دیدیم که راهبه‌ها بچه‌ها را کشتند | ۲

زنی دیگر تعریف کرد که شاهد بوده که یکی از راهبه‌ها بچه کوچکی را از مچ پایش گرفته و او را دور سرش روی میز آنقدر چرخانده که دیگر صدای گریه کودک درنیامده (و احتمالا کودک مرده). وقتی سالی این داستان‌های وحشت‌آور و دردناک را می‌شنید، چیزی درون او می‌شکست. سرش را تکان داد و فریاد زد که «نه، نه، نه، نه، نه، این حرف‌ها درست نیست» و اما خاطرات بودند که به سوی او هجوم می‌آوردند و او همه آن‌ها را به یاد می‌آورد…