جمعی 

امین بزرگیان

در خلال جنبشی که از سر می‌گذرانیم، به محض آنکه احساس می‌کردم وضعیت دیگر برایم غیر قابل تحمل است به پاس آنچه می‌گذشت و کوچکترین نقشی در آن نداشتم، و شاید نوعی مداخله دادن خود در آن واقعه، چیزهایی را بطور روزمره می‌نوشتم. این متن بخش‌های کوتاهی از آن یادداشت‌هاست.

١۶ سپتامبر ٢٠٢٢: مهسا (ژینا امینی)
در قبال کشتگان سیاسی، هر بدنی که از آن با خبر می‌شود، استیضاح می‌شود. بدنی که لت‌وپار شده آن چیزی را عیان می‌کند که تا پیش از آن تلاش شده با انواع و اقسام نظام‌های عینی و گفتاری پنهان شود. تلألؤ مرگ همه این پرده‌ها را کنار می‌زند، می‌ترساند و خشمگین می‌کند.
هیچ عدالتی درباره کشتگان ممکن نیست. چیزی توان جبران کردن جانِ از دست‌رفته را ندارد. مطابق با فاجعه‌ی اخیر، هیچ نوع عدالتی نمی‌تواند مرگ ژینا را جبران کند، زندگی او را برگرداند و نجاتش دهد. او با زندگی و حق حیاتش رفته است. در این میان که عدالتی ممکن نیست، تنها چیزی که وجود دارد «مسؤولیتِ» زندگان نسبت به کشتگان است. مسؤولیت تمامی بدن‌ها نسبت به کسی که توسط سیستم لت‌وپار شده مثلاً مهسا یا محسن، در وهله اول عدم رعایت حجاب اجباری و دست‌انداختن مدام آن است. بی‌حجابی و مبارزه با اعدام، دیگر فقط مبارزه سیاسی نیست بلکه مسوولیت ‌پذیری در قبال کشتگان نیز است. بازماندگان یک جنگ راهی ندارند جز مبارزه با جنگ، بازماندگان اعدام جز مبارزه با اعدام و بازماندگان کشتگانْ مقابله با حجاب اجباری و فقر و تبعیض؛ و البته مقابله با هر سازه‌ای که آن را بازتولید می‌کند و عادی می‌سازد.
گشت ارشادها که غالباً طعمه‌های خود را از جلوی مترو (یعنی وسیله حمل‌ونقل طبقات آسیب‌پذیر جامعه) شکار می‌کنند و پیش لویاتان (دولت) می‌برند، سرشت ساختاری را نشان می‌دهند که بنیان‌های استمرار خود را در ترساندن طبقات ضعیف جامعه تشخیص داده است. او می‌داند که پلیس‌‌اش توان کنترل حجاب و اعتراضات را ندارد، پس باید پلیس درونی را در هر فرد و خانواده‌ای مستقر کند: زنان و خانواده‌ها باید بترسند. خشونت علنی حاکم برای ترساندن همگان، مثلاً با احکام اعدام، جبران ناکارآمدی پلیس و بخشی از پروژه حکمرانی است.
هریک از ما به نوعی در ارتباط با خطر احتمال بازداشت پلیس و گشت ارشادیم. خواهران و دوستان من را ممکن است گشت ارشاد بازداشت کند. طبیعی است که دلواپس باشیم. مهسا یادآوری کرد که ما با ترسی به غایت شخصی و همگانی روبرو هستیم که قدرت آن قابل مقایسه با هیچ پدیده‌ای نیست. فراموش نباید کرد که امر شخصی از هر پدیده دیگری می‌تواند سیاسی‌تر باشد زیرا که دلواپس‌مان می‌کند، می‌ترساند و با عمیق‌ترین احساسات درگیر می‌شود. دموکراسی، آزادی، عدالت و غیره مفاهیمی انتزاعی هستند و طبیعی است که برقراری اجماعی عمومی درباره آنها آسان نباشد؛ اما مسائلی تا این حد متصل به زندگی‌های انسانی، در جوهر خود اجماع‌سازند. می‌توانند «توان» تولید کنند. نیروی عمومی که از طریق این موضوعاتِ شخصی تولید می‌شوند، این توان را دارند که طومار هر منبع تولیدِ ترسی را از هم بپاشانند؛ یا با تخریب آن و یا با درونی ساختن آن.

۴ اکتبر ٢٠٢٢: نیکا شاکرمی
چه کردند با تو
که حتی نشنیدنش
تنِ شهر را لرزانده است؟
چگونه می‌توان از هفده سالگیِ خویش برنخاست اما آزادی را در جانِ جهانی مبعوث کرد؟
غیابِ بدن‌ات حضورِ زندگی‌ات را پراکنده می‌کند،
و بودن پر شکوه‌ات ای زنِ خندانِ زیبا
تابِ تمامِ لحظه‌های مرگ ماست.

