توضیح:
«مسیر پیامبری» نام تازهترین کتاب من است که قصد دارم به زودی آن را به صورت آنلاین منتشر کنم. طبق روال معمول خویش، پیش از انتشار عمومی، فایل کتابم را در اختیار دوستان معدودی قرار دادم. همواره این کار را انجام دادهام چرا که آن را یک سنت پسندیده میدانستم و میدانم. اما اینبار با کمال شگفتی دیدم که یکی از دوستان یعنی آقای ناصر مهدوی بدون رعایت امانتداری، ایدهی مطرح شده در کتابم را به شکل یک پست در تاریخ دوم آبان ۱۴۰۰ روی صفحه اینستاگرام خود قرار داده است. من نسبت به این کار غیراخلاقی به ایشان تذکر دادم اما با کمال تاسف موثر واقع نشد. اهل پژوهش و اندیشه میتوانند ایدهها و دیدگاههای یکدیگر را با حفظ امانت، پرورش دهند و هر کس بر اندیشه دیگری چیزی بیافزاید تا از این رهگذر درخت اندیشه بارور گردد نه آنکه اندیشه و ایدهی دیگری را سرقت کرده به نام خود منتشر سازیم!
اینک مقدمهی کتاب مسیر پیامبری، ذیل این توضیح، تقدیم خوانندگان و علاقهمندان میگردد. در این کتاب علاوه بر طرح دیدگاههای خود دربارهی پیامبری، وحی و دین، به پرسشهایی کلیدی مانند اینکه چرا در همهی زمانها و مکانها پیامبر فرستاده نشده است؛ و یا اینکه چرا پیام پیامبران به صورت خدشهناپذیر به دست همگان نرسیده است؛ و یا چرا در کتابهای مقدس گزارههایی خلافِ علم و یا گزارههایی متناقض به چشم میخورد؛ بهزعم خود پاسخ گفته ام. امیداست با انتشار این کتاب باب گفتگوهای تازهای در این حوزه باز شود.
پنجم آبان ۱۴۰۰ ، صدیقه وسمقی
مقدمه کتاب «مسیر پیامبری»
سخن نخست
این حکم خداوند است. این فرمان خداست. خواست خدا چنان است. دستور شریعت چنین است.
هر گاه با عباراتی از این دست مواجه میشوم، رد پای آن حکم یا فرمان را تا خدا میپیمایم. با جستجوی رد پاها میکوشم گامبهگام تا خدا بروم، برسم به آنجا که دریابم خداوند، کی، چگونه و به چه کسی فرمان خود را ابلاغ کرده و آن حکم و فرمان، چگونه به دست من رسیده است. هرچه این راه را میروم و برمیگردم، هر چه مرور و جستجو میکنم، به خدا نمیرسم. اگر در انتهای این راه دشوار خدا نیست، پس کیست؟
هر گروهی از مردمان دین و آیینی دارند، خدا یا خدایانی دارند. هر گروه، دین و خدای خود را برتر میداند. سرچشمهی این دینها و خدایان کجاست؟ هندوئیسم، تائوئیسم، مزدائیسم، یهودیت، مسیحیت، اسلام، بهائیت و… آیا از خدا سرچشمه گرفتهاند؟
اگر آری، چرا خدا و آیین هر یک با دیگری این همه متفاوت است؟ چرا هیچیک نمیتواند همگان را به حقانیت و الهی بودن خود مجاب سازد؟
اگر نه، پس چرا پیروان هر یک، دین خود را الهی و موجب رستگاری میداند؟ این چه داستانی است که هزارهها، انسان را درگیر خود ساخته است؟ هزارههاست که انسان چشم از آسمان برنداشته است. آسمان را جستجو میکند و نیرویی آسمانی را در حیات خود مؤثر میداند. هزارههاست که انسان گمان میکند آن نیروی آسمانی درصدد ایجاد رابطه با اوست، رابطهای مستقیم، همچون رابطهی میان دو انسان. هزارههاست که انسان گمان میکند خدای آسمانها برای رابطه با آدمیان و هدایت آنان به مسیر رستگاری، نمایندگانی به سوی ایشان میفرستد تا پیام آسمانی را به آنان ابلاغ کنند.
اما رستگاری کجاست؟ کدام پیام، بشریت را به رستگاری رسانده است؟ حضور خداوند را در حیات پیروان کدام دین، میتوان حس کرد و از آن اطمینان یافت؟
اگر در قید و بند آموزههای هر یک از ادیان باشی، و از قید و بند اندیشه و تفکر، آزاد، در آن صورت آیین خود را آیین رستگاری میخوانی؛ اما اگر از قید و بند آموزههای همهی ادیان خود را رها سازی و به بند اندیشه و تفکر درافتی، نگاهی از جنس دیگر خواهی یافت. خدا، دین، پیامبری و همهی اینها مفهوم دیگری برایت خواهد داشت.
