اخیراً مجلسی با حضور چند تن از فضلای محترم در امریکا تشکیل شد تا مقالۀ آقای دکتر عبدالکریم سروش را در موضوع «دین و قدرت» در معرض نقد قرار دهند و سپس آقای سروش به نقدهای ایشان پاسخ گوید. این کارِ پسندیده، صورت پذیرفت و گفتگوهایی انجام گرفت. ولی به نظر اینجانب پاسخ های دکتر سروش اشکالات وارد بر نظریّۀ وی را برطرف نساخت و متأسّفانه اختلافات باقی ماند. در این مقاله، من می خواهم اشکالات مقالۀ دکتر سروش را بیشتر توضیح دهم و نقد خود را نیز بر بیانات وی بیافزایم تا إن شاء الله به مقصود اصلی که جز کشف حقیقت چیزی نیست نزدیک شویم. اصل و اساس ادّعای آقای سروش این است که گفته اند: «قرآن کتابی است که بر قدرت تکیه می کند و پیامبراسلام هم یک شخص اقتدارگر بوده است.». سپس اصل مزبور را چنین تفسیر نموده اند: «پیامبر، نبیُّ السّیف بود. یعنی با تکیه بر قدرت می خواست دین را جا بیاندازد. اگر به زبان خوش، آمدید که آمدید و اگر ناخوش، آنوقت ما با شما معامله های دیگری می کنیم! شما همانطور که می بینید پیامبر با مشرکین اصلاً سر صلح ندارد.». ادّعای مزبور در همان نگاه اوّل، به لحاظ قرآنی و تاریخی، خلاف واقع به نظر می رسـد زیرا قـرآن کریـم در آیۀ 61 و 62 از سورۀ مدنیِ انفال چنین میفرماید: وَ إِن جَنَحُواْ لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ * وَ إِن يُرِيدُواْ أَن يَخْدَعُوكَ فَإِنَّ حَسْبَكَ اللهُ هُوَ الَّذِی أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ * یعنی: « اگر آنها (مشرکان) به صلح تمایل نشان دادند تو نیز به صلح گرای و بر خدا توکّل کن که او شنوا و دانا است. و اگر خواستند که بر تو نیرنگ زنند در آن صورت، خدا تو را بسنده است، او همان کسی است که تو را با یاری خود و مؤمنان تأید نمود». به لحاظ تاریخی نیز پیامبر اسلام بنا به گزارش عموم مورّخان در سال ششم هجرت در محلّی به نام «حُدَیبِیَه» نزدیک مکّه با مشرکان صلح نمود، بدون آنکه صلح مزبور مشروط به اسلام آوردن ایشان باشد. متأسّفانه ما سخنی از این آیات و از صلح حدیبیه در بیانات آقای سروش ملاحظه نمی کنیم و گفتار قرآنی و عمل پیامبر را با این سخن در تعارض میبینیم که آقای سروش گفته اند: «پیامبر با مشرکین اصلاً سر صلح نداشت»! اینک اجازه می خواهم پیامد این موضوع را کمی توضیح دهم: ۱-صلح حُدیبیه بنا به اتّفاق مورّخان، دو سال به طـول انجامیـد تا آنکه مشرکان، پیمان شکنی نمودند و افرادی از قبیلۀ خُزاعه را در حال نماز کشتند و این کار سبب حرکت پیامبر به سوی مکّه و فتح آنجا شد و پس از فتح، از سوی پیامبر، عفو عمومی اعلام گشت و فرمود: اِذْهَبُوا فَاَنْتُمُ الطُّلَقاء (بروید که شما آزادید). در اينجا نكته ای دقیق و درخور توجّه است، در مدّت دو سال صلح میان مسلمانان و مشرکان، افراد فراوانی از آنها به اسلام گرویدند و چنانکه مورّخان عموماً نوشته اند تعداد اشخاصی که در این مدّت مسلمان شدند، بیش از کسانی بود که در روزگاران گذشته (از آغاز بعثت) اسلام آورده بودند! زیرا در ماجرای حدیبیه، پیامبر با 1500 تن صحابی ـ از مهاجر و انصارـ به سوی مکّه حرکت نمود و دو سال بعد با 10000 تن به مکّه آمد و آنجا را فتح کرد! چنین پیشرفتی چرا و به چه دلیل پیش آمد؟ زیرا در مدّت صلح، ملاقات بدون نزاع و ارتباط آزاد میان طرفین رخ می داد و منطق قوی مسلمانان بر ضدِّ بت پرستی، مؤثّر می افتاد و مشرکان به اسلام می گرویدند. بنابراین به اثبات رسید که دعوت اسلام در عصر نبوی، در دوران صلح بیش از غلبه در زمان جنگ مایۀ ترقّی نهضت اسلام گردید و به همین مناسبت قرآن، از صلح حُدیبیه به «فتح مُبین» تعبیر نموده و می فرماید: «إِنّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحًا مُبِينًا». در تفسیر کشّاف زمخشری نیز آمده است پیامبر اکرم در برابر سخن کسی که دربارۀ حادثۀ حدیبیه اظهار داشت: «ما هذا بِفَتْحٍ = این حادثه فتح، نبود»! فرمود: «بِئْسَ الْکَلامُ هذا، بَلْ هُوَ أعْظَمُ فَتْحٍ = این سخن بدی است بلکه آن بزرگترین فتح به شمار می آید.». و پشتوانۀ این حدیث هم نصّ قرآنی در سورۀ فتح است که در آیاتش از حوادث حدیبیه سخن می گوید. با چنین احوالی، هیچ روا نبود که پیامبر اسلام خود را «نَبیّ السّیف» بخواند (چنانکه آقای سروش ادّعا دارند) و اگر به فرض، پیامبر از سوی خدای تعالی هم به پیامبری مبعوث نشده بود، تجربۀ تاریخی به او اجازه نمی داد تا بگوید: من پیامبر شمشیرم! و اینجانب هرچـه تفحّص کردم و حتّی در « المُعجـم المُفَهرس لألفاظ الحدیث النّبویّ» که خاورشناسان غربی فراهم آورده اند جستجو نمودم چنین سخنی را از پیامبر اسلام ندیدم که فرموده باشد: أنَا نَبِیُّ السَّیف! و اگر در حدیثی ذکر نَبِیُّ الْمَلْحَمَة آمده است تعبیر نَبِیُّ الرَّحمَة و نَبیُّ التَّوبَة نیز بدان افزوده شده است (به شرح موطّأ مالک از جلال الدّین سیوطی، ج2، ص262 بنگرید). بنابراین، صلح در روابط اجتماعی اسلام، حرف اوّل را می زند و جنگ امری عارضی و ثانوی است و نمی توان همچون جناب سروش ادّعا نمود که پیامبر تنها از راه جنگ می خواست به اقتدار برسد! پس از این مقدّمه، اکنون جا دارد که ببینیم آقای سروش پاسخ نقّادان خود را چگونه داده اند؟ 1ـ نخستین اعتراضی که یکی از فضلای محترم مجلس به آقای سروش نمودند این بود که: اگر پیامبر اسلام ـ چنانکه شما ادّعا دارید ـ شخصی اقتدارطلب آنهم از راه جنگ و خونریزی بود، پس آنهمه سفارش های قرآنی مبتنی بر عفو و رحمت چه می شوند و عفو و گذشت های پیامبر در مواضع گوناگون چه معنایی پیدا می کنند؟! آقای سروش جواب دادند: یک اقتدارطلب گاهی هم عفو می کند! اگر آقای سروش به قرآن و تاریخ با نظر دقیق تری می نگریستند رأی ایشان در اینباره تفاوت می نمود. در قرآن ضمن سورۀ مائده که در اواخر عمر پیامبر و در دوران قدرت ایشان آمده چنین می خوانیم: وَ لا تَزَالُ تَطَّلِعُ عَلَىَ خَآئِنَةٍ مِنْهُمْ إِلّا قَلِيلًا مِنْهُمُ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اصْفَحْ إِنَّ اللهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (مائده/13) یعنی: «همواره بر خیانتی از آن گروه مطّلع می شوی ـ مگر اندکی از آنان ـ پس آنها را عفو کن و از ایشان درگذر که خدا نیکوکاران را دوست می دارد». واژۀ «لاتَزال» در آغاز آیه بر دوام فعل بعدی (تَطَّلِعُ) و استمرار آن دلالت دارد و نشان می دهد که خیانت مخالفان، مکرّر صورت می گرفته و یکبار و دو بار نبوده است! با وجود این، قرآن دستور به عَفو و صَفح می دهد و این کار را نشان نیکوکاری و محبوب شدن نزد خدا می شمرَد. شخص اقتدارطلب و جنگجو از این قبیل ملاحظات دور است و اگر یکی دو بار کسی را عفو کند، این کار را ادامه نمی دهد. بلکه این روش با روحیّۀ کسی مناسبت دارد که می گوید: بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَکارِمَ الْأَخْلاق (من براي اتمام مكارم اخلاق برانگیخته شده ام) نه کسی که به زبان حال می