١٧ اکتبر ٢٠٢٢: زندان اوین
درباره واقعه زندان اوین چه می‌توان گفت؟ اطلاعات ما از این رویداد کافی نیست و این فقدان اطلاعات، امکان شناخت را محدود می‌کند. من در اینجا با توجه به شواهدی که وجود دارد (صحبت‌های یاسر هاشمی، فیلم آتش‌سوزی عمدی در زندان اوین و اطلاعات ضد و نقیض رسانه‌های حکومتی درباره واقعه و غیره) روی این فرضیه تمرکز می‌کنم که این اتفاق عمدی و پروژه‌ای از پیش برنامه‌ریزی شده بوده است. این فرضیه که شواهدی آن را تأیید می‌کنند، این سوال را پیش رو می‌گذارد که چرا اتاق فکر نظام چنین برنامه‌ای را عملی کرده است؟
طبق یکی از کتاب‌های راهنمای سازمان جاسوسی آمریکا CIA هدف از شکنجه (یعنی مرحله سست کردن و به راه آوردن زندانی) ایجاد نوعی طوفان شدید ذهنی است. پس از شکنجه، زندانی به قدری از نظر روانی به قهقرا رفته و وحشت‌زده است که دیگر قادر نیست منطقی فکر کند یا حافظ منافع خود باشد. تحت تاثیر چنین شوکی بیشتر زندانیان آنچه را که بازجویان‌شان می‌خواهند در اختیار آنان قرار می‌دهند _ به ویژه اطلاعات، اقرار و رویگردانی از باورهای پیشین‌شان را. در جریان شکنجه، فاصله زمانی فوق‌العاده کوتاهی وجود دارد که در آن فرد زندانی دچار نوعی حالت تعلیق بین زندگی و مرگ می‌شود و شخصیت شکل گرفته و فرهیخته‌اش، همراه با ویژگی‌های آن فرو می‌ریزد. این حالت تعلیق بین مرگ و زندگی یک نوع حالت شوک یا فلج روانی است که از تجربه یک زخم روحی شدید ناشی شده است، تجربه‌ای که گویی هم دنیای آشنا برای فرد شکنجه شده و هم جایگاه خود وی در آن دنیا را در ذهن او متلاشی می‌کند. بازجوی مجرب این حالت را هنگام ظهور آن خوب می‌شناسد و می‌داند که منبع اطلاعاتی مقاوم در آن لحظه، در مقیاس با پیش از تجربه شوک، بسیار پذیرای سازش است و احتمال تسلیم و تبعیتش خیلی بیشتر شده است. و این لحظه‌ای است که شکنجه‌گر بی‌صبرانه منتظرش بوده است. دکترین شوک نیز دقیقا همین روند را تقلید و تکرار می‌کند و سعی دارد در مقیاسی کلان و اجتماعی به همان چیزی دست یابد که شگردهای شکنجه‌گران در سلول بازجویی، تک تک، بر سر افراد می‌آورند.
شوک‌درمانی اقتصادی یکی از رایج‌ترین شیوه‌های نهاد دولت در دنیا برای پیشبرد برنامه‌های اقتصادی است؛ همچون چیزی که در سال ٩٨ و گرانی به یکباره بنزین در ایران دیدیم. شوک درمانی روشی برای مواجهه با «بحران» است. این روش در حوزه سیاسی هم می‌تواند به کمک حکومتِ تحت‌فشار بیاید. آتش‌سوزی اوین و استیصال شدیدی که تولید می‌کند می‌تواند به کمک سیستم بیاید. به تعبیری دیگر آسیب‌رسانی روانی به جامعه سیاستی است برای «کنترل». ما اینجا با نوعی زیست-سیاست روبرو هستیم که می‌خواهد با تأثیرگذاری روانشناسانه در حیات افراد از طریق «خبر»، به انقیاد سیاسی تداوم دهد. زخم روحی شدید و وحشتی که این رویداد می‌سازد، با فشار روانی نابودکننده‌ای که ایجاد می‌کند این توان را دارد که جامعه معترض را به حالت تعلیق بین مرگ و زندگی قرار دهد، به این امید که مقاومت افراد در خیابان و شهر را در هم بشکند و ماجرا را «جمع» کند. ایده اصلی، گسترش اتاق بازجویی و شکنجه به تمام شهر است.
شواهد و سوابق نشان می‌دهند پروژه آتش‌سوزی اوین به این هدف بوده که با یک طوفان شدید ذهنی و شوک، امکان سازش و تسلیم معترضان را فراهم کرد. این راز تاریخی تمامی خرابکاری‌هایی است که نهاد حکمرانی آن را مدیریت کرده و سپس به شدت آن را مخفی کرده است.