گذشتگان ما، پیرو هر دینی که بودهاند، باورهایی را پروردهاند، باورهایی که هر نسلی چیزی بر آن افزوده و آن را فربهتر ساخته است، باورهایی که بسیاری از آنها برساختهی ذهن و اندیشهی معدود انسانهایی بوده که نسلها بدون تامل آنها را پذیرفتهاند. نگاه کنید، مسیحیت بیست قرن است که گرفتار خدای پدر، پسر و روحالقدس است. بیست قرن است که در بند تجسد عیسی است.
اسلام اگر نگوییم چهارده قرن، سیزده قرن است که گرفتار حدیث و قانون شریعت است.
اندیشمندان و الهیدانان ادیان مختلف اگرچه نوآوریهایی داشتهاند و کوشیدهاند روحی تازه در جان ادیان بدمند، و گاه برای عقلانی ساختن آموزههای دینی تلاش کردهاند، اما غالبا، حاصل تلاششان به پیچیدهتر شدن بحثهای دینی انجامیده است.
به نظر من در بازنگری گزارههای دینی، باید کوشید آنها را زمینی، ملموس و واقعی کرد. منظورم این است که آن گزارهها باید با منظر و چشمانداز انسان زمینی تنظیم گردد. نباید خود را نایب خدا یا نمایندهی او دانست و از طرف آسمان و از قول خدا سخن گفت.
به عنوان مثال عیسی یک انسان بود. مادرش مریم نام داشت. عیسی سالها در میان مردم زیست و برای نجات آنان از گرفتاریهای بسیار کوشید. او پیامهایی نو و پرشور برای مردم خود آورد. چرا نباید با این توصیفات او را یک انسان دانست؟ چرا نباید او را همان گونه که بود نگریست؟
نخستین پیروان عیسی، او را خدای تجسدیافته خواندند. این باور ناموجه و غیرواقعی، هنوز باقی مانده است. واقعیت ملموس آن است که عیسی یک انسان بود. تبدیل او به خدای متجسد، خروج از عالم واقعیت و قدم نهادن در فضای خیال و خیالپردازی است؛فضایی که انتها ندارد و باورهای برساختهی آن قابل اثبات نیست.
محمد، پیامبر اسلام نیز انسانی همانند دیگر انسانها بود. او خود نیز بر این واقعیت تاکید داشت. پیروان اولیهی او، برخی او را معصوم از گناه و برخی او را حتی معصوم از خطا دانستند. اینها باورهایی است که حتی با گزارههای قرآنی نیز سازگاری ندارد. کسانی که بر مبنای باورهای یاد شده آیات متعدد قرآن را که از گناه و خطای رسول سخن میگوید، تفسیر میکنند، خود را به چنان گرداب سختی درمیافکنند که از آن بیرون نتوانند آمد. چرا محمد را یک انسان واقعی، همان گونه که بود، نبینیم؟
مثال دیگر آنکه فقه اسلامی سیزده قرن است که مدعی تبیین قوانین شریعت است، قوانینی که به ادعای فقه، سرچشمهی الهی دارد و لابد اجرای آنها باید ضامن سعادت و رستگاری باشد؛ اما واقعیت این است که اجرای قوانین شریعت در جمهوری اسلامی و دیگر نقاط جهان اسلام چنین نتیجهای را نداشته است.
اشکال کجاست؟ آیا قوانین شریعت موجب رستگاری نمیشود؟ آیا فقها در استنباط قوانین شریعت دچار اشتباه شدهاند؟ و یا آنکه اساسا قوانینی به نام قوانین شریعت به معنای قوانین الهی، نداریم؟
آسانترین، شفافترین و مفیدترین پاسخ به نظر من پاسخ سوم است؛ زیرا هر یک از دو پاسخ نخستین نیز پس از طی پیچیدگیها و سردرگمیهای بسیار، عاقبت ما را به همین پاسخ سوم میرساند، مگر آنکه تغافل کنیم و با مصلحتاندیشی خود را وادار به پذیرفتن پاسخ نادرست سازیم.
در ارزیابی باورها و گزارههای دینی، باید شقوق گوناگون عقلی را در نظر گرفت و شفافترین و واقعبینانهترین شق را انتخاب کرد.
رویهی متکلمین و الهیدانان غالبا خلاف روش مذکور بوده است. آنان در بررسی فروض گوناگون در یک موضوع، غالبا محافظهکارانهترین فرض را به میان عموم مردم بردهاند. فرضهای محافظهکارانه توسط دستگاه رسمی دیانت، حمایت شده و به تابوهایی دینی تبدیل شدهاند؛ به گونهای که مخالفت با آنها، مخالفت با ضروریات دین خوانده شده، مستوجب تنبیه و مجازات سخت دانسته میشود.