گوید: من آمده ام تا با شمشیر بر فرق شما مردم بکوبم تا به اقتدار برسم! آنچه گفته شد بنا به منطق قرآن است امّا شهادت تاریخ را بدین گونه ملاحظه می کنیم که «پیامبر علاوه بر اینکه بارها پس از پیروزی خود افرادی را مورد عفو قرار داد، کسانی را که قصد قتل وی را کرده بودند، نیز مکرّر بخشید. و این روش با روحیّۀ اقتدارطلبی از طریق خشونت به هیچ وجه نمیسازد زیرا نیّت کسی که قصد کشتن شخص اقتدارطلب را دارد، برچیدن تمام نقشه ها و هدف های او است! و این گناهی است که از دیدگاه اقتدارطلبان درخور عفو نیست. به عنوان نمونـه: در سفر به تبوک، عـدّه ای از منافقان در سپـاه پیامبر، خواستند شتر او را رم دهنـد و پیامبر را از بالای گردنۀ کوه بر زمین افکنند، توطئۀ ایشان فاش شد و آنان با صورتهای پوشیده فرار کردند و در جمع سپاه داخل شدند ولی به وسیلۀ برخی از یاران پیامبـر از جملـه حُذَیفة بن یَمان شناسایی شدند و هرچند بعضی از صحابه دربارۀ قتل خائنان اصرار ورزیدند، پیامبر نپذیرفت و فرمود: فَقَدْ نُهِیتُ مِنْ قََتْلِ أولئِکَ (من از کشتن آنان نهی شده ام) تفصیل حادثه را به ویژه در جلد دوّم از مغازی واقدی می توان دید. نمونۀ دیگر: زنی یهودی بود که پس از فتح خیبر گوشت مسمومی را برای پیامبر هدیه آورد و چون پیامبر قطعه ای از آن را در دهان نهاد به مسموم بودنش پی برد. زن یهودی ناچار به جرم خود اعتراف نمود و پیامبر او را عفو فرمود. به قول اصحاب سیره: عَفا عَنْها رَسُولُ الله وَ لَمْ یَقْتُلْها (رسول خدا از او درگذشت و او را نکشت). موارد دیگری نیز در کتب تاریخ و سیره می بینیم که واقعاً مایۀ شگفتی می شود و به دلیل اطالۀ کلام از آنها درمی گذریم. آیا پیامبر اسلام را با این خُلق و خوی بزرگ در میان عرب خَشِنِ آن روزگار، می توان اقتدارطلب خواند آنهم از راه کشتار قوم و قبیلۀ خودش؟! آیا کسانی که ادّعا می کنند، جنگ و خشونت را مشرکان قریش آغاز کردند و آنها بودند که مسلمانان مکّی را شکنجه می دادند و پیامبر را وادار به هجرت کردند، درست نمی گویند؟ آیا سخن قرآن راست نیست که می گوید: هُمْ بَدَؤُوكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ (توبه:13) « آنها بودند که جنگ را نخستین بار با شما آغاز کردند»؟ وگرنه پیامبر 13سال در مکّه جز دعوت و روشنگری کاری انجام نمی داد و چنانکه در کتب سیره آمده شرایط و فشارها او و یارانش را وادار به هجرت از مکّه کرد. ۲ـ آقای سروش در تقویت رأی خود، سخنان دیگری نیز گفتند که در آنمجلس بدانها پاسخ داده نشد از جمله: گفتند که: اصولاً اخلاق اسلامی، اخلاق جهادی است و «شهید» واحد ارزش است که ثواب برخی از عبادات را با آن می سنجند! به حضورشان عرض می شود که: به قول شما «شهید» واحد ارزش است نه «کشتارگر»! امّا شهید کیست؟ او کسی است که برای خدا در برابر ستمگران می ایستد و مظلومانه به قتل می رسد. در دوران مکّه هم کسانی (چون یاسر و سمیّه و جز آندو) به دست مشرکان به شهادت رسیدند درحالی که مسلمانان هنوز به پیکار وارد نشده بودند! پس شهادت اختصاص به جنگ ندارد. ۳ـ آقای سروش گفتند: در قرآن آمده که مشرکان نجس اند و نباید به مسجد الحرام وارد شوند! عرض می شود: هیچ دلیلی در دست نداریم که نجاست مشرک، پلیدی ظاهری باشد و منع از حضور ایشان در مسجد الحرام از آن رو باشد که مبادا مسجد را نجس کنند! بلکه مراد از پلیدی مشرکان همان مفهومی است که در آیۀ100 سورۀ یونس آمده و می فرماید: وَ يَجْعَلُ الرّجْسَ عَلَى الَّذِينَ لايَعْقِلُونَ یعنی: «خدا پلیدی را بر کسانی می نهد که عقل را به کار نمی برند» و مشرکان عصر پیامبر از این دسته بودند وگرنه، سنگ و چوب را نمی پرستیدند. سبب منع آنها هم از ورود به مسجد الحرام، این بود که مبادا دوباره بساط بت پرستی را در آنجا بگسترند وگرنه آنان سالها به مسجد ورود داشتند و پس از فتح مکّه، پیامبر دستور نفرمود تا خانۀ کعبه را شستشو دهند و از نجاست ایشان پاک کنند! ۴ـ آقای سروش گفتند که: پیامبر به حکم قرآن بر مردم «ولایت» داشته و تشریع حکم می نمود و بر مردم لازم بود تا او را اطاعت کنند! (و این امر را از باب اثبات اقتدارطلبی پیامبر به شمار آوردند!) اوّلاً ولایت پیامبر و اطاعت مردم از ایشان، به اعتبار وحی إلهی بود که پیاپی به وی می رسید و پیامبر آن را ابلاغ می نمود (ما عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلاَغ) و خود پیامبر نیز مانند سایر مردم بلکه بیش از آنها، وحی إلهی را اطاعت میکرد. امّا در غیر وحی، پیامبر مأمور بود که قبل از تصمیم به کارهای عمومی، با مردم مشورت کند چنانکه در قرآن آمده وَ شَاوِرْهُمْ فِی الْأَمْر فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللهِ (آل عمران/159) لذا پیامبر هرگز استبداد و خودکامگی نشان نداد و در برخی از امور، رأی دیگران را می پسندید و به کار می بست. البتّه نظر نهایی پس از مشورت و تصمیم پیامبر، لازم الإجرا می بود. ثانیاً شگفت از جناب دکتر سروش که حدیث تَأبیر نخل را پذیرفته و عبارت أنْتُمْ أعلَمُ بِشُؤون دُنْیاکُمْ ( شما به كارهاي دنیای خودتان داناترید) را به پیامبر نسبت می دهد امّا ولایت او را اقتدارطلبی مطلق می شمرد! ۵ـ آقای سروش گفتند که: «شیعه و سنّی از پیامبر نقل کرده اند که هرکه دینش را عوض کند بکشندش بدون چون و چرا»! باید دانست که هیچ یک از فقهای مشهور از شیعه و سنّی بنا به اطلاق این حدیث فتوا نداده اند و هیچکدام نگفته اند که مرتد را هرکه باشد، بدون چون و چرا باید کشت! اوّلاً عموم فقهاء، زنان مرتد را به دلیل احادیث دیگر از شمول این حکم بیرون دانسته اند و ثانیاً مردان مرتد را نیز گویند که بنا بر حدیث دیگری لازم است به « استتابه» فرا خواند یعنی علّت ارتداد آنها را پرسید (تا به ایشان پاسخ داده شود) و آنان را دعوت به توبه نمود. مهمتر آنکه بنا به شهادت کتب سیره، پیامبر در دوران رسالت خود، کسی را به جرم ارتداد نکشت تا به مذاق آقای سروش نشانه ای از اقتدارطلبی ایشان باشد!() ۶ـ متأسّفانه آقای سروش این بحـث را پیش کشیده اند کـه: جنگ طلبیِ مسلمانان را به پای اقتدارطلبی پیامبر آنها باید نهاد! به ایشان اعتراض شد که مسیحیان جنگهای بزرگ بین المللی به پا کردند و به حکم محکمه های تفتیشِ عقاید مذهبی، افراد بسیاری را در آتش سوزاندند و کشتند درحالی که بنا به قول شما، مسیح اهل خشونت و جنگ نبود! در اینجا آقای سروش یا باید از رأی خود دربارۀ مسیح برگردند و یا تصریح کنند که جنگهای نامشروع اُمویان و غیر ایشان در دورۀ اسلامی نیز ربطی به جنگهای دفاعی پیامبر اسلام ندارد و کار معاویه و یزید و امثال آنها را نمیتوان به پای پیامبـر پـاک اسلام نهـاد. امّا جناب سروش دوباره به کلّیگویی پرداختند که هر امّتی ناگزیر از پیامبر خود تأثیر می گیرد! ولی آیا این قاعده در تمام اعمال و رفتار امّت ها، جاری است و همه الهام از پیامبران خود میگیرنـد و انحـراف و تحریفـی کوچک یا بزرگ در اعمالشـان راه نمییابد؟! ۷ـ آقای سروش به پاسخی دیگر روی آورده و گفتند: علّت اینکه معتزله در تاریخ اسلام شکست خوردند و محو شدند ـ به طوری که آثار آنها را تنها در کتب مخالفانشان باید یافت ـ و همچنین سبب اینکه اشعری ها پیروز شدند و اکثریّت مسلمانان بدانها تمایل یافتند، اینست که قرآن، اشعری مذهب است! امّا اوّلاً اینکه آثار معتزله را باید در کتب مخالفان آنهـا یافـت، سخنی مبالغهآمیز است! آثار جاحظ و ابوجعفر اسکافی و قاضی عبدالجبّار همدانی و ابوالحسین بصری و ابن ابی الحدید مدائنی و زمخشری و دیگران که همه معتزله بودند، در اختیار همۀ اهل دانش قرار دارد و خود جناب سروش در همین بحث از کشّاف زمخشری بهره گرفته اند. و ثانیاً در دنیای مسیحیّت نیز کاتولیک ها بر پروتستان ها غلبه دارند و دستگاه عریض و طویل پاپ در واتیکان و کلیساهای مجلّل و تشکیلات مفصّل آنها در دنیا با وضع پروتستان ها درخور مقایسه نیست ولی آیا می توان گفت که اگر مسیح زاهد دوباره به دنیا بازگردد خواهد گفت که من مانند پاپ های مرفّه و مجلّل زندگی می کردم و مذهب کاتولیک داشتم؟! جناب آقای دکتر سروش! شما، پیامبر اسلام را که بر خاک می نشست و با اسیران غذا می خورد و اجازه نمی داد دستش را ببوسند و در برابر او به پا خیزند و ماهها می گذشت کـه از آشپزخانـه اش دودی برنمی خاست و از دنیـا رفت درحالی که نه کاخی ساخت و نه زر و زیور و ثروتی به جای نهاد()، چنین پیامبر متواضعی را مردی اقتدارطلب آنهم در سایۀ جنگ و خونریزی می دانید. عزیزم، به قول خودتان: یک کمی انصاف هم چیز بدی نیست! ۸ ـ در خاتمۀ سخن، آقای دکتر سروش به یادشان آمد که پیش از تشکیل مجلس بحث، مصحف قرآنی را باز کردند و این آیه در سورۀ انفال به نظرشان رسید که می فرماید: مَا كَانَ لِنَبِیٍّ أَن يَكُونَ لَهُ أَسْرَى حَتَّى يُثْخِنَ فِی الأَرْضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيَا وَ اللهُ يُرِيدُ الآخِرَةَ وَ اللهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (انفال/67). یعنی: هیچ پیامبری حق ندارد که اسیرانی داشته باشد تا اینکه دشمن را در زمین از پای درآورد، شما کالای دنیا را می طلبید و خدا آخرت را (برای شما) می خواهد و خدا پیروزمند و سنجیده کار است». آقای سروش در این آیه، از پای درآوردن دشمن را مورد توجّه قرار دادهاند و به یاد تئوری خود افتادند که اقتدارطلبی پیامبر را از راه جنگ بازگو مینمود! و آن را در پایان جلسه به عنوان آخرین سِلاح خود در ردّ نقّادان به کار بردند! امّا آیا به راستی این آیه چه می گوید؟ به نظر من هیچ ابهامی در این آیه نیست. می فرماید: پیامبر (و یارانش) حق ندارند به هنگام جنگ با دشمن، در اندیشۀ اسیر گرفتن و أخذ فدیه (کالای دنیا) از او باشند و بدین دستاویز از نبرد با دشمن کوتاه بیایند. زیرا هنگامیکه دشمن تمام نیروی خود را به کار می برد تا آنها را بکشد، آنان به طمع فدیه گرفتن از اسیر، با قدرت نمی جنگند و در برابر جدّیّت دشمن شکست می خورند. به علاوه جهاد دینی را تبدیل به کسب دنیوی می کنند! (تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيَا وَ اللهُ يُرِيدُ الآخِرَةَ). این آیۀ شریفه می خواهد به مسلمان یادآور شود که جهاد برای غنیمت گرفتن نیست بلکه نوعی عبادت و آخرت طلبی است که با نیّت پاک باید صورت پذیرد. من در این آیۀ شریفه یک عنصر بزرگ اخلاقی میبینم و آقای دکتر سروش اقتدارگرایی محض! کدامیک به حقیقت و به روحانیّت دین، نزدیک تر است() ؟!