١٢ نوامبر ٢٠٢٢: یلدا آقا فضلی
فوکو در مقاله‌ای با عنوان «دو مرگی که پومپیدو رقم زد» می‌نویسد: «مرگ اساساً همه‌ی سمت و سوی نظام کیفری است و بر آن حکم می‌راند. مجرم شناختن متهم آن طور که مردم تصور می‌کنند، به زندان یا مرگ نمی‌انجامد؛ اگر حکم زندان صادر شود، همیشه اشانتیونِ محتملی نیز همراه آن داده می‌شود: مرگ. یک پسر هجده ساله را به خاطر یکی دو تا ماشین دزدی به شش ماه زندان محکوم می‌کنند. او به زندان فلوریمروگیس فرستاده می‌شود تا در انزوا، بطالت و بیهودگی بماند و تنها هم صحبتش بلندگوی زندان باشد. کافی است هیچ کس به ملاقاتش نرود یا نامزدش دیگر به او نامه ننویسد؛ آنوقت تنها چاره‌اش این است که سرش را به دیوار بکوبد یا پیراهنش را بپیچاند و طناب بسازد و خودش را حلق آویز کند. برای همین [در زندان] پیشاپیش خطر، امکان، حتی بدتر اشتیاق یا میلِ به مرگ و مسحور مرگ شدن آغاز می‌شود. وقتی یک زندانی را آزاد هم بکنند، باز سابقه‌ی پلیس هست و بیکاری و برگشت به وضع پیشین و دست آخر هم تکرار بی‌نهایت تا خود پایان، تا خود مرگ.»
یلدا آقافضلی روز چهارم آبان در میدان انقلاب تهران دستگیر شد و به زندان قرچک ورامین منتقل شد. او که اتهاماتش را نپذیرفته بود روز ١۵ آبان از زندان آزاد شد. یلدا آقافضلی چهار روز بعد از آزادی اقدام به خودکشی کرد و در بیمارستان جانش را از دست داد. یلدا دامنه‌های گسترده سلطه را نشان داد. او در بیرون از زندان خودش را کشت تا نشان دهد که مساله تنها زندانبان نیست. او در جایی خارج از زندان اعدام شد. او خودش را به واقع «بیرون» کشید.
والتر بنیامین در نوشته‌ای با عنوان «نویسنده به مثابه تولید کننده» بیش از هر نوشته دیگرش، وضعیت خود را تشریح کرده‌است؛ روشنفکری که با پذیرفته نشدن رساله دکترایش با عنوان «خاستگاه‌های تراژدی آلمانی» به سبب غیرقابل فهم بودن توسط استادان و مقامات دانشگاه، تبدیل به کارگر و ادیبی دوره گرد شد. کارگر – ادیبی که واژه‌های شعر بودلر و نوشته‌های برشت به همراه دغدغه‌های اقتصادی او را دقیقه‌ای رها نمی‌ساخت. در سال ١٩۴٠ بنیامین چهل و هشت ساله در مرز میان اسپانیا و فرانسه خودکشی کرد و کتاب «شناخت برشت» را نیمه تمام گذاشت. زندگی او در یک وضعیت کمیک-دراماتیک به پایان رسید. بنیامین که از دست حکومت نازی پشت مرز فرانسه منتظر ورود به اسپانیا بود، شوخی افسری فرانسوی که گفته بود او را به آلمانی‌ها تحویل خواهد داد را جدی گرفت و برای فرار کردن از دست نازی‌ها خود را به کل فراری داد؛ از کل حادثه بیرون کشید و خودش را کشت.
کسانی که از نزدیک بنیامین را می‌شناختند همچون برشت معتقد بودند او اساساً انسانی اندوهگین بود. دوست نزدیکش «گرشوم شولم» می‌نویسد که او از جوانی اندوهی عمیق در دل داشت. خود بنیامین در نوشته‌ای کوتاه در سال ١٩٣٣ می‌نویسد: «من زیر ستاره کیوان به دنیا آمده‌ام، سیاره‌ای که دورش را دیرتر از همه به پایان می‌رساند. سیاره مدار انحرافی و تأخیرها… » همانگونه که «سوزان سانتاگ» می‌نویسد، بنیامین شخصیت خود و حالت روحی‌اش را در همه متون مهم‌اش منعکس کرده است و مضامین نوشته‌هایش همه منبعث از حالت روحیش‌اند. حتی خودکشی بنیامین را در ارتباط با متن او می‌توان فهمید.
بنیامین، خودکشی را راهی برای جدا کردن خود از محکومان می‌دانست زیرا که معتقد بود اِعمال قدرت بر مرده بسیار کم است. چیزی که مشخص است این است که بنیامین برای مواجه نشدن با گشتاپو، به عنوان نماینده حاکم، خود را کشت. حاکمی که دچار مالیخولیاست. بنیامین در «سرچشمه‌های نمایش سوگ‌بار آلمانی» از شخصیت مالیخولیایی در درام دوران باروک سخن می‌گوید که به آگاهی خیانت می‌کند. می‌نویسد که میل فرد مالیخولیایی به بروز دادن کشمکش‌های درونی‌اش در این دوران و بر صحنه نمایش به صورت پیامِ تغییر نکردن شوربختی محکومان، نمایش داده می‌شود. فرد مالیخولیایی همچون پادشاه با ساختن وضعیتی ویژه – و با قتل عام مخالفان – به محکومان القا می‌کند، امیدی به رهایی نیست. در این بین فرد به تنها سلاح خود در برابر این وضعیت متوسل می‌شود؛ مرگِ خود. در آثار دوران باروک – که دورانی مسیحی و تک خدایی است، برخلاف تراژدی -یعنی نمایش دوران چند خدایی- مرگ جایگاهی متفاوت می‌یابد. و راهی می‌شود برای فرار از وضعیت رقت‌بار موجود. در اینجاست که مرگ در معنایی متفاوت، با انقلاب و زندگی همراه می‌شود؛ کنشی می‌شود برای خلع سلاح پادشاه و فروریختن دستگاه پرطمطراق او.
مرگ، همان طنین سهمگینی است که حاکم را مضطرب می‌سازد. در واقع قوی‌ترین کشمکش درونی پایان ناپذیر حاکمی است که سعی دارد آن را به دیگران هدیه کند تا نوبت خود را به تأخیر بیندازد. بنیامین همچون یکی از آثار باروک با خودکشی‌، تواناییِ کشتن را –به عنوان استراتژی ‌پادشاه– از دست نمایندگان مالیخولیای اعظم می‌گیرد تا وسیله‌ای برای تداوم وضعیت اضطراری نباشد.