دستگاه رسمی دیانت، با اتخاذ چنین شیوهای، آزادی اندیشه و بیان را سلب نموده است که نتیجهی آن، راه یافتن خرافههای فراوان به ادیان و غیرعقلانی شدن آموزههای دینی بوده است. تابوسازیباورهای دینی، راهی برای گریز از نقد و پاسخگویی است. به قول کانت دین از طریق تقدس میخواهد خود را از نقد معاف سازد اما به این ترتیب شک موجهی را علیه خود ایجاد میکند و نمیتواند همچون چیزی که در برابر نقد عقل تاب میآورد احترامبرانگیز باشد(کانت، ۱۳۹۸).
به راستی فقط عقاید و باورهایی که پس از نقد بیرحمانه و غیرمصلحتاندیشانه عقل دوباره سر پای خود میایستند و بر خویش میبالند که توانستهاند از تیغ نقد جان به در برند، میتوانند احترام ما را برانگیزند.
من در کتاب حاضر کوشیدهام تا به روشی که گفتم وفادار باشم. هنگامی که در انتهای خط آموزههای دینی و فرامین الهی، خدا را نیافتم، این اندیشه به ذهنم خطور کرد که شاید مسیر پیامبری چنان نباشد که طی هزارهها انسان گمان کرده است. هزارههاست که انسان، پیامبر را برگزیدهی خدا میداند. شاید خدا برگزیدهی انسان باشد. هزارههاست که انسان، مسیر پیامبری را از خدا تا انسان میداند. شاید مسیر پیامبری از انسان تا خدا باشد.
در موضوع پیامبری، در کنار دیدگاه رایج، دیدگاه دیگری برایم مطرح شد. بر مبنای دیدگاه رایج، پیامبری نهادی است که توسط خداوند بنیان نهاده شده است. اما شاید نهاد پیامبری برساخته انسان باشد. پژوهشگری اقتضا میکرد که بیطرفانه به بررسی و مطالعهی دیدگاه جدید بپردازم.
تصدیق و ابطال هر یک از دو دیدگاه یادشده چگونه ممکن است؟ به نظر من اگر دیدگاه معمول و رایج درست باشد و پیامبر را برگزیدهی خدا بدانیم و بپذیریم که خدا مسئول هدایت انسانها به سعادت است، و از همین رو پیامبرانی را برای ابلاغ پیام هدایتگر خویش ارسال میکند؛ آنگاه باید بتوانیم در تمام تاریخ حیات بشری، رد پای پیامبران الهی و ادیان توحیدی را بیابیم؛ ادیان و پیامبرانی که آموزههایی روشن و مشترک داشته باشند؛ آموزههایی که با برجستگی، درخشندگی و سعادتبخشی خود، ما را مجاب سازند که آموزههایی الهیاند. این ما نیستیم که باید الهی بودن فرمان و آموزههایی را اثبات کنیم، بلکه اگر دین یا فرمانی، الهی باشد، خود باید برای همگان این حقیقت را اثبات کند. به عبارت دیگر، دلیل حقانیت آن باید با خود آن همراه باشد.
برای یافتن رد پای ادیان توحیدی، در تاریخ ادیان و یافتههای باستانشناسی دربارهی دین، به جستجو پرداختم. هرچه بیشتر مطالعه کردم، بر رد دیدگاه رایج و تایید دیدگاه خویش، شواهد بیشتری یافتم. شواهد، وجود ادیان توحیدی را در همهی دورههای حیات بشری تایید نمیکند. توالی در ارسال پیامبران خداباور و یکتاپرست برای هدایت همهی انسانها دیده نمیشود. ادعای وجود انبیای الهی از آغاز خلقت آدم، صرفا یک ادعاست که گزارههای تاریخی و یافتههای علمی با آن سازگاری ندارد. هرگونه تلاش برای توجیه ادعای یاد شده، مبتنی بر فرضیاتی انتزاعی و اثباتناپذیر خواهد بود.
شواهد، حاکی از آن است که اندیشهی انسان دربارهی خویشتن و هستی و خدا، به موازات یکدیگر تحول یافته است. این تحول آشکار، دیدگاه رایج دربارهی پیامبری را تایید نمیکند، زیرا اگر از آغاز خلقت انسان، پیامبران الهی، دربارهی خدا و هستی، اطلاعاتی را در اختیار انسان قرار داده باشند، نه تنها تحول در سیر شناخت خدا و هستی به صورت بنیادین معنا نخواهد داشت، بلکه در این مسیر، اطلاعات قابل ابطال نیز نباید وجود داشته باشد.
من تا رسیدن به این دیدگاه که پیامبری نهادی برساخته انسان است، مسیری را پیمودهام که در کتاب حاضر کوشیدهام خواننده محترم را در این مسیر با خود همراه سازم. پرسشهایی کلیدی در مسیر رسیدن به این نظریه مرا یاری کردهاند؛ پرسشهایی از این دست که چرا در همه مکانها و زمانها پیامبران توحیدی ظهور نکردهاند؟ و یا چرا پیام پیامبران به طور دقیق حفظ نشده و به دست همگان نرسیده است؟ چنین پرسشهای کلیدی را در این کتاب مورد بررسی قرار دادهام.
تغییر مسیر پیامبری، دیدگاه ما نسبت به وحی و دین را نیز تغییر میدهد. کوشیدهام بر مبنای دیدگاه خویش، به بحث درباره این موضوعات نیز بپردازم.
چگونگی پاسخگویی دو دیدگاه به پرسشهای کلیدی، راهنمای خوبی برای برگزیدن و پذیرفتن یکی از آن دو دیدگاه است. باید دید کدام دیدگاه میتواند به آنها پاسخهای شفافتر و واقعبینانهتری بدهد؛ پاسخهایی به دور از پیچیدگی و خیالپردازی، پاسخهایی ملموس و از موضع یک انسان، و نه از بالا و بر اساس فرضیاتی غیرقابلاثبات.
در استناد به گزارههای تاریخی، چارهای جز آن نداشتم که آنها را صحیح فرض کنم. درباره پیامبران ابراهیمی در کتابهای مقدس ادیان یهودی، مسیحی و اسلامی دیدگاههای یکسانی وجود ندارد و گاه گزارههای این کتابها با یکدیگر مخالف و حتی متناقضاند. همین موضوع، مناقشاتی را درباره شخصیت پیامبران برانگیخته است. من از ورود به این مناقشات پرهیز نموده و همان دیدگاه احترامآمیز نسبت به پیامبران و اهداف آنان را در کتاب برگزیده و کوشیدهام از موضوع اصلی منحرف نشده و وارد بحثهای حاشیهای نشوم.
حوزهی دین پر است از تابوهایی که بر مصلحتاندیشیها استوار شدهاند. مصلحتاندیشی را عالمان دینی به حوزهی دین آورده و آموزههای دینی را با آن آلودهاند. این مصلحتاندیشیها چنان در جان بسیاری از دینداران رسوخ کرده که گاه، حتی از شنیدن سخنان مخالف میهراسند، از دانستن میگریزند و از احتمال تغییر باورهای خود، بر خویش میلرزند.
اگر هدف، جلا بخشیدن دل و عقل به نور معرفت باشد، باید فضای پرواز را برای اندیشه وسعت بخشید. باید در بررسی هر باور دینی، احتمالات گوناگون را در نظر گرفت و با کنکاش و دقت و نگاهی منتقدانه و بیطرفانه به ارزیابی آنها پرداخت و از نتیجه نهراسید.
بسیاری از عالمان دینی در بحثهای کلامی، از ترس برخی نتیجهها، داوریهای عقل را زیر پا گذاشته و این اقدام خود را دلسوزی و مصلحتاندیشی برای دین و دینداری تلقی نمودهاند؛ حال آنکه تحقیق، نسبتی با دلسوزی و مصلحتاندیشی و ترس از شکستن تابوها ندارد. خدمت به معرفت اقتضا میکند که پژوهشگر نتیجهی پژوهش خود را، هر چه که باشد، صادقانه عرضه کند.
ممکن است خوانندهی گرامی نتیجهی مطالعات مرا نپذیرد و یا نگارنده، نتوانسته باشد دیدگاه خود را به نیکی مدلل سازد، اماحداقل فایدهی آشنایی با دیدگاه نگارنده آن است که ببینیم دربارهی پیامبری، دیدگاه دیگری نیز میتواند مطرح باشد.
امیدوارم خوانندهی عزیز پیش از خواندن کتاب حاضر، بالهای اندیشهی خود را از هر قید و بندی رها سازد. تنها در این صورت است که میتواند مقصود نگارنده را دریافته و دربارهی آنچه میخواند، منصفانه داوری کند.
View Comments (17)
درود بر استاد بزرگوار خانم دکتر وسمقی عزیز و گرامی.خداوند پشت و پناهتان.باعث افتخارید.
چرا گردانندگان زیتون از بررسی قرآن و اسلام هراس دارند؟
این بار برای چندمین مرتبه است که از درج کامنت اینجانب طفره رفته اید.
آیا جناب بازرگان پسر با برپا کردن زیتون قصد ادامۀ حکومت اسلامی به شکل و شمائل دیگری را دارد؟
ایمیل من در اختیارتان است. پاسخ دهید که چرا از درج نظر دگراندیش خودداری میکنید؟
چرا گزینه "آیا فقها در استنباط قوانین شریعت دچار اشتباه شدهاند؟" را بیشتر پیگیری نکنیم؟... روشی غیر از روش فقها در برخورد با قرآن بیابیم و با مجهز شدن به آن روش پیگیر مشکلات بشویم؟
شاید اساسا مشکل از آنجاست که فقها قرآن را مبنا قرار نمی دهند یا بسادگی از آیات آن میگذرند... و با قرآن برخورد فرقه ای بر اساس روایات و احادیث معتبر (به زعم خودشان) درون فرقه ای دارند؟
قرآن معجزه آخرین همراه با آخرین پیامبر است...و به تعبیر شما خودش باید ثابت کند و ثابت میکند که از جانب مرجعی الهی و حق است و کار شخص پیامبر نیست...این همه وقتی رخ نشان میدهد که قرآن به روش مورد اشاره و تایید خود آن خوانده شود...
بطور کلی رعایت اتصال قول الهی و در خصوص قرآن رعایت اتصال آیات هر سوره و کلیت قرآن است...
وَلَقَدْ وَصَّلْنَا لَهُمُ الْقَوْلَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ ﴿۵۱﴾ قصص
در عصر چاپ و تکثیر انبوه و روش های جستجوی الکترونیکی در متون فرصت بازنگری دقیق برای مدت نسبتا کوتاهی است که امکان یافته است....
با تقدیر از گذشتگان در حفظ و جمع آوری قرآن همراه با شک و تردید فرقه ای آشکار و نهان بعضی از آنها باید صورت و چیدمان فعلی آیات و سور را تحت کنترل الهی فرض نموده و با روش مورد تایید و اشاره خود قرآن آنرا بخوانیم....نتیجه حتما متفاوت از تلاش های فقها و پژوهندگان اعصار قبلی خواهد بود....و مشکلات بسیاری حل خواهند شد...
عجالتا عرض میشود که با رعایت روش فوق الاشاره معلوم میگردد که عقیده سترون وجود ناسخ و منسوخ در آیات قرآن برداشتی اشتباه است و منظور ناسخ و منسوخ در معجزات همراه پیامبران میباشد....و قرآن هدایتگر تر از معجزات بزرگ قبلی است...
همینطور معلوم میشود اولی الامر افرادی نیستند که معصوم باشند و علی الاطلاق باید اطاعت شوند...تبیین رسول الله در زمان حیات ایشان و سپس کلیت قرآن رافع تنازعات هستند...مرور مدام اتصال آیات وسیله ای است برای رفع تنازعات و رشد عقلانی ما...همانند رعایت هر چه بیشتر ارتباط آیات و پدیده های طبیعی ...که نظریات کلی تر حاصل میشود...
همینطور معلوم میگردد "ماتشابه منه" همان "متشابهات" نیستند...بلکه "متشابهات" شبیه ساز و مثال آورنده اند و از جانب خداوند در قول الهی برای توضیح بیان شده اند ولی "ماتشابه منه" آیاتی میباشند که با رعایت نکردن (عمدا یا سهوا) اتصال قول الهی و کلیت آن در فهم آنها دچارمشکل میشویم (این میتواند هر آیه ای باشد) ولی با رعایت اتصال آیات توسط کسانیکه در این امر مداومت بخرج میدهند قابل فهم درست هستند...
وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَا تَسْمَعُوا لِهَذَا الْقُرْآنِ وَالْغَوْا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ ﴿۲۶﴾ فصلت
درود بر انسانهای انسان دوست باوجدان وبااصالت از هر دین ونژاد و کشوری که باشند.
هرانسان با وجدانی جاودانه هست.وهربی وجدان تمام شدنی باهردینی که باشد
با سلام
چرا گزینه "آیا فقها در استنباط قوانین شریعت دچار اشتباه شدهاند؟" را بیشتر پیگیری نکنیم؟... روشی غیر از روش فقها در برخورد با قرآن بیابیم و با مجهز شدن به آن روش پیگیر مشکلات بشویم؟
شاید اساسا مشکل از آنجاست که فقها قرآن را مبنا قرار نمی دهند یا بسادگی از آیات آن میگذرند... و با قرآن برخورد فرقه ای بر اساس روایات و احادیث معتبر (به زعم خودشان) درون فرقه ای دارند؟
قرآن معجزه آخرین همراه با آخرین پیامبر است...و به تعبیر شما خودش باید ثابت کند و ثابت میکند که از جانب مرجعی الهی و حق است و کار شخص پیامبر نیست...این همه وقتی رخ نشان میدهد که قرآن به روش مورد اشاره و تایید خود آن خوانده شود...
بطور کلی رعایت اتصال قول الهی و در خصوص قرآن رعایت اتصال آیات هر سوره و کلیت قرآن است...
وَلَقَدْ وَصَّلْنَا لَهُمُ الْقَوْلَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ ﴿۵۱﴾ قصص
در عصر چاپ و تکثیر انبوه و روش های جستجوی الکترونیکی در متون فرصت بازنگری دقیق برای مدت نسبتا کوتاهی است که امکان یافته است....