٢٣ نوامبر ٢٠٢٢: هستی نارویی
با الهام از تفسیر جورجیو آگامبن در کتاب «انسان مقدس» می‌توانیم بگوییم که در درون حاکمیت سیاسی ما با دو «کشته» مواجه هستیم: یکی هوموساکر و دیگری قربانی. هوموساکر (Homo Sacer) به انسانی اشاره دارد که می‌تواند کشته شود، اما در عین حال نمی‌تواند قربانی شود. طبق قوانین رومی، هوموساکر فردی بوده که از جامعه طرد و از تمام حقوقش محروم می‌شده است. او قابل کشتن بوده اما قربانی به حساب نمی‌آمده است.
قربانی کسی است که در خلال یک مراسم آیینی کشته می‌شود. او در واقع صلاحیت کشته شدن و قربانی ‌شدن را پیدا می‌کند و بابت کشته شدن‌اش ارج و قرب می‌یابد. او در جلوی دیدگان شاه و مردم و پس از طی مراسمی می‌میرد؛ اما منزلت هوموساکر در روم باستان به کسانی تعلق داشت که فاقد هر گونه منزلتی بودند. کسانی که محاکمه یا قربانی کردن‌شان به هیچ وجه جایز نبود، زیرا نه توجه عمومی و قانون بشری شامل حال‌شان می‌شد و نه قانون الهی. هر شهروند عادی می‌توانست آن‌ها را بکشد، بی آن‌که بدین سبب مرتکب جرمی گردد.
برای حاکم (در وضعیت استثنایی) هر شهروندی می‌تواند به هوموساکر یا انسان برهنه تبدیل شود، در حالی که برای هوموساکر هر شهروندی می‌تواند نقش حاکم را بازی کند.
اما باید توجه کرد موضوع به سادگی حذف تعدادی توسط حاکم و ادغام تعدادی دیگر نیست. مسأله اینجاست که حاکم از روم باستان تا به امروز از منطقی یگانه پیروی می‌کند که لازمه تشکیل هر دولتشهری است: کنار گذاشتن، حذف یا بیرون گذاشتن (exclude) چیزی اما به‌طور همزمان گنجاندن یا ادغام (include) آن چیز؛ یا در واقع حذف ادغامی / ادغام حذفی. کشتگان نمونه خوبی هستند برای نشان دادن مکانیزم حذف ادغامی. چه او که تصاویر و نامش مدام بازنمایی می‌شود و چه او که حتی بعد از گذشت ماه‌ها نام و عکس و نشانی ندارد. مهم مکانیزم یکسان اِعمال حاکمیت است.
منطق حذفِ ادغامی برای کشتگان از طریق ادغام او با حاکم صورت می‌گیرد. ابتدا در تبصره‌های قانون (جایی که «مگر»ها می‌آید)، اسمی از او آورده می‌شود – مثلا معاندین، آشوبگران و غیره- و سپس حذف می‌شوند. آنها حذف می‌شوند چون پیشتر نامشان بعنوان اغتشاشگر در قانون و دستورالعمل‌ها آمده (ادغام شده) است: حاکم برای حذف کردن، ابتدا فرد را در خود ادغام می‌کند (با کشاندن او به درون تبصره‌های قانون).
اما کسی چون «هستی نارویی» هوموساکر است. قربانی نیست. هستی نارویی دختر هفت‌ساله که در جمعه خونین زاهدان به همراه مادربزرگش به مصلی شهر رفته بود و در آنجا کشته شد. حال بعد از ۵٣ روز نام و عکسش منتشر شده است. او نه تنها بدون محاکمه، با خشونت و در وضعیت اضطراری (که حاکم از قانون بیرون آمده و آن را تعلیق کرده)، در خفا کشته می‌شود که حتی کسی متوجه این حذف نمی‌شود و احساساتی را به دلیل این بی‌نامی بر نمی‌انگیزد. هوموساکر حتی اغتشاشگر هم نیست و هیچ‌جایی حتی در «مگر»های قانون و تبصره‌ها ندارد. فاش شدن عکس و نام او در واقع انتقال او از موقعیت هوموساکر به قربانی است؛ هر چند اینکار فقط بر روی جسد او می‌تواند صورت گیرد چون دیگر به دوران زندگی او هیچ دسترسی‌ای وجود ندارد.
قربانی چگونه کشته می‌شود؟ او در خلال یک مراسم به میدان می رود و برای ارزشی والا جان خود را فدا (ی مردم یا شاه و یا هر دو) می‌کند. مساله این است که قربانی بر خلاف هوموساکر، تن بی‌جانش بیشتر به کار می‌آید. او پس از حذف شدن ادغام می‌شود (ادغام حذفی). همین ادغام شدن و مقدس شدن است که به چهره قربانی جذابیتی فوق العاده می‌دهد. تن مرده‌اش به درون کشیده می‌شود و متعلق به چیزی یا کسی می‌شود. او بیرون انداخته می‌شود (حذف می‌شود) و به درون کشانده می‌شود (ادغام می‌شود). اما هوموساکر کسی است که از اساس بیرون بوده است: در زمان حیات حذف‌شده بوده است. به همین دلیل است که کشته‌شدن او در خفا صورت می‌گیرد، نام نمی‌گیرد و جایی پیدا نمی‌کند.او نه تنها در حیاتش، حذف‌شده بوده که مرگش هم افتخاری برنمی‌انگیزد.

۴ دسامبر ٢٠٢٢: زنان بی‌حجاب
روشن است که وخامت وضعیت موجود با رفع گشت ارشاد از بین نمی‌رود اما شرط بلوغ یک جنبش سیاسی است که این رویداد را با سینه ستبر دستاورد خود معرفی کند و آن را محصول خون شهدا و زحمت آسیب‌دیدگان خود بداند. هر جنبشی برای پیشبرد خویش بیشتر نیازمند یادآوری‌ پیروزی‌های خود است تا از دست‌دادن‌هایش. روضه‌خوانی سیاسی و روایت صرف آسیب‌ها کنشی انقلابی نیست بلکه در بطن خود تمنای دلسوزی دارد: اینکه کسی بیاید و ما را نجات دهد. امامی، آمریکایی، شاه‌زاده‌ای… .سوخت جنبش دستاوردهای ملموس آن است.
فارغ از برنامه‌های امنیتی، نظام موجود اگر بخواهد هم دیگر نمی‌تواند گشت ارشاد یا چیزی مثل آن را در خیابان‌ها راه بیندازد. این ناتوانی ناشی از توانی است که در این سه ماه بروز یافته است. در این میان بیش از نظام سیاسی، مهم‌تر آن است که این توان را خود آفرینندگانش ببینند؛ تا بتوانند پیش روند.
باید توجه کرد که گشت ارشاد را «دادستان» تعطیل نکرده است. حکومت هم مایل نیست اینکار را کند. آن را یک جنبش اجتماعی به واقع به زباله‌دان فرستاده است. آنچه که اهمیت دارد نگرش ما برای ادامه است: می‌خواهیم در تاریخ فاتحان و سروران باشیم یا شکست‌خوردگان و بردگان؟ این به تفسیر جمعی ما از وقایع مربوط است.