با تقدیر از گذشتگان در حفظ و جمع آوری قرآن همراه با شک و تردید فرقه ای آشکار و نهان بعضی از آنها باید صورت و چیدمان فعلی آیات و سور را تحت کنترل الهی فرض نموده و با روش مورد تایید و اشاره خود قرآن آنرا بخوانیم....نتیجه حتما متفاوت از تلاش های فقها و پژوهندگان اعصار قبلی خواهد بود....و مشکلات بسیاری حل خواهند شد...
عجالتا عرض میشود که با رعایت روش فوق الاشاره معلوم میگردد که عقیده سترون وجود ناسخ و منسوخ در آیات قرآن برداشتی اشتباه است و منظور ناسخ و منسوخ در معجزات همراه پیامبران میباشد....و قرآن هدایتگر تر از معجزات بزرگ قبلی است...
همینطور معلوم میشود اولی الامر افرادی نیستند که معصوم باشند و علی الاطلاق باید اطاعت شوند...تبیین رسول الله در زمان حیات ایشان و سپس کلیت قرآن رافع تنازعات هستند...مرور مدام اتصال آیات وسیله ای است برای رفع تنازعات و رشد عقلانی ما...همانند رعایت هر چه بیشتر ارتباط آیات و پدیده های طبیعی ...که نظریات کلی تر حاصل میشود...
همینطور معلوم میگردد "ماتشابه منه" همان "متشابهات" نیستند...بلکه "متشابهات" شبیه ساز و مثال آورنده اند و از جانب خداوند در قول الهی برای توضیح بیان شده اند ولی "ماتشابه منه" آیاتی میباشند که با رعایت نکردن (عمدا یا سهوا) اتصال قول الهی و کلیت آن در فهم آنها دچارمشکل میشویم (این میتواند هر آیه ای باشد) ولی با رعایت اتصال آیات توسط کسانیکه در این امر مداومت بخرج میدهند قابل فهم درست هستند...
وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَا تَسْمَعُوا لِهَذَا الْقُرْآنِ وَالْغَوْا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ ﴿۲۶﴾ فصلت
(1)
با سلام
چنین به نطر می رسد که در زمانه ای به سر می بریم که بسیاری چشم بر بسیاری از ناهمخوانی ها در دید و درکی که ما و مسلمان ها علی العموم از دین داریم می گشایند. خانم وسمقی نمونۀ ممتازی است که در کتاب مورد گفتگوی خود [که من از فحوایش هیچ خبر ندارم] به آنچه ناهمخوان یافته اند پرداخته اند.
من ولی حرفم این است که خوانش امام ابوحامد محمد غزالی از متن پاک بی راه است. خوانش امام فخر رازی از متن پاک بی راه است. و بقیه ول معطلند.
من در کار پروژه ای خودم به این پرداخته ام که این خوانشی که من بی راه می دانم چرا پدیدار گشته و دلایلش کدام است. اما پیش از آن که به آنجا برسیم این جا می خواهم از چگونگی موضوع سخن به میان آرم. از این که کدام چگونگی مرا به این جا می رساند که همه خوانش ها پاک بی راهند. و برای شرح این چگونگی بهتر می دانم نخست چند نمونه از خوانشی را که راستین می دانم در میان نهم و اینک در این رابطه به خوانش آیات قصاص می پردازم تا بگویم که قصاص بنا به نص قرآن در اسلام به روایت محمد بن عبدالله نیست و آنچه با ما مسلمانان به این معنا پس از درگذشت پیامبر و بزرگان دین در میان نهاده اند ناشی از کژ خوانی و به خلاف قرآن است.
من بنا داشتم بخش اول نوشته ام را که به تاریخ قوانین قصاص نزد ما خاور میانه ای ها مربوط است به اشاره بگذرانم. چون این موضوع به حوزۀ کار خانم وسمقی نیز مربوط است و ایشان همچون دیگران در کارهای تحقیقی که تا کنون انجام داده اند از آن غافل بوده اند آن را در حد ممکن به تفصیل می آورم.
بخش اول: سابقۀ قوانین قصاص در خاورمیانه
در مجموعه قوانین اور نامو [حدود 4000 سال پیش] می خوانیم:
قانون1: اگر کسی مرتکب قتل شود او را باید کُشت. قانون18: اگر کسی آسیب به چشم کسی برساند بایست نیم مینای نقره به او خسارت دهد. قانون19: اگر کسی به پای کسی آسیب برساند بایست 10 شِکِلِ نقره به او خسارت دهد. قانون 20: اگر کسی [با ابزاری سخت] بزند و عضوی از اندام کسی را ناقص کند بایست یک مینای نقره به او خسارت دهد. قانون21: اگر کسی [با ابزاری تیز] بزند و دماغ کسی بریده شود بایست دو سوم مینای نقره [40 شِکِل] به او خسارت دهد. قانون 22: اگر کسی بزند و دندان کسی را بشکند بایست دو شِکِلِ نقره به او خسارت دهد.