۵ دسامبر ٢٠٢٢: محمد حسن‌زاده
«مردی که می‌خواهد مرد باشد باید زن باشد [یا زن بشود]». این عبارت پدر شهید محمد حسن‌زاده از کشته‌شدگان جنبش جاری در بوکان بر نکته‌ای محوری و بسیار مهم دست می‌گذارد: «زن شدن». جنبش اخیر در ایران را می‌توان کنشی عمومی در جهت زن شدن فهمید. موضوع فقط این نیست که زن‌ها (به مثابه جنس زن) بروز و ظهور استثنایی داشته‌اند و یا حتی اعتراضات بر موضوع ستم تاریخی بر بدن آنان سامان یافته، بلکه ما با نوعی حرکت جمعی به سمت زن شدن (به مثابه یک امکان) روبرو بوده‌ایم که تا تکامل البته مسیر درازی پیش رو دارد. این زن شدن و صیرورت به چه معناست؟
بر خلاف زبان رایج، چیزی به نام مرد شدن وجود ندارد. مرد، شدنی نیست. مرد، همواره هست؛ در درون زن‌ها و مردها و در فواصل میان آنها. مرد، همین جامعه‌ی نابرابرِ تحقق یافته و سیاست سرکوب‌‌ِ موجود در سیاست و جامعه و اقتصاد و زبان است. «شدن» اما نوعی بالقوگی است که در درون حیاتْ پنهان است. از مرد-بودن کاری بیش از این ساخته نیست، جز همین چیزی که هست، همین امکاناتی که در تاریخ محقق شده است. صیروریّت یا شدنی به روی مردانگی گشوده نیست. مرد در تاریخ، (و در جامعه ما) تحقق یافته و امر بالفعل است؛ اما زنانگیْ بالقوه و برخوردار از امکانِ شدن است. همواره مسأله اصلی بر سر بالقوگی‌هاست. شاید بیراه نبود که نیچه گفته بود: «به سراغ زن‌ها که می‌روید ترکه را فراموش نکنید». ترکه برای کسانی که نیروی آن را دارند اما هنوز نشده‌اند؛ بالقوگی‌ها.
بالقوگی‌ها منافذ بروز و ظهور سیاست در معنای رهایی‌بخش‌اند. سیاست در معنای بالفعل آن (مدیریت) تحقق یافته اما آنچه زن-شدن در خود ذخیره دارد همان میل به خلاصی از عملکرد‌ها و ساختارهای عینی و ذهنی مسلط بر ماست. زن شدن یعنی تبدیل شدن به سوژه‌ای که خود را از عقل ابزاری می‌خواهد خلاص کند، به دیگری گشوده است و سعادت را در معنای جمعی آن می‌فهمد.
راه طولانی است اما از مسیر زن شدن همگانی ممکن است: زن شدن مردان و زنان.

١۶ دسامبر٢٠٢٢: مجیدرضا رهنورد
می‌دانیم که دفاعیه خسرو گلسرخی به عنوان یکی از مهمترین فیگورهای انقلاب چه توانی برای ۵٧ ساخت. هدف نظام پهلوی از پخش کردن دادگاه این بود که جامعه به حقانیت اعدام این افراد (از جمله گلسرخی) که در اندیشه قتل و بدنبال بی‌نظمی بوده‌اند پی ببرد؛ اما جامعه آن را بگونه‌ای دیگر خواند. می‌خواستند اعدام را عقلانی کنند، عقلانیت را شورشی کردند. اهداف مصاحبه شرم‌آور با مجید رضا رهنورد نیز نتیجه‌ای معکوس داده است. در واقع، پخش مصاحبه برای نظام کژکارکرد پیدا کرده و برای اعدامی همدلی ساخته است.
آیا تصویر رهنورد می‌تواند نیرویی برای انقلاب پیش‌ رو بسازد؟ باید دید. اما فعلاً به نکته‌ای می‌توان اشاره کرد: اگر گلسرخیِ مارکسیست از دین و شهادت گفت، رهنوردِ پساایدئولوژیک از رقص و زندگی می‌گوید. گلسرخی دین را به میان کشید و رهنورد آن را عقب راند. هر دو در ارتباط با زمانه‌ی خود بوده و چیزی از روح جمعی را انعکاس می‌دهند. و این شاید مهم‌ترین تفاوت فرهنگی در دو جامعه از ایران به فاصله حدوداً نیم قرنی است؛ تفاوتی که انقلاب سیاسی را از دسترس دور کرده است. انقلاب سیاسی در جامعه و میان افرادی که ایدئولوژی ‌زدوده شده‌اند (یعنی در انقلاب اجتماعی بسیار به پیش آمده‌اند) سخت و پیچیده است.

١٧ دسامبر٢٠٢٢: علی روزبهانی
خواهر علی روزبهانی در مراسم چهلم برادرش چادر از سر برداشت، موهایش را بُرید و گفت چادر دیگر نه فقط در ارتباط با حضرت زهرا که در ارتباط با قاتلان برادرش است. پرفورمنسی بسیار درخشان از یک زن مذهبی که نشان می‌دهد چگونه امر سیاسی (امر جمعی) بر باورهای فردی مقدم می‌شود. تقدم امر جمعی بر امر شخصی گویای یک وضعیت انقلابی است.
اکنون می‌توانیم درک کنیم که چگونه در سال‌های منتهی به انقلاب ۵٧ برخی از زنان سکولار در اعتراض به نظام پهلوی (به خصوص در تظاهرات) روسری به سر می‌کردند. حجاب در آن سال‌ها به نمادی برای مخالفت با حکومت و استبداد تبدیل شده بود. گاهی وقایع تاریخی با رویدادی در زمان حال ادراک می‌شوند.

٢٧ دسامبر٢٠٢٢: نرگس حسینی
هر انقلابی تاریخ خود را می‌سازد. برخی مایل‌اند که وقایع را غیرتاریخی بفهمند؛ در حالیکه «رخداد» به هیچ عنوان پدیداری غیرتاریخی نیست. هر رخداد با وجود شکافی که در روال عادی می‌سازد، عادتی را خرق می‌کند و غیرمنتظره است، اما تاریخ خود را نیز به یاد می‌آورد.
هر رخدادی تاریخ را دوباره فایل‌بندی می‌کند. به این معنا که رخداد، تاریخی را به یاد می‌آورد که در کلان‌روایت‌ها جایی برای آن نیست. به عنوان مثال رخداد جنبش مهسا تاریخ خود را به یاد می‌آورد. هر تکه‌ای از این جنبش، رخدادی از گذشته را فرا می‌خواند و سعی میکند نسب و اصالتش را پیش بکشد.
سخن گفتن از تاریخِ رخداد، چیزی که در ابتدا متناقض بنظر می‌رسد، کنشی نظری برای «امید» است؛ این وعده را دارد که رخداد امروز به بخشی از تاریخ و سنت واقعه‌ای مبدل خواهد شد که فرا خواهد رسید. پس محقَق نشدن خواست‌ها وضعیت پایانی نیست و لحظه‌ی نهایی هنوز فرا نرسیده است.
امروز سالروز اجرایی است که ویدا موحد در سال ٩۶ انجام داد، سالروز ساخته شدن سیاسی‌ترین جعبه‌ی برق تاریخ بشر؛ روزی که زنی ناشناس به یکباره بر روی جعبه برقی در خیابان انقلاب تهران رفت، روی آن ایستاد و روسری‌اش را به چوب زد. جنبش اخیر ایران به سبب خصلت‌هایش بیش از هر چیز به رخداد دختران خیابان انقلاب متصل می‌شود و سنت خود را می‌جوید. انقلاب موجود تاریخ خود را می‌یابد.
نرگس حسینی از دختران خیابان انقلاب، چند روز پیش از زندان کاشان آزاد شد. او در جریان اعتراضات اخیر دوباره بازداشت شده بود. هر نظام سیاسی تاریخ مبارزه را بهتر از هرکسی به یاد می‌آورد. بیراه نیست که نرگس و ویدا را دوباره بازداشت کرده است. به خاطر داریم که نرگس دومین نفر در میان دختران خیابان انقلاب بود. اگر او کار ویدا را تکرار نمی‌کرد، ما امروز پدیداری بنام «دختران خیابان انقلاب» نداشتیم و حتی شاید اعتراض ویدا را به عنوان کاری دیوانه‌وار بیاد می‌آوردیم. اهمیت حسینی اما علاوه بر این نکته، ازین حیث هم قابل توجه است که او اولین میانجی بین اعتراض ویدا و جنبش زن، زندگی، آزادی‌ است. او کسی است که با تداوم رخداد «دختران خیابان انقلاب» میانجی اتصال آن به امروز شد.
وقتی در سال ٩۶ نرگس حسینی اعتراض خود را به حجاب اجباری علنی کرد، دستبند سبزی به دست داشت؛ دستبندی که او را به جنبش سبز در سال ٨٨ متصل می‌کرد. نرگس با سوژگی مؤثرش در رخداد دختران خیابان انقلاب، ارتباط تاریخی و اجتماعی آینده (یعنی جنبش ژینا) به گذشته (جنبش سبز) را بطور ناخواسته و شبه جادویی نشانه‌گذاری کرده بود. جنبش ژینا به سبب محوریت زنانه‌اش و اعتراض خیابانیِ همگانی‌اش، تاریخ خود را ساخته است. امروز ششم دیماه نه فقط سالروز آکسیون ویدا موحد که سالروز عاشورای ٨٨ نیز است.
ما درون تاریخ یک انقلابیم.

٢٩ دسامبر ٢٠٢٢: کیان پیر فلک
«صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را»
سعدی

٣١ دسامبر ٢٠٢٢: خیزش در گورستان
خیزش در گورستان، وضعیت الهام‌بخشی است: لحظه برخاستن در مکانی که خفتگان ابدی آنجا هستند؛ خواستِ زندگی در میان مردگان.
این کنش خلاق سیاسی، نه فقط پروژه‌ای ضد مرگ که حتی سخنگو کردن مردگان است؛ کسانی که زیستن‌شان را به امید زندگی بهتر از کف داده‌اند، و حال آن را در رساترین شکل آن و در همراهی با آنان که از روی اتاق‌های کوچک‌شان می‌گذرند، در خیزش گورستان به یاد آورده و تکرار می‌کنند.
خیزش در گورستان، همبستگی مردگان و زندگان در میل به زندگی است- و گورستان فضایی می‌شود نه برای جاسازی مردگان و یادآوری مرگ که مرکزی برای تولید زندگی.

٨ ژانویه ٢٠٢٣: محمد مهدی کرمی
جز محمد مهدی کرمی (که امروز صبح اعدام شد)، روح‌الله عجمیان (یعنی همان بسیجی‌ای که کرمی را به اتهام قتل او به دار آویختند) نیز جزو فرودستان اقتصادی جامعه بود. عجمیان کارگر جوان گچ‌کاری بود که در کمالشهر کرج زندگی می‌کرد. تصاویری از خانواده و محل سکونت او طبقه‌اش را به خوبی نشان می‌دهد. از سوی دیگر، محمد مهدی کرمی هر چند اهل بیجار، ولی او نیز ساکن کرج بود. می‌دانیم که پدر محمد مهدی سال‌هاست بعد از مهاجرت به مرکز کشور (احتمالاً بدلیل پیدا نشدن کار در کردستان) دستفروشی می‌کند و با آن امورات خانواده‌اش را می‌گذراند.
روشن است که هر دو و خانواده‌هایشان نه حتی از طبقه کارگر که جزو تهیدستان شهری‌ و حاشیه‌نشین‌هایی بودند که کار موقتی، بی‌ثبات و فصلی دارند. به تعبیری دیگر، هر دو بخشی از نظام شدت‌یافته‌ی طبقاتی و نابرابری بودند که سازوکار مسلط اقتصادی آن را برای طبقه‌ای خاص فراهم کرده است.
فارغ از تضاد سیاسی تا این حد بنیادین بین دو جوان کشته‌شده، که هر کدام را به سمبلی برای دو نیروی متخاصم سیاسی در ایرانِ امروز تبدیل کرده است، اشتراک آنها موضوع بسیار قابل‌توجهی است.
آنچه این دو را در یک مقوله قرار می‌دهد و شبیه می‌کند (یعنی ضعف ناشی از وضعیت طبقاتی‌شان)، چیزی است که رژیم سیاسی-اقتصادی حاکم بر ایران و طبقه مسلط (یک درصدی‌های ایران) را بیش از هر چیز تهدید می‌کند. نظام حاکم بر ایران را فقط محمد مهدی تهدید نمی‌کند، بلکه نیروی بالقوه خطرناک برای او، آن ضعف و برهنگی‌ای است که عجمیان‌ها را نیز حتی می‌تواند در لحظه‌ای نامتعین و پیش‌بینی نشده به صحنه اعتراض و نفی بیاورد. لحظه‌ی بنیادینْ موقعیتی است که افراد متخاصم برای زنده‌مانی‌ زنجیرهای متنوع‌شان را پاره می‌کنند.

١٠ ژانویه ٢٠٢٣: ادامه دارد
«بُود آیا که در میکده‌ها بگشایند؟»
حافظ

تلگرام
توییتر
فیس بوک
واتزاپ

دکتر بیژن عبدالکریمی جزو معدود اندیشمندان و فلسفه‌ورزانی است که اغلب تلاش می‌کند اخلاق‌مدارانه، در اندیشه‌ورزی و کنشگری‌اش، با پرهیز از رادیکالیسم و اتخاذ رویکرد بینامرزی، میان گفتمان‌های مختلف و متضاد ایرانی، نوعی سازش و

ادامه »

بسیاری از شهروندان و بازیگران اقتصادی اعم از مصرف‌کننده، سرمایه‌گذار، تولیدکننده از خود می‌پرسند که چرا با هر تکانه در بازار ارز، قیمت‌ها در

ادامه »

«دحترِ هفت-هشت ماهه‌ای سرش را گذاشته است روی شانه‌ی چپِ مادر، سرش روی شانه‌ی راست‌ش خم شده است و پنداری

ادامه »