ادامه در 2
(2)
در مجموعه قوانین ایشنونا [حدود 3800 سال پیش] می خوانیم:
قانون 42: اگر کسی بینی کسی را شکسته باشد یا بریده باشد بایست 60 شِکِل نقره به او بدهد. اگر کسی آسیب به چشم کسی رسانده باشد بایست 60 شِکِل نقره به او بدهد. اگر کسی دندان کسی را شکسته باشد بایست 30 شِکِل نقره به او بدهد. اگر کسی آسیب به گوش کسی رسانده باشد بایست 30 شِکِل نقره به او بدهد. اگر کسی به کسی سیلی بزند بایست 10 شِکِل نقره به او بدهد. قانون 43: اگر کسی انگشت کسی را ببرد خسارتش 20 شِکِل نقره است. قانون 44: اگر کسی را کسی در ملا عام به زمین بزند و دستتش را بشکند خسارتش 30 شِکِل نقره است. قانون 45: اگر کسی را کسی در ملا عام به زمین بزند و پایش را بشکند خسارتش 30 شِکِل نقره است. قانون 46: اگر کسی با کسی دعوا کند و بزند استخوانش را بشکند خسارتش 20 شِکِل نقره است.
قانون 47: اگر کسی با کسی دعوا کند و بزند او را مجروح کند خسارتش 10 شِکِل نقره است.
در مجموعه قوانین هیتی ها [حدود 3500 سال پیش] می خوانیم:
قانون 1: اگر کسی به سبب دعوا سبب قتل کسی شود بایست چهار کس جای آن [چهار زن اگر مقتول زن است و چهار مرد اگر مقتول مرد است] بدهد. معادل آن بایست از دارایی اش گرو گرفته شود. قانون 2: اگر کسی به سبب دعوا سبب قتل کنیز یا غلامی شود بایست دو کس جای آن [دو کنیز اگر مقتول کنیز است و یا دو غلام اگر مقتول غلام است] بدهد. معادل آن بایست از دارایی اش گرو گرفته شود. قانون7: اگر کسی سبب نابینایی کسی شود یا بزند دندانش را بشکند بایست 60 شِکِل نقره تاوان دهد. معادل آن بایست از دارایی اش گرو گرفته شود. قانون 8: اگر کسی سبب نابینایی کنیز یا غلامی شود یا بزند دندانش را بشکند بایست 10 شِکِل نقره تاوان دهد. معادل آن بایست از دارایی اش گرو گرفته شود. قانون 9: اگر کسی بزند سر کسی را بشکند بایست 6 شِکِل نقره تاوان دهد. 3 شِکِل نقره هم به محکمه بدهد. قانون 10: اگر کسی بزند کسی را روانه درمانگاه کند بایست آنگاه هزینۀ درمانش را بپردازد و بکوشد تا کار و بار خانه و زندگی فرد آسیب دیده بر زمین نماند. همچنین وقتی او خوب شد 6 شکِل نقره هم به او تاوان دهد. قانون 11: اگر کسی سبب شود که دست یا پای کسی بشکند بایست 20 شِکِل نقره تاوان دهد. معادل آن بایست از دارایی اش گرو گرفته شود. قانون12: اگر کسی سبب شود که دست یا پای کنیز یا غلامی بشکند بایست 10 شِکِل نقره تاوان دهد. معادل آن بایست از دارایی اش گرو گرفته شود. قانون13: اگر کسی سبب خرد شدن بینی کسی شود بایست 60 شِکِل نقره تاوان دهد. معادل آن بایست از دارایی اش گرو گرفته شود.
ادامه در 3
(3)
قانون14: اگر کسی سبب خرد شدن بینی کنیز یا غلامی شود بایست 30 شِکِل نقره تاوان دهد. معادل آن بایست از دارایی اش گرو گرفته شود. قانون15: اگر کسی آسیب به گوش کسی برساند بایست 15 شِکِل نقره تاوان دهد. معادل آن بایست از دارایی اش گرو گرفته شود. قانون 16: اگر کسی آسیب به گوش کنیز یا غلامی برساند بایست 6 شِکِل نقره تاوان دهد. قانون 17 : اگر کسی سبب شود که زنی باردار بچه بیاندازد اگر او در ده ماهگی بوده باشد تاوانش 10 شِکِل نقره و اگر در 5 ماهگی بوده باشد تاوانش 5 شِکِل نقره است. معادل آن بایست از دارایی اش گرو گرفته شود. قانون 18: اگر کسی سبب شود که کنیزی در ده ماهگی بچه بیاندازد تاوانش 5 شِکِل نقره است.
در مجموعه قوانین حمورابی [حدود 3750 سال پیش] می خوانیم:
قانون 196: اگر فردی بومی سبب کوری فردی بومی شود بایست او را کور کرد.
قانون 197: اگر فردی بومی سبب استخوان شکستگی فردی بومی شود بایست استخوانش را شکست. قانون 198: اگر چنانچه کسی سبب کوری فرد بومی شده ای گردد یا سبب شود که استخوانش بشکند بایست یک مینای نقره [برابر با 60 شِکِل نقره] تاوان دهد. قانون 199: اگر چنانچه کسی سبب کوری کنیز یا غلامی شود یا سبب شود که استخوان کنیز یا غلامی بشکند بایست تاوانی برابر با نیمی از بهای خرید او را بدهد. اگر فردی بومی سبب شکستگی چک و چانۀ کسی شود؛ اگر چنانچه جایگاه اجتماعی اش فروتر از اوست به موجب قانون 202 بایست او را در ملاء عام 60 ضربه شلاق [از پوست گاو] زد. اگر چنانچه جایگاه اجتماعی اش برابر با اوست به موجب قانون 203 بایست به او یک مینای نقره [برابر با 60 شِکِل نقره] تاوان دهد.
قانون 204: اگر فرد بومی شده ای سببب شکستگی چک و چانۀ فرد بومی شده ای گردد بایست به او 10 شِکِل نقره تاوان دهد.
قانون 205: اگر بردۀ کسی سبب شکستگی چک و چانۀ فرد بومی ای گردد بایست گوشش را برید. قانون 206: اگر فردی بومی بر اثر دعوا - نه به عمد - فردی بومی را بزند و زخمی کند اگر چنانچه در محکمه سوگند یاد کند که اقدامش به عمد نبوده بایست هزینۀ معالجه اش را بپردازد. اگر ضرب و شتمش منجر به این شود که فرد بومی بمیرد بایست به موجب قانون 207 در محکمه سوگند یاد کند که اقدامش به عمد نبوده و 30 شِکِل نقره [برابر با یک دوم یک مینای نقره] تاوان دهد.
اگر کسی را که زده فرد بومی شده است به موجب قانون 208 تاوانش 20 شِکِل نقره [برابر با یک سوم یک مینای نقره] است.
ادامه در 4
(4)
بخش دوم حکایت بد خوانی کژ خوانی آیات قصاص
همه کسانی که همچون ابوحامد غزالی و امام فخر رازی واژۀ قصاص را مقابله به مثل معنا کرده اند به راه خطا رفته اند. قصاص از قاص است و با واژۀ قصه هم خانواده است. ما قصه به گفتاری می گوییم که به پرسش «چه شد؟» یا «چه رویداد؟» می پردازد. قصاص ناظر به کنش متقابل در برابر یک رویداد است و به این پرسش می پردازد که «چه کنیم اگر این یا آن اتفاق رویداد؟»
حکایت قصاص در قرآن با چه زمینه ای در میان نهاده شده است؟
قرآن می گوید:
[پیامبرا!] برایشان حکایت دو فرزند آدم را بازگوی که هر یک فدیۀ خود بَهر خدا با خود آوردند و خدا یکی را درپذیرفت و آن دیگری گفت: تو را می کُشم و او گفت: خدا فدیه از خداترسان می پذیرد. (27) و گفت اگر که می خواهی مرا بکُشی من به ستیز با تو برنخواهم خاست و نخواهم خواست که تو را بکُشم که من از خدا ترسانم. (مائده 28) مرا این پذیرفتنی تر است که تو با کُشتن من با گناهان من و خودت پاسخگو نزد خدا در روز داوری باشی و فرجام اُخروی ات همچون همه نارواکاران رنجِ پُر هراس چون دوزخ باشد. (مائده 29) و او از سر خشم و در پیروی از میلی درونی که او را به کشتن برادرش واداشت او را کُشت و از زیانمندان گشت. (مائده 30) [و او آنگاه هیچ می بِنَدانست که با جسد برادرش چه کند.] تا آن که کلاغی را خدا گماشت تا زمین را نزدش نوک زد و او دانست که اکنون بایست زمین را بَهر دفن جسد بِکَند و بانگ برداشت که ای وای بر من! من مگر چه کم از این کلاغ دارم و پس زمین را کَند و جسد برادرش را دفن کرد و آنگاه از این که او را کُشته بود پشیمان گشت. (مائده 31)
[و پیامبرا!] ازیراست که در کتاب بنی اسرائیل با آنان گفته آمد که مباد کسی را بی آن که کسی را کشته باشد یا اقدام به ایجاد نابسامانی در زیست و زندگانی مردم کرده باشد بکُشند. که [فاجعه] کُشتن یک کس به بزرگی [فاجعه] کُشتن همه مردم روی زمین است. و نیز گفته آمد که اگر کسی چنان کند که کسی را نیز نکُشند ارج نیکی کارش به بزرگی کار کسی است که جلوی نابودی بشریت را گرفته باشد. (مائده 32)
ادامه